- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۰۴۶۱
- شماره مطلب: ۵۷۸۰
-
چاپ
طواف عشق
شب، شب ایثار و عشق و شور بود
جنگ سخت تیرگی با نور بود
حقّ و باطل از دو سو بستند صف
آن طرف تیغ، این طرف سرها به کف
آن طرف آغاز راه نار بود
این طرف پایان هجر یار بود
آن طرف صحبت ز سر انداختن
این طرف حرف از سپر انداختن
آن طرف راهی که آغازش فناست
این طرف خطّی که پایانش بقاست
آن طرف فرمانده «شرّالناس» بود
این طرف صاحبعلم، عبّاس بود
دید آن دریای غیرت، چشم نور
آن سوی خیمه، سیاهی را ز دور
آن سیاهی بود، شمر زشتخو
شمر نه، دنیای پست فتنهجو
این دنیدنیا که با تدبیر خام
روزی از بهر علی گسترد دام
شیر حق، زنجیری دامش نشد
هم طلاقش داد و هم رامش نشد
بار دیگر خویش را آراسته
از پی عبّاس او برخاسته
زهرخندش بر لب و دامش به دست
آن شب آمد راه بر عبّاس بست
گفت کای شیران، شکار دام تو!
ای شجاعت را هراس از نام تو!
چند اینجا عبد دربارت کنند؟
پای آن سو نِه که سردارت کنند
آن طرف سیراب، کام شیخ و شاب
این طرف لبها کبود از قحط آب
آن طرف بر خلق، آقایی کنی
این طرف لبتشنه سقّایی کنی
آن طرف تا مُلک ری پر میکشی
این طرف خجلت ز اصغر میکشی
آن طرف در مقدمت، سر اوفتد
این طرف دستت ز پیکر اوفتد
آن طرف خطّ شهی، آری به دست
این طرف مشک تهی داری به دست
خونِ شیرِ شیرِ حق آمد به جوش
گفت: هان! ای روبهک! لَختی خموش
بهر صید شیر، دام انداختی
بیخبر! عبّاس را نشناختی
کربلا دریای خون، من ماهیام
هرچه آید پیش، ثاراللّهیام
عشق برده صبر و تاب و هوش من
سر، گرانباری بُوَد بر دوش من
آن طرف دلها همه از حق، جداست
این طرف آغوش پُرمهر خداست
آن طرف خشم خدای اکبر است
این طرف ریحانۀ پیغمبر است
لحظهی ایثار «خیرالنّاس» شد
نوبت جانبازی عبّاس شد
از کمان خیمه، چون تیری شتافت
سینۀ دریای دشمن را شکافت
سدّ پولادین دشمن را شکست
تا به قلب آب دریا یافت دست
آب بر آن شد که طنّازی کند
خواست تا با هستیاش، بازی کند
موج دریا گِرد آن لبتشنه گشت
وز فراز گردن مرکب گذشت
بوسه زد پیوسته او را بر رکاب
کای لبت عطشان! منم من، آب، آب
من که مَهر دختر پیغمبرم
از گلوی تو به تو تشنهترم
ای لبت کوثر! ز دریا رخ مپوش
تا به من آبی دهی، آبی بنوش
بس که موج بحر، پایش را فشرد
خم شد و دستی به زیر آب برد
ناله از دل برکشید: ای آب سرد!
اینقَدَر بیهوده گِرد من نگرد
هستی دریا بُوَد در مشت ما
بحر جوشد از سر انگشت ما
گر چه از بیآبیام سوزد نفس
آب من، بگْذشتن از آب است و بس
آب سرد من بُوَد در جام دوست
آنچه را من تشنهام، در دست اوست
عشق گوید: تا شوی زین جام، مست
«آب کم جو، تشنگی آور به دست»
چند گویی جرعهای از من بنوش؟
رو بپرس، اصغر چرا رفته ز هوش
بس که عطشانند، آل فاطمه
اشک هم خشکیده در چشم همه
آبآب تشنگان زد آتشم
خجلت از سقّایی خود میکشم
کاش! از اوّل نام من، سقّا نبود
یا در این صحرای خون، دریا نبود
کام، خشک و سینه، آتش؛ دل، کباب
تشنه بیرون آمد از دریای آب
کام دل بگْرفت از جام عطش
بست پیش آب، احرام عطش
خویش فانی در «هُوالموجود» کرد
رو به سوی کعبۀ مقصود کرد
چون کمر بهر طواف عشق بست
در طواف اوّلش، افتاد دست
طوف دوّم در مطاف داورش
شد فدای دوست، دست دیگرش
دور سوّم خون به جای اشک خورْد
تیر دشمن آمد و بر مشک خورْد
دور چارم داشت عزم ترک سر
کرد پیش تیر، چشمش را سپر
دور پنجم با عمود آهنین
گشت سرو قامتش، نقش زمین
گشت در دور ششم از تیغ تیز
عضوعضوش، قطعهقطعه، ریزریز
دور هفتم داده بود از کف قرار
خویشتن را دید در آغوش یار
شد سراپا چشم، زخم پیکرش
دید زهرا را به بالای سرش
با زبان حال میگفتش بتول:
آفرین! عبّاس من! حَجّت قبول!
