- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۳۷۵۸
- شماره مطلب: ۵۷۷۱
-
چاپ
عاشق صادق
ساز مرآت دلت را صیقلی
روی دل کن سوی عبّاس علی
بین چسان آن آفتاب عالمین
جانفشانی کرد در راه حسین
از محرّم چند روزی چون گذشت
پُر ز لشکر شد تمام، آن پهندشت
بهر قتل سبط پیغمبر ز راه
خیلخیل و فوجفوج آمد سپاه
مختصر؛ چون شام عاشورا رسید
بشْنو از بیشرمی شمر پلید
کز میان لشکر خود گشت دور
گرم خواب غفلت و مست غرور
طعنه زد در گمرهی، خنّاس را
تا فریبد در خفا، عبّاس را
کمکم آمد تا خیام شاه عشق
دید بر رویش بُوَد سد، راه عشق
خیمهگاهی دید چون عرش برین
آسمانی دید بر روی زمین
خیمهای از زلف حورانش، طناب
خیمهای، جای طلوع آفتاب
خیمهها را خالی از اغیار دید
پُردلانی ثابت و سیّار دید
کرد هر سو جستوجو از چپ به راست
تا علمدار جوان بیند کجاست
تا ز راه خدعه و مکر، آن لعین
دست یابد سوی پرچمدار دین
از قضا پاس حریم آن ولی
بود آن شب، دست عبّاس علی
خواست ره یابد به دربار حسین
شد خبر ناگه علمدار حسین
بانگ بر وی زد چنین کای زشتخو!
کیستی؟ اینجا چه میخواهی؟ بگو!
هست اینجا جنّت قرب اله
نیست شیطان را در این درگاه، راه
چون که پاس خیمهی آل عبا
هست امشب با من، ای دور از خدا!
دور شو تا باشدت پای گریز
ورنه خواهی شد ز تیغم، ریزریز
چون شنید اینسان ز عبّاس دلیر
روبهآسا کرد نرمی، آن شریر
کای به دوران، یادگار بوتراب!
وی خجل از ماه رویت، آفتاب!
بهر ایثار تو، جان آوردهام
بهر تو، خطّ امان آوردهام
هان! بیا چندی تو با ما یار باش
در سپاه ما، سپهسالار باش
چون شنید عبّاس از وی این سخن
شد سر مویش چو نشتر در بدن
زآن بیان عبّاس شد در غم فرو
دست گریه برفشرد او را گلو
از دو چشمان، اشک ماتم ریخت او
بر گل رخسار، شبنم ریخت او
آمد اندر خدمت سلطان دین
کای غلام درگهت، «روحالامین»!
حلقۀ عشقت مرا باشد به گوش
پس تو هم چشم از غلام خود مپوش
چشم امّید از تو دارم، یا اخا!
کی تو را تنها گذارم؟ یا اخا!
