مشخصات شعر

حماسه

غروب بود، و افق حرف‌های گلگون داشت  
ز تیر فاجعه، زینب دلی پر از خون داشت


غروب بود و غریبانه خیمه‌‏ها می‌‏سوخت  
کرانه، چشم بدان حزن بیکران می‌‏دوخت

 


نسیم، گیسوی خون را دمی تکان می‏‌داد  
به این بهانه، گل زخم را نشان می‌‏داد


دل شکستۀ زینب، شکسته‏‌تر می‏‌گشت  
چو چشم طفل به سودای آب، تر می‏‌گشت


فتاده بود زواج فلک، ستارۀ عشق  
شکسته بود به یک گوشه، گاهوارۀ عشق


ستاده اسب و، شکوه سوار را کم داشت  
افق به سوگ شقایق لباس ماتم داشت


در آن غروب که آیات عشق شد تفسیر  
در آن دیار که رؤیای اشک شد تعبیر:


حماسه بود که از بطن خاک و خون می‏‌رست  
سرشک بود که زخم ستاره را می‌‏شست


به روی دست و سر و پای، باره می‌‏راندند  
هزار باره به نعش ستاره می‌‏راندند


نبود دست، که گیرد ستاره در آغوش  
میان تیر، تن پاره پاره در آغوش


نبود دست که بیرون ز زخم آرد تیر  
به خیمه آب رساند، اگر گذارد تیر!


سوار آب چو پرواز را تجسم کرد  
چه صادقانه بدان زخم‌ها تبسم کرد


ز خون لاله تمام کرانه رنگین بود  
خمیده بود افق بسکه داغ، سنگین بود


هزار زخم به عبرت چو چشم، وامانده ست  
که عشق، بی سر و دست و کفن رها مانده ست


فراز با همه قامت، فرود آمده بود  
قیام، حمد کنان در سجود آمده بود


صدای سوگ ز محمل به آسمان می‌‏رفت  
درای، مرثیه‏‌خوان بود و کاروان، می‏‌رفت

حماسه

غروب بود، و افق حرف‌های گلگون داشت  
ز تیر فاجعه، زینب دلی پر از خون داشت


غروب بود و غریبانه خیمه‌‏ها می‌‏سوخت  
کرانه، چشم بدان حزن بیکران می‌‏دوخت

 


نسیم، گیسوی خون را دمی تکان می‏‌داد  
به این بهانه، گل زخم را نشان می‌‏داد


دل شکستۀ زینب، شکسته‏‌تر می‏‌گشت  
چو چشم طفل به سودای آب، تر می‏‌گشت


فتاده بود زواج فلک، ستارۀ عشق  
شکسته بود به یک گوشه، گاهوارۀ عشق


ستاده اسب و، شکوه سوار را کم داشت  
افق به سوگ شقایق لباس ماتم داشت


در آن غروب که آیات عشق شد تفسیر  
در آن دیار که رؤیای اشک شد تعبیر:


حماسه بود که از بطن خاک و خون می‏‌رست  
سرشک بود که زخم ستاره را می‌‏شست


به روی دست و سر و پای، باره می‌‏راندند  
هزار باره به نعش ستاره می‌‏راندند


نبود دست، که گیرد ستاره در آغوش  
میان تیر، تن پاره پاره در آغوش


نبود دست که بیرون ز زخم آرد تیر  
به خیمه آب رساند، اگر گذارد تیر!


سوار آب چو پرواز را تجسم کرد  
چه صادقانه بدان زخم‌ها تبسم کرد


ز خون لاله تمام کرانه رنگین بود  
خمیده بود افق بسکه داغ، سنگین بود


هزار زخم به عبرت چو چشم، وامانده ست  
که عشق، بی سر و دست و کفن رها مانده ست


فراز با همه قامت، فرود آمده بود  
قیام، حمد کنان در سجود آمده بود


صدای سوگ ز محمل به آسمان می‌‏رفت  
درای، مرثیه‏‌خوان بود و کاروان، می‏‌رفت

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×