بهر آن لبتشنه، دریا خون گریست
دیدۀ صحرا، دل هامون گریست
چشم ثارالله همچون چشم مشک
ریخت اشک و ریخت اشک و ریخت اشک
کای به خون آغشته! چشمی باز کن
یک برادر گوی و خواب ناز کن
جمع کردم از زمین، هست تو را
هم عَلَم، هم مشک، هم دست تو را
ای سراپا گشته چون گل، چاکچاک!
ای سپهر غرق خون بر روی خاک!
بیتو، ای سرو روان! در خیمهگاه
آبآب تشنگان شد آهآه
نیست ممکن کز زمین بردارمت
یا میان دشمنان بگْذارمت
کاش! میبردم تنت را در حرم
جای دستهگل برای دخترم
ساقی لبتشنۀ بی دست و سر!
خجلت از بیآبی طفلان مبر
تا تو را دریای خون، مأوا شده
دخترم با اشک خود، سقّا شده
من که خود با شعلۀ هفتاد داغ
چهرهام تابندهتر شد از چراغ،
تا تو را از تیغ کین افتاد دست
مانْد پایم از ره و پشتم شکست
-
بر حال حسین گریه کردم
ای بیت خدا، خدانگهدار
ای محفل عاشقان بیدار
ای سنگ نشان کوی دلدار
افسوس که با دو چشم خونبار
من از تو جدا شوم دگر بار
ای بیت خدا، خدانگهدار
-
صفایی ز آب فراتم بده
خداحافظ ای کعبه، ای بزم یار
خداحافظ ای بیت پروردگار
خداحافظ ای محفل اهل راز
خداحافظ ای قبلهام در نماز
-
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
مرغ سحرم دانۀ اشکم شده دانه
پیوسته کشد از جگرم شعله زبانه
تن خسته و کوه گنهم بر روی شانه
من عبد گنهکارم و تو حی یگانه
-
حج عبّاس تو در علقمه بود
کعبه، ای بیت خداوند جلیل
ای به سنگت، اثر پای خلیل
کعبه، ای خانۀ امّید همه
کعبه، ای مرکز توحید همه
طواف عشق
شب، شب ایثار و عشق و شور بود
جنگ سخت تیرگی با نور بود
حقّ و باطل از دو سو بستند صف
آن طرف تیغ، این طرف سرها به کف
آن طرف آغاز راه نار بود
این طرف پایان هجر یار بود
آن طرف صحبت ز سر انداختن
این طرف حرف از سپر انداختن
آن طرف راهی که آغازش فناست
این طرف خطّی که پایانش بقاست
آن طرف فرمانده «شرّالناس» بود
این طرف صاحبعلم، عبّاس بود
دید آن دریای غیرت، چشم نور
آن سوی خیمه، سیاهی را ز دور
آن سیاهی بود، شمر زشتخو
شمر نه، دنیای پست فتنهجو
این دنیدنیا که با تدبیر خام
روزی از بهر علی گسترد دام
شیر حق، زنجیری دامش نشد
هم طلاقش داد و هم رامش نشد
بار دیگر خویش را آراسته
از پی عبّاس او برخاسته
زهرخندش بر لب و دامش به دست
آن شب آمد راه بر عبّاس بست
گفت کای شیران، شکار دام تو!
ای شجاعت را هراس از نام تو!