گر دمی با شمر بودم در سخن
مینبودم فارغ از یاد تو، من
من امانتدار جانم، جان تو راست
من یکی فرمانبرم، فرمان تو راست
آن که شد از بادۀ عشق تو مست
میتواند کی کشد از چون تو دست؟
آن که بر لب باشدش آب حیات
بِه، به رویش بسته باشد، این فرات
گر مرا فردا به پیش آید خطر
چون تو را دارم، چه غم دارم دگر؟
چونکه اعدایت درآرندم به خشم
تیر عشقت را خریدارم به چشم
صبح عاشورا که خورشید فلک
پرتوافشان از سما شد بر سمک
نیزهداران از یمین و از یسار
جملگی بر اسب بیرحمی، سوار
سنگاندازان گروهی یک طرف
فرقهای دیگر همه خنجر به کف
تا به دشت کربلا شد از دو سو
جیش کفر و لشکر دین، روبهرو
بس که بر دین، عرصه شد از کفر، تنگ
کار کفر و دین کشید آخر به جنگ
شاه دین، یعنی حسین بن علی
مظهر حق، آن ولیّ بن ولی
لشکری آراست ز اصحاب شجاع
تا که سازند از حریم دین، دفاع
گر چه از حیث عدد بودند کم
لیک بودند از وفا، ثابتقدم
در شرافت هر یکی اندر جهان
تا قیامت افتخار انس و جان
در شجاعت هر یک از برنا و پیر
بیشبیه و بیقرین و بینظیر
در شریعت، پیروان مصطفی
در طریقت، شیعیان مرتضی
از پی جانبازی و فرمانبری
سبقت آن یک میگرفت از دیگری
آن یکی تا میگرفت اذن جهاد
دیگری در پای آن شه میفتاد
اذن میدان هر که را میداد شاه
بود با شادی، روان در رزمگاه
بس که بنْمودند در رفتن، شتاب
زود بیکس شد، عزیز بوتراب
چون شدند اصحاب شاه دین، شهید
نوبت عبّاس نامآور رسید
غیرتش نگْذاشت بیند از عطش
کودکان شاه را در ضعف و غش
بود تا دستش به تن، آن سرفراز
پرچم دین بود اندر اهتزاز
آمد اندر ساحت قدس حسین
گفت: کای روی تو، «شمسالمشرقین»!
جملگی رفتند همراهان و من
ماندهام واپس ز یاران کهن
کی روا باشد شود اکبر، شهید؟
من بمانم تا تو را بینم وحید
هر چه مانم، بار غم، سنگینتر است
خونم از یاران مگر رنگینتر است؟
زین عقب ماندن، دلم تنگ است، تنگ
زندگی بیدوستان، ننگ است، ننگ
چند بینم اندر این خونخواردشت؟
هر که رفت از خیمه، دیگر برنگشت
دِه اجازت تا نگویند این سپاه
شاه دین گردید بی پشت و پناه
سینه را خواهم که هنگام خطر
تیغ و تیر و نیزه را باشد سپر
یار باید روز تنگ آید به کار
ورنه هر کس روز شادی هست، یار
این سر عبّاس و آن میدان تو
خسروا! این گوی و آن چوگان تو
نیست غم گر دشمنت باشد بسی
حکم کن تا زنده نگْذارم کسی
شاه فرمود: ای مِهینسردار من!
در سپاه دین، سپهسالار من!
من ندارم اندر این دشت خطر
جز رضای دوست، مقصودی دگر
یار چون خواهد سرم از تن، جدا
راضیام بر آنچه میخواهد خدا
چون که داری از پی رفتن، شتاب
پس برای کودکان کن فکر آب
چون اجازت یافت عبّاس رشید
از حسین، آن مظهر حیّ شهید
دست شه بوسید و شد در خیمهگاه
تا ستاند مشک و رو آرد به راه
تا کند تحصیل آب، آن بیقرین
بهر اطفال شه آبآفرین
اندر آن ساعت چه حالت داشت او؟
کز رخ طفلان، خجالت داشت او
بهر تسکین دل اهل حرم
زد کنار خیمهها چندی قدم
تا بدانند آن زنان تیرهروز
میر لشکر زنده میباشد هنوز
کودکان گشتند کمکم باخبر
آمدند از خیمهها ناگه به در
بهر دیدار عموی مهربان
کودکان سبقت گرفتند از زنان
جذبۀ دیدار سقّای رشید
تشنگان را از حرم بیرون کشید
چون که کمکم کودکان گشتند جمع
همچنان پروانگان بر دور شمع
دامنش را جمله بگْرفتند سخت
کای عموی مهربان نیکبخت!
ای فدایت، جان ما لبتشنگان!
وی به دامان تو، دست انس و جان!
با وجود اینکه اندر خیمهگاه
آب نایاب است، ای میر سپاه!
