- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۱
- بازدید: ۲۱۰۰
- شماره مطلب: ۵۸۴۵
-
چاپ
صیحۀ بیصاحبی
چون به فرش خاک شد از عرش زین
پیکر آن عاشق عشقآفرین
زین اسبش تا به میدان شد نگون
طعنه زد بر نُه سپهر واژگون
رفرف توحید شد، بیمصطفی
دلدل تجرید شد، بیمرتضی
ذوالجناحش تا ز جولان اوفتاد
چرخ را گفتی ز دوران اوفتاد
فارسش را چون چنان دید، آن فرس
بیکس و بیمونس و بیدادرس
با فراست یافت کآن جا زآن سپاه
کس نمیآید پی امداد شاه
از پی دلجوییاش غیر از خدنگ
کس نمیآید در آن میدان جنگ
بلکه باید بُردش از میدان به در
شاید اندر ره رسد زینب به سر
آمد اندر نزد جسم شاه دین
کرد دست و پای را خم بر زمین
بلکه شه تاب سواری باشدش
آن زمان، حاجت به یاری باشدش
دید شه را نیست آن تاب و قرار
تا به پشت زین شود دیگر، سوار
کی تواند بُردش از میدان، برون؟
کی توان شد حامل دریای خون؟
چون که شد از بردن شه ناامید
صیحۀ بیصاحبی از دل کشید
خود تو گفتی نزد آن صدپارهتن
صیحههایش بود، حاکی زین سخن
کای شهنشاه مَلَکفر! خیز؛ خیز
جای خفتن نیست در دشت ستیز
تا نگشته خواهرت زینب، اسیر
خیز و ره را تنگ بر دشمن بگیر
تا نخورده دخترت سیلی به روی
خیز و روی دشت از دشمن بشوی
تا نگشته خیمهها، آتشفشان
خیز و اعدا را به جای خود نشان
پس به عزم خیمۀ شه، رو گذاشت
گر چه روی خیمه رفتن را نداشت
تا ز میدان کرد آهنگ حرم
میکشیدی صیحههای دمبهدم
زآن طرف اهل حرم با حال زار
گِرد هم بنْشسته و چشمانتظار
جمله میسفتند با مژگان، گهر
تا که از میدان چه میآید خبر
ناگهان از جبهۀ میدان رسید
مرکب بیصاحب شاه شهید
از صدای صیحهی آن خستهجان
آمدند از خیمهگه بیرون، زنان
مرکبی دیدند با زین نگون
همچو بسمل، پای تا سر غرق خون
توسنی برگشته از میدان جنگ
بال و پر آورده بیرون از خدنگ
زخمهای کاریاش اندر بدن
هر یکی بر شِکوه بگْشوده دهن
آن خواتین هر یک از فرط ملال
با بیانی داشت زآن مرکب، سؤال
آن یکی میگفت: کو بابای من؟
دیگری میگفت: کو مولای من؟
کودکی، افتان و خیزان میدوید
تا به اسب شاه مظلومان رسید
با فغان میگفت: بابم در کجاست؟
در چنین هنگامه دور از ما چراست؟
این همه تیر از چه آمد بر تنت؟
ای فرس! کو فارس گُردافکنت؟
هر یکی تا شد خبر از حال او
با سرشکش شست خون از یال او
در جواب آن زنان ناامید
آن فرس، گفتی خجالت میکشید
خاصه در آن دم که از راه نگاه
شد زنان را رهنما در قتلگاه
از همان راهی که آمد در حرم
عزم میدان کرد از فرط الم
-
هیجده خورشید
چون سواد شام کمکم شد پدید
رنگ از رخسار «آلاللَّه» پرید
تا در اینجا محمل زینب رسید
حق به فریاد دل زینب رسید
-
راهب روشنضمیر
راهبی در خُلق و تقوا بینظیر
ترک دنیا کردهای، روشنضمیر
راهبی از عهد عیسی، یادگار
خود بزرگان جهان را در شمار
-
قحط آب
چرا از دیده اشک غم نبارم، چون سحاب، امشب؟
چگونه ز استراحت ره دهم بر دیده، خواب، امشب؟
شنیدستم به دشت کربلا از ظلم اهل کین
بُوَد اندر حریم شاه خوبان، قحط آب، امشب
-
سرزمین پر شرار
چه سرزمین بُوَد این دشت پُر شرار؟ برادر!