چند اینجا عبد دربارت کنند؟
پای آن سو نِه که سردارت کنند
آن طرف سیراب، کام شیخ و شاب
این طرف لبها کبود از قحط آب
آن طرف بر خلق، آقایی کنی
این طرف لبتشنه سقّایی کنی
آن طرف تا مُلک ری پر میکشی
این طرف خجلت ز اصغر میکشی
آن طرف در مقدمت، سر اوفتد
این طرف دستت ز پیکر اوفتد
آن طرف خطّ شهی، آری به دست
این طرف مشک تهی داری به دست
خونِ شیرِ شیرِ حق آمد به جوش
گفت: هان! ای روبهک! لَختی خموش
بهر صید شیر، دام انداختی
بیخبر! عبّاس را نشناختی
کربلا دریای خون، من ماهیام
هرچه آید پیش، ثاراللّهیام
عشق برده صبر و تاب و هوش من
سر، گرانباری بُوَد بر دوش من
آن طرف دلها همه از حق، جداست
این طرف آغوش پُرمهر خداست
آن طرف خشم خدای اکبر است
این طرف ریحانۀ پیغمبر است
لحظهی ایثار «خیرالنّاس» شد
نوبت جانبازی عبّاس شد
از کمان خیمه، چون تیری شتافت
سینۀ دریای دشمن را شکافت
سدّ پولادین دشمن را شکست
تا به قلب آب دریا یافت دست
آب بر آن شد که طنّازی کند
خواست تا با هستیاش، بازی کند
موج دریا گِرد آن لبتشنه گشت
وز فراز گردن مرکب گذشت
بوسه زد پیوسته او را بر رکاب
کای لبت عطشان! منم من، آب، آب
من که مَهر دختر پیغمبرم
از گلوی تو به تو تشنهترم
ای لبت کوثر! ز دریا رخ مپوش
تا به من آبی دهی، آبی بنوش
بس که موج بحر، پایش را فشرد
خم شد و دستی به زیر آب برد
ناله از دل برکشید: ای آب سرد!
اینقَدَر بیهوده گِرد من نگرد
هستی دریا بُوَد در مشت ما
بحر جوشد از سر انگشت ما
گر چه از بیآبیام سوزد نفس
آب من، بگْذشتن از آب است و بس
آب سرد من بُوَد در جام دوست
آنچه را من تشنهام، در دست اوست
عشق گوید: تا شوی زین جام، مست
«آب کم جو، تشنگی آور به دست»
چند گویی جرعهای از من بنوش؟
رو بپرس، اصغر چرا رفته ز هوش
بس که عطشانند، آل فاطمه
اشک هم خشکیده در چشم همه
آبآب تشنگان زد آتشم
خجلت از سقّایی خود میکشم
کاش! از اوّل نام من، سقّا نبود
یا در این صحرای خون، دریا نبود
کام، خشک و سینه، آتش؛ دل، کباب
تشنه بیرون آمد از دریای آب
کام دل بگْرفت از جام عطش
بست پیش آب، احرام عطش
خویش فانی در «هُوالموجود» کرد
رو به سوی کعبۀ مقصود کرد
چون کمر بهر طواف عشق بست
در طواف اوّلش، افتاد دست
طوف دوّم در مطاف داورش
شد فدای دوست، دست دیگرش
دور سوّم خون به جای اشک خورْد
تیر دشمن آمد و بر مشک خورْد
دور چارم داشت عزم ترک سر
کرد پیش تیر، چشمش را سپر
دور پنجم با عمود آهنین
گشت سرو قامتش، نقش زمین
گشت در دور ششم از تیغ تیز
عضوعضوش، قطعهقطعه، ریزریز
دور هفتم داده بود از کف قرار
خویشتن را دید در آغوش یار
شد سراپا چشم، زخم پیکرش
دید زهرا را به بالای سرش
با زبان حال میگفتش بتول:
آفرین! عبّاس من! حَجّت قبول!
بهر آن لبتشنه، دریا خون گریست
دیدۀ صحرا، دل هامون گریست
چشم ثارالله همچون چشم مشک
ریخت اشک و ریخت اشک و ریخت اشک
کای به خون آغشته! چشمی باز کن
یک برادر گوی و خواب ناز کن
جمع کردم از زمین، هست تو را
هم عَلَم، هم مشک، هم دست تو را
ای سراپا گشته چون گل، چاکچاک!
ای سپهر غرق خون بر روی خاک!
بیتو، ای سرو روان! در خیمهگاه
آبآب تشنگان شد آهآه
نیست ممکن کز زمین بردارمت
یا میان دشمنان بگْذارمت
کاش! میبردم تنت را در حرم
جای دستهگل برای دخترم
ساقی لبتشنۀ بی دست و سر!
خجلت از بیآبی طفلان مبر
تا تو را دریای خون، مأوا شده
دخترم با اشک خود، سقّا شده
من که خود با شعلۀ هفتاد داغ
چهرهام تابندهتر شد از چراغ،
تا تو را از تیغ کین افتاد دست
مانْد پایم از ره و پشتم شکست
شعر طواف عشق خیلی با حاله در محرم سال 98 در مسجد سیاهکله واجارگاه خواندم اشکم به همراه عزاداران درامد نتونستم ادامه بدم
با سلام ، اشعار بسیار عالی است . خدا به آبروی حضرت زهرا به استاد ارجمند حاج آقای سازگار طول عمر همراه با سلامتی عنایت فرماید (آمین یا رب العالمین) مداح اهل بیت(ع) روانبخش از رشت.