نیست ما را شِکوهای از هیچ کس
این سخن را بر تو میگوییم و بس
با وجود قطرههای چشم تر
نیست بر آب روان، حاجت دگر
لیک از بیشیری و سوز عطش
رحمتی فرما که اصغر کرده غش
او چو ما دیگر ندارد طاقتی
بیشتر شاید نماند ساعتی
روز ما گر چون شب مُظلم شود
بِه که مویی از سر او، کم شود
ناگهان آمد سکینه با شتاب
خاطراتی داشت سخت از قحط آب
مشک خشکی کز حرم آورده بود
بر عموی نازنینش داد، زود
مشک را بگْرفت و زیب دوش کرد
مشک هم، دستی در آن آغوش کرد
داد بر لبتشنگان ناامید
وعدۀ آب، آن علمدار رشید
گفت: رفتم تا رسانم با شتاب
گر بُوَد در چشمۀ خورشید، آب
گر شود آب حیات این دم، فرات
خضر گردم کآورم آب حیات
بود تیغش، جانشین ذوالفقار
میخورم سوگند بر ابروی یار!
از عطش گر خاطری بیتاب داشت
بر دم تیغش ز جوهر، آب داشت
با هزاران چشم بینا، جوشنش
بود در میدان، نگهبان تنش
رفتنش را زآنچه راندم بر زبان
باز صد یک را نکردستم بیان
اینقَدَر میدان که با آن ساز و برگ
رفت تا میدان به استقبال مرگ
هیبت آن فارس از پشت فرس
بست اندر سینهها، راه نفس
دید پیش از زحمت تیغ آختن
لشکر است، آمادۀ جان باختن
گفت: دور است از مروّت کاین زمان
متّکی گردم به تیغ جانستان
بِه که حجّت را کنم، اوّل تمام
تا نمانَد جای عذر این لئام
زآن که زین شور و نشور انگیختن
قصد ما دین است، نی خون ریختن
ما نمیجنگیم بهر تخت و تاج
بلکه میخواهیم حق یابد رواج
از نصیحت گر یکی آید به راه
بِه که گردد کشته یک خیل سپاه
کرد بر آن قوم بیایمان، خطاب
کای سپاه کفرخو از شیخ و شاب!،
گوش بگْشایید و پندم بشْنوید
بلکه از کردار خود، نادم شوید
من رسولم از حسین بن علی
بر شما گویم به آواز جلی
حرز جان، قرآن صامت میکنید
تیغ بر قرآن ناطق میزنید
کیست اندر حضرت «خیرالبشر»
از حسین بن علی، نزدیکتر؟
خوب، از ما احترامی داشتید
خوب، مهمان را گرامی داشتید
در کدامین مذهب آیا میزبان
بسته راه آب را بر میهمان؟
وقت تا نگذشته در این کهنهدشت
بر شما باز است راه بازگشت
خیمۀ عفو حسینی تا به پاست
باب رحمت باز بر روی شماست
ورنه چون برچیده گردد این خیام
از شما حق میکشد زود، انتقام
ما که دائم، جنگ را آمادهایم
امتحان خود به خوبی دادهایم
گر شما بسیار و ماییم، اندکی
هر هزاری را بس است از ما، یکی
این نصیحتها، دلیل ضعف نیست
بلکه قلب ما ز لطف حق، قوی است
پاسخش را کس نداد از شیخ و شاب
چون ندارد حرف حق، دیگر جواب
پس عجب نبْوَد که عبّاس علی
زد به قلب آن سپاه از پُردلی
آنکه اوّل آیت رحمت نمود
گشت آخر، مظهر قهر ودود
در نبردش آن که قامت کرد راست
اوفتاد آنسان که دیگر برنخاست
بس علم افکنْد آن صاحبعلم
زد سراسر، نظم میدان را به هم
تا ز میدان بر لب نهر فرات
خضر وقت آمد پی آب حیات
در فرات آمد، ولیکن با چه حال؟
تشنه، امّا تشنهی جام وصال
بر دو یاقوتش رسد تا با شتاب
دستبوسش را تمنّا کرد آب
هر دو کف را کرد پُرآب، آن شجاع
لیک از نوشیدنش کرد امتناع
آب را پس ریخت آن صاحبثبات
گفت: شاهد باش، ای نهر فرات!
