مشخصات شعر

آیۀ نور

چون ز پا افتاد شه در راه عشق

پس به سر پیمود ره، آن شاه عشق

 

خولی آن سر را که پُر ز اسرار بود

با  سر اندر جست‌وجوی یار بود،

 

بُرد با خود، کرد پنهان در تنور

شد نهان اندر تنور، آیات نور

 

                                 

آن تنور، آن شب چو کوه طور شد

بلکه رشک طور، از آن نور شد

 

آن تنور، آن شب تجلّی‌گاه بود

جلوه‌گاه روی وجه‌الله بود

 

شعلۀ حق زآن میانه سر کشید

چون سر پُرنور شه، در بر کشید

 

این همان شعله است کاندر کوه طور

نارآسا کرد بر موسی ظهور

 

این سخن کی داند آن کاو جاهل است؟

می‌کند فهم آن که او اهل دل است

 

چون که در کوی محبّت پا نهی

پای دل بر فرق «اَو اَدنی» نهی

 

چشم پوشی گر ز ننگ زندگی

ره بری در کشور پایندگی

 

هم‌چو آن سرداده اندر کوی دوست

با سر بی‌تن کنون جویای اوست

 

چاک‌چاک از زخم پیکان، پیکرش

آمده اندر تنور امشب سرش

 

هر که شد از عشق دلبر با‌خبر

از پی قاتل رود، هر سو به سر

 

                                 

نیمۀ شب آن زن پاکیزه‌خو

خاست از جا بر نماز و بر وضو

 

تا که با جانان، مناجاتی کند

در دل شب، عرض حاجاتی کند

 

دید در تاریکی شب، نور عشق

 بر فلک می‌تابد از تنّور عشق

 

میهمانی از ره دور آمده

 در تنورش، آیۀ نور آمده

 

                                 

هودجی از آسمان شد بر زمین

وندر آن هودج، زنانی دل‌غمین

 

دور آن مطبخ‌سرا گشتند جمع

هم‌چو پروانه که گردد دور شمع

 

جمله چون پروانگان، پر می‌زدند

شمع چون می‌سوخت، بر سر می‌زدند

 

اوفتاده شمع بی‌سر در تنور

ای عجب! با بی‌تنی می‌داد نور

 

معجر عصمت ز سر برداشتند

زآن سر پُرخون چه بر سر داشتند

 

پیرهن‌ها را به تن کردند چاک

خویش را کردند زین ماتم، هلاک

 

خاک و خاکستر به سر می‌ریختند

دست بر دامان هم آویختند

 

بس که آن ماتم‌سر‌ا، پُر‌شور شد

محشری بر پا لب تنّور شد

 

                                 

جملگی حیران به حال مادرش

تا چه بر سر می‌رسد از این سرش

 

آن سر پُرخون چو جان در بر کشید

«واحسینا» از دل، آن مادر کشید

 

خاک و خاکستر ز رویش، پاک کرد

روی او را پاک و بر سر خاک کرد

 

دید چون چشمان نیمه‌باز او

مادرانه شد دمی دم‌ساز او

 

کای سر پُرخون! حسین من تویی؟

مونس جان، نور عین من تویی؟

 

بود بر دامان من، مأوای تو

روی خاکستر چرا شد جای تو؟

 

کس ندیده این‌چنین تا نفخ صور

میزبان در کاخ و مهمان در تنور

 

خانۀ بیدادگر، بادا خراب!

کز غمت کردند جانم را کباب

 

بگذر، ای «منصوری»! از این داستان

تا چه کرد آن میزبان با میهمان

آیۀ نور

چون ز پا افتاد شه در راه عشق

پس به سر پیمود ره، آن شاه عشق

 

خولی آن سر را که پُر ز اسرار بود

با  سر اندر جست‌وجوی یار بود،

 

بُرد با خود، کرد پنهان در تنور

شد نهان اندر تنور، آیات نور

 

                                 

آن تنور، آن شب چو کوه طور شد

بلکه رشک طور، از آن نور شد

 

آن تنور، آن شب تجلّی‌گاه بود

جلوه‌گاه روی وجه‌الله بود

 

شعلۀ حق زآن میانه سر کشید

چون سر پُرنور شه، در بر کشید

 

این همان شعله است کاندر کوه طور

نارآسا کرد بر موسی ظهور

 

این سخن کی داند آن کاو جاهل است؟

می‌کند فهم آن که او اهل دل است

 

چون که در کوی محبّت پا نهی

پای دل بر فرق «اَو اَدنی» نهی

 

چشم پوشی گر ز ننگ زندگی

ره بری در کشور پایندگی

 

هم‌چو آن سرداده اندر کوی دوست

با سر بی‌تن کنون جویای اوست

 

چاک‌چاک از زخم پیکان، پیکرش

آمده اندر تنور امشب سرش

 

هر که شد از عشق دلبر با‌خبر

از پی قاتل رود، هر سو به سر

 

                                 

نیمۀ شب آن زن پاکیزه‌خو

خاست از جا بر نماز و بر وضو

 

تا که با جانان، مناجاتی کند

در دل شب، عرض حاجاتی کند

 

دید در تاریکی شب، نور عشق

 بر فلک می‌تابد از تنّور عشق

 

میهمانی از ره دور آمده

 در تنورش، آیۀ نور آمده

 

                                 

هودجی از آسمان شد بر زمین

وندر آن هودج، زنانی دل‌غمین

 

دور آن مطبخ‌سرا گشتند جمع

هم‌چو پروانه که گردد دور شمع

 

جمله چون پروانگان، پر می‌زدند

شمع چون می‌سوخت، بر سر می‌زدند

 

اوفتاده شمع بی‌سر در تنور

ای عجب! با بی‌تنی می‌داد نور

 

معجر عصمت ز سر برداشتند

زآن سر پُرخون چه بر سر داشتند

 

پیرهن‌ها را به تن کردند چاک

خویش را کردند زین ماتم، هلاک

 

خاک و خاکستر به سر می‌ریختند

دست بر دامان هم آویختند

 

بس که آن ماتم‌سر‌ا، پُر‌شور شد

محشری بر پا لب تنّور شد

 

                                 

جملگی حیران به حال مادرش

تا چه بر سر می‌رسد از این سرش

 

آن سر پُرخون چو جان در بر کشید

«واحسینا» از دل، آن مادر کشید

 

خاک و خاکستر ز رویش، پاک کرد

روی او را پاک و بر سر خاک کرد

 

دید چون چشمان نیمه‌باز او

مادرانه شد دمی دم‌ساز او

 

کای سر پُرخون! حسین من تویی؟

مونس جان، نور عین من تویی؟

 

بود بر دامان من، مأوای تو

روی خاکستر چرا شد جای تو؟

 

کس ندیده این‌چنین تا نفخ صور

میزبان در کاخ و مهمان در تنور

 

خانۀ بیدادگر، بادا خراب!

کز غمت کردند جانم را کباب

 

بگذر، ای «منصوری»! از این داستان

تا چه کرد آن میزبان با میهمان

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×