که شد دلِ منِ محزون به غم دچار، برادر!
از آن زمان که به این دشت غمفزا برسیدم
نه صبر مانده به دل، نی به تن قرار، برادر!
صیحۀ بیصاحبی
چون به فرش خاک شد از عرش زین
پیکر آن عاشق عشقآفرین
زین اسبش تا به میدان شد نگون
طعنه زد بر نُه سپهر واژگون
رفرف توحید شد، بیمصطفی
دلدل تجرید شد، بیمرتضی
ذوالجناحش تا ز جولان اوفتاد
چرخ را گفتی ز دوران اوفتاد
فارسش را چون چنان دید، آن فرس
بیکس و بیمونس و بیدادرس
با فراست یافت کآن جا زآن سپاه
کس نمیآید پی امداد شاه
از پی دلجوییاش غیر از خدنگ
کس نمیآید در آن میدان جنگ
بلکه باید بُردش از میدان به در
شاید اندر ره رسد زینب به سر
آمد اندر نزد جسم شاه دین
کرد دست و پای را خم بر زمین
بلکه شه تاب سواری باشدش
آن زمان، حاجت به یاری باشدش
دید شه را نیست آن تاب و قرار
تا به پشت زین شود دیگر، سوار
کی تواند بُردش از میدان، برون؟
کی توان شد حامل دریای خون؟
چون که شد از بردن شه ناامید
صیحۀ بیصاحبی از دل کشید
خود تو گفتی نزد آن صدپارهتن
صیحههایش بود، حاکی زین سخن
کای شهنشاه مَلَکفر! خیز؛ خیز
جای خفتن نیست در دشت ستیز
تا نگشته خواهرت زینب، اسیر
خیز و ره را تنگ بر دشمن بگیر
تا نخورده دخترت سیلی به روی
خیز و روی دشت از دشمن بشوی
تا نگشته خیمهها، آتشفشان
خیز و اعدا را به جای خود نشان
پس به عزم خیمۀ شه، رو گذاشت
گر چه روی خیمه رفتن را نداشت
تا ز میدان کرد آهنگ حرم
میکشیدی صیحههای دمبهدم
زآن طرف اهل حرم با حال زار
گِرد هم بنْشسته و چشمانتظار
جمله میسفتند با مژگان، گهر
تا که از میدان چه میآید خبر
ناگهان از جبهۀ میدان رسید
مرکب بیصاحب شاه شهید
از صدای صیحهی آن خستهجان
آمدند از خیمهگه بیرون، زنان
مرکبی دیدند با زین نگون
همچو بسمل، پای تا سر غرق خون
توسنی برگشته از میدان جنگ
بال و پر آورده بیرون از خدنگ
زخمهای کاریاش اندر بدن
هر یکی بر شِکوه بگْشوده دهن
آن خواتین هر یک از فرط ملال
با بیانی داشت زآن مرکب، سؤال
آن یکی میگفت: کو بابای من؟
دیگری میگفت: کو مولای من؟
کودکی، افتان و خیزان میدوید
تا به اسب شاه مظلومان رسید
با فغان میگفت: بابم در کجاست؟
در چنین هنگامه دور از ما چراست؟
این همه تیر از چه آمد بر تنت؟
ای فرس! کو فارس گُردافکنت؟
هر یکی تا شد خبر از حال او
با سرشکش شست خون از یال او
در جواب آن زنان ناامید
آن فرس، گفتی خجالت میکشید
خاصه در آن دم که از راه نگاه
شد زنان را رهنما در قتلگاه
از همان راهی که آمد در حرم
عزم میدان کرد از فرط الم