گر لبانم از لبت شد خشکتر
این غمم، بالای غمهای دگر
تا بُوَد لبتشنهای اندر خیام
آب نوشیدن مرا باشد حرام
مشک را پُر کرد و بر توسن نشست
تیرِ رشک اندر دل دشمن نشست
بر تنش نیروی قدرت تا که بود
عضوعضوش را وصیّت مینمود
با دو بازو گفت: تا در این تنید
شاخ سرو و شاخ شمشاد منید
پیش تیر دشمن بیدادگر
سینه را گفتا: شوی باید سپر
داد سر را مژده در میدان عشق
که تویی گوی خم چوگان عشق
چشم را فرمود: دارم از تو چشم
تا ز پیکان عدو نایی به خشم
با دو زانو گفت: باید ناگزیر
برکشید از دیدۀ من، نوک تیر
تا چو شه آید به بالین سرم
دیدهای باشد که رویش بنْگرم
ورنه گر ماند فرو تیرم به عین
کی توانم دید رخسار حسین؟
با زبان گفت: ای سخنگسترزبان!
من چو افتادم، حسینم را بخوان
تا نگردد خاطرش، آشفتهحال
دیگر از سوز جراحتها منال
گو بدان شاهنشه نیکونهاد
من که رفتم، حق نگهدار تو باد
سربهسر گفت آنچه با اعضای خویش
ساعتی دیگر تمام آمد به پیش
خصم را شیرازۀ لشکر گسیخت
ابن سعد از حیله، طرحی تازه ریخت
گفت با لشکر ز راه مکر و فن:
گوشها دارید بر فرمان من
گر علمدار شه گردونحشم
از فرات آبی رسانَد در حرم
وای! بر حال شما، ای قوم! وای!
زآن که یک تن زنده نگْذارد به جای
گر نمیگردید با وی روبهرو
تیربارانش کنید از چارسو
ناامیدش گر کنید از مشک آب
او نخواهد داشت در رفتن، شتاب
هان! اگر خود را رسانَد در خیام
دید چون عبّاس، دشمن، چیره شد
روز روشن، پیش چشمش، تیره شد
دشمنان را چون فلک، گستاخ کرد
تیر اعدا، مشک را سوراخ کرد
اوّلین چشمی که بر وی ریخت اشک
بود وقت تیرباران، چشم مشک
گر چه شد از آب بردن، ناامید
آبروی هر مجاهد را خرید
تیر اعدا چون که آمد بر هدف
حمله بر وی کرد، خصم از هر طرف
تا بدان حالت که پرچمدار دین
ز آسمان زین نگون شد بر زمین
با دلی پُرخون و جسمی چاکچاک
عرش دین بگْزید جا بر فرش خاک
چون ز زین افتاد، آن میر سپاه
بود شاه دین، کنار خیمهگاه
دید آهنگ برادر شد خموش
بانگ تکبیرش نمیآید به گوش
بلکه تکبیر برادر، بر ملا
شد بدل بر بانگ «ادرک یا اخا!»
ذوالجناح تیزتک را شد سوار
رو نهاد از خیمهگه در کارزار
در پی دشمن عزیز فاطمه
-
هیجده خورشید
چون سواد شام کمکم شد پدید
رنگ از رخسار «آلاللَّه» پرید
تا در اینجا محمل زینب رسید
حق به فریاد دل زینب رسید
-
راهب روشنضمیر
راهبی در خُلق و تقوا بینظیر
ترک دنیا کردهای، روشنضمیر
راهبی از عهد عیسی، یادگار
خود بزرگان جهان را در شمار
-
قحط آب
چرا از دیده اشک غم نبارم، چون سحاب، امشب؟
چگونه ز استراحت ره دهم بر دیده، خواب، امشب؟
شنیدستم به دشت کربلا از ظلم اهل کین
بُوَد اندر حریم شاه خوبان، قحط آب، امشب
-
سرزمین پر شرار
چه سرزمین بُوَد این دشت پُر شرار؟ برادر!
که شد دلِ منِ محزون به غم دچار، برادر!
از آن زمان که به این دشت غمفزا برسیدم
نه صبر مانده به دل، نی به تن قرار، برادر!
عاشق صادق
ساز مرآت دلت را صیقلی
روی دل کن سوی عبّاس علی
بین چسان آن آفتاب عالمین
جانفشانی کرد در راه حسین
از محرّم چند روزی چون گذشت
پُر ز لشکر شد تمام، آن پهندشت
بهر قتل سبط پیغمبر ز راه
خیلخیل و فوجفوج آمد سپاه
مختصر؛ چون شام عاشورا رسید
بشْنو از بیشرمی شمر پلید
کز میان لشکر خود گشت دور
گرم خواب غفلت و مست غرور
طعنه زد در گمرهی، خنّاس را
تا فریبد در خفا، عبّاس را
کمکم آمد تا خیام شاه عشق
دید بر رویش بُوَد سد، راه عشق
خیمهگاهی دید چون عرش برین
آسمانی دید بر روی زمین
خیمهای از زلف حورانش، طناب
خیمهای، جای طلوع آفتاب
خیمهها را خالی از اغیار دید
پُردلانی ثابت و سیّار دید
کرد هر سو جستوجو از چپ به راست
تا علمدار جوان بیند کجاست
تا ز راه خدعه و مکر، آن لعین
دست یابد سوی پرچمدار دین
از قضا پاس حریم آن ولی
بود آن شب، دست عبّاس علی
خواست ره یابد به دربار حسین
شد خبر ناگه علمدار حسین
بانگ بر وی زد چنین کای زشتخو!
کیستی؟ اینجا چه میخواهی؟ بگو!
هست اینجا جنّت قرب اله
نیست شیطان را در این درگاه، راه
چون که پاس خیمهی آل عبا
هست امشب با من، ای دور از خدا!
دور شو تا باشدت پای گریز
ورنه خواهی شد ز تیغم، ریزریز
چون شنید اینسان ز عبّاس دلیر
روبهآسا کرد نرمی، آن شریر
کای به دوران، یادگار بوتراب!
وی خجل از ماه رویت، آفتاب!
بهر ایثار تو، جان آوردهام
بهر تو، خطّ امان آوردهام
هان! بیا چندی تو با ما یار باش
در سپاه ما، سپهسالار باش
چون شنید عبّاس از وی این سخن
شد سر مویش چو نشتر در بدن
زآن بیان عبّاس شد در غم فرو
دست گریه برفشرد او را گلو
از دو چشمان، اشک ماتم ریخت او
بر گل رخسار، شبنم ریخت او
آمد اندر خدمت سلطان دین
کای غلام درگهت، «روحالامین»!
حلقۀ عشقت مرا باشد به گوش
پس تو هم چشم از غلام خود مپوش
چشم امّید از تو دارم، یا اخا!
کی تو را تنها گذارم؟ یا اخا!
گر دمی با شمر بودم در سخن
مینبودم فارغ از یاد تو، من
من امانتدار جانم، جان تو راست
من یکی فرمانبرم، فرمان تو راست
آن که شد از بادۀ عشق تو مست
میتواند کی کشد از چون تو دست؟
آن که بر لب باشدش آب حیات
بِه، به رویش بسته باشد، این فرات
گر مرا فردا به پیش آید خطر
چون تو را دارم، چه غم دارم دگر؟
چونکه اعدایت درآرندم به خشم
تیر عشقت را خریدارم به چشم
صبح عاشورا که خورشید فلک
پرتوافشان از سما شد بر سمک
نیزهداران از یمین و از یسار
جملگی بر اسب بیرحمی، سوار
سنگاندازان گروهی یک طرف
فرقهای دیگر همه خنجر به کف
تا به دشت کربلا شد از دو سو
جیش کفر و لشکر دین، روبهرو
بس که بر دین، عرصه شد از کفر، تنگ
کار کفر و دین کشید آخر به جنگ
شاه دین، یعنی حسین بن علی
مظهر حق، آن ولیّ بن ولی
لشکری آراست ز اصحاب شجاع
تا که سازند از حریم دین، دفاع
گر چه از حیث عدد بودند کم
لیک بودند از وفا، ثابتقدم
در شرافت هر یکی اندر جهان
تا قیامت افتخار انس و جان
در شجاعت هر یک از برنا و پیر
بیشبیه و بیقرین و بینظیر
در شریعت، پیروان مصطفی
در طریقت، شیعیان مرتضی
از پی جانبازی و فرمانبری
سبقت آن یک میگرفت از دیگری
آن یکی تا میگرفت اذن جهاد
دیگری در پای آن شه میفتاد
اذن میدان هر که را میداد شاه
بود با شادی، روان در رزمگاه
بس که بنْمودند در رفتن، شتاب
زود بیکس شد، عزیز بوتراب
چون شدند اصحاب شاه دین، شهید
نوبت عبّاس نامآور رسید
غیرتش نگْذاشت بیند از عطش
کودکان شاه را در ضعف و غش
بود تا دستش به تن، آن سرفراز
پرچم دین بود اندر اهتزاز
آمد اندر ساحت قدس حسین
گفت: کای روی تو، «شمسالمشرقین»!
جملگی رفتند همراهان و من
ماندهام واپس ز یاران کهن
کی روا باشد شود اکبر، شهید؟
من بمانم تا تو را بینم وحید
هر چه مانم، بار غم، سنگینتر است
خونم از یاران مگر رنگینتر است؟
زین عقب ماندن، دلم تنگ است، تنگ
زندگی بیدوستان، ننگ است، ننگ
چند بینم اندر این خونخواردشت؟
هر که رفت از خیمه، دیگر برنگشت
دِه اجازت تا نگویند این سپاه
شاه دین گردید بی پشت و پناه
سینه را خواهم که هنگام خطر
تیغ و تیر و نیزه را باشد سپر
یار باید روز تنگ آید به کار
ورنه هر کس روز شادی هست، یار
این سر عبّاس و آن میدان تو
خسروا! این گوی و آن چوگان تو
نیست غم گر دشمنت باشد بسی
حکم کن تا زنده نگْذارم کسی
شاه فرمود: ای مِهینسردار من!
در سپاه دین، سپهسالار من!
من ندارم اندر این دشت خطر
جز رضای دوست، مقصودی دگر
یار چون خواهد سرم از تن، جدا
راضیام بر آنچه میخواهد خدا
چون که داری از پی رفتن، شتاب
پس برای کودکان کن فکر آب
چون اجازت یافت عبّاس رشید
از حسین، آن مظهر حیّ شهید
دست شه بوسید و شد در خیمهگاه
تا ستاند مشک و رو آرد به راه
تا کند تحصیل آب، آن بیقرین
بهر اطفال شه آبآفرین
اندر آن ساعت چه حالت داشت او؟
کز رخ طفلان، خجالت داشت او
بهر تسکین دل اهل حرم
زد کنار خیمهها چندی قدم
تا بدانند آن زنان تیرهروز
میر لشکر زنده میباشد هنوز
کودکان گشتند کمکم باخبر
آمدند از خیمهها ناگه به در
بهر دیدار عموی مهربان
کودکان سبقت گرفتند از زنان
جذبۀ دیدار سقّای رشید
تشنگان را از حرم بیرون کشید
چون که کمکم کودکان گشتند جمع
همچنان پروانگان بر دور شمع
دامنش را جمله بگْرفتند سخت
کای عموی مهربان نیکبخت!
ای فدایت، جان ما لبتشنگان!
وی به دامان تو، دست انس و جان!
با وجود اینکه اندر خیمهگاه
آب نایاب است، ای میر سپاه!
نیست ما را شِکوهای از هیچ کس
این سخن را بر تو میگوییم و بس
با وجود قطرههای چشم تر
نیست بر آب روان، حاجت دگر
لیک از بیشیری و سوز عطش
رحمتی فرما که اصغر کرده غش
او چو ما دیگر ندارد طاقتی
بیشتر شاید نماند ساعتی
روز ما گر چون شب مُظلم شود
بِه که مویی از سر او، کم شود
ناگهان آمد سکینه با شتاب
خاطراتی داشت سخت از قحط آب
مشک خشکی کز حرم آورده بود
بر عموی نازنینش داد، زود
مشک را بگْرفت و زیب دوش کرد
مشک هم، دستی در آن آغوش کرد
داد بر لبتشنگان ناامید
وعدۀ آب، آن علمدار رشید
گفت: رفتم تا رسانم با شتاب
گر بُوَد در چشمۀ خورشید، آب
گر شود آب حیات این دم، فرات
خضر گردم کآورم آب حیات
بود تیغش، جانشین ذوالفقار
میخورم سوگند بر ابروی یار!
از عطش گر خاطری بیتاب داشت
بر دم تیغش ز جوهر، آب داشت
با هزاران چشم بینا، جوشنش
بود در میدان، نگهبان تنش
رفتنش را زآنچه راندم بر زبان
باز صد یک را نکردستم بیان
اینقَدَر میدان که با آن ساز و برگ
رفت تا میدان به استقبال مرگ
هیبت آن فارس از پشت فرس
بست اندر سینهها، راه نفس
دید پیش از زحمت تیغ آختن
لشکر است، آمادۀ جان باختن
گفت: دور است از مروّت کاین زمان
متّکی گردم به تیغ جانستان
بِه که حجّت را کنم، اوّل تمام
تا نمانَد جای عذر این لئام
زآن که زین شور و نشور انگیختن
قصد ما دین است، نی خون ریختن
ما نمیجنگیم بهر تخت و تاج
بلکه میخواهیم حق یابد رواج
از نصیحت گر یکی آید به راه
بِه که گردد کشته یک خیل سپاه
کرد بر آن قوم بیایمان، خطاب
کای سپاه کفرخو از شیخ و شاب!،
گوش بگْشایید و پندم بشْنوید
بلکه از کردار خود، نادم شوید
من رسولم از حسین بن علی
بر شما گویم به آواز جلی
حرز جان، قرآن صامت میکنید
تیغ بر قرآن ناطق میزنید
کیست اندر حضرت «خیرالبشر»
از حسین بن علی، نزدیکتر؟
خوب، از ما احترامی داشتید
خوب، مهمان را گرامی داشتید
در کدامین مذهب آیا میزبان
بسته راه آب را بر میهمان؟
وقت تا نگذشته در این کهنهدشت
بر شما باز است راه بازگشت
خیمۀ عفو حسینی تا به پاست
باب رحمت باز بر روی شماست
ورنه چون برچیده گردد این خیام
از شما حق میکشد زود، انتقام
ما که دائم، جنگ را آمادهایم
امتحان خود به خوبی دادهایم
گر شما بسیار و ماییم، اندکی
هر هزاری را بس است از ما، یکی
این نصیحتها، دلیل ضعف نیست
بلکه قلب ما ز لطف حق، قوی است
پاسخش را کس نداد از شیخ و شاب
چون ندارد حرف حق، دیگر جواب
پس عجب نبْوَد که عبّاس علی
زد به قلب آن سپاه از پُردلی
آنکه اوّل آیت رحمت نمود
گشت آخر، مظهر قهر ودود
در نبردش آن که قامت کرد راست
اوفتاد آنسان که دیگر برنخاست
بس علم افکنْد آن صاحبعلم
زد سراسر، نظم میدان را به هم
تا ز میدان بر لب نهر فرات
خضر وقت آمد پی آب حیات
در فرات آمد، ولیکن با چه حال؟
تشنه، امّا تشنهی جام وصال
بر دو یاقوتش رسد تا با شتاب
دستبوسش را تمنّا کرد آب
هر دو کف را کرد پُرآب، آن شجاع
لیک از نوشیدنش کرد امتناع
آب را پس ریخت آن صاحبثبات
گفت: شاهد باش، ای نهر فرات!
گر لبانم از لبت شد خشکتر
این غمم، بالای غمهای دگر
تا بُوَد لبتشنهای اندر خیام
آب نوشیدن مرا باشد حرام
مشک را پُر کرد و بر توسن نشست
تیرِ رشک اندر دل دشمن نشست
بر تنش نیروی قدرت تا که بود
عضوعضوش را وصیّت مینمود
با دو بازو گفت: تا در این تنید
شاخ سرو و شاخ شمشاد منید
پیش تیر دشمن بیدادگر
سینه را گفتا: شوی باید سپر
داد سر را مژده در میدان عشق
که تویی گوی خم چوگان عشق
چشم را فرمود: دارم از تو چشم
تا ز پیکان عدو نایی به خشم
با دو زانو گفت: باید ناگزیر
برکشید از دیدۀ من، نوک تیر
تا چو شه آید به بالین سرم
دیدهای باشد که رویش بنْگرم
ورنه گر ماند فرو تیرم به عین
کی توانم دید رخسار حسین؟
با زبان گفت: ای سخنگسترزبان!
من چو افتادم، حسینم را بخوان
تا نگردد خاطرش، آشفتهحال
دیگر از سوز جراحتها منال
گو بدان شاهنشه نیکونهاد
من که رفتم، حق نگهدار تو باد
سربهسر گفت آنچه با اعضای خویش
ساعتی دیگر تمام آمد به پیش
خصم را شیرازۀ لشکر گسیخت
ابن سعد از حیله، طرحی تازه ریخت
گفت با لشکر ز راه مکر و فن:
گوشها دارید بر فرمان من
گر علمدار شه گردونحشم
از فرات آبی رسانَد در حرم
وای! بر حال شما، ای قوم! وای!
زآن که یک تن زنده نگْذارد به جای
گر نمیگردید با وی روبهرو
تیربارانش کنید از چارسو
ناامیدش گر کنید از مشک آب
او نخواهد داشت در رفتن، شتاب
هان! اگر خود را رسانَد در خیام
دید چون عبّاس، دشمن، چیره شد
روز روشن، پیش چشمش، تیره شد
دشمنان را چون فلک، گستاخ کرد
تیر اعدا، مشک را سوراخ کرد
اوّلین چشمی که بر وی ریخت اشک
بود وقت تیرباران، چشم مشک
گر چه شد از آب بردن، ناامید
آبروی هر مجاهد را خرید
تیر اعدا چون که آمد بر هدف
حمله بر وی کرد، خصم از هر طرف
تا بدان حالت که پرچمدار دین
ز آسمان زین نگون شد بر زمین
با دلی پُرخون و جسمی چاکچاک
عرش دین بگْزید جا بر فرش خاک
چون ز زین افتاد، آن میر سپاه
بود شاه دین، کنار خیمهگاه
دید آهنگ برادر شد خموش
بانگ تکبیرش نمیآید به گوش
بلکه تکبیر برادر، بر ملا
شد بدل بر بانگ «ادرک یا اخا!»
ذوالجناح تیزتک را شد سوار
رو نهاد از خیمهگه در کارزار
در پی دشمن عزیز فاطمه
لطفا شعر را تکمیل بفرمایید
سلام و عرض ادب این شعر بسیار عالی هست ولی کامل نیست میشه لطفا کاملش رو برام بفرستید سپاس گذارم