مشخصات شعر

رایحۀ پیراهن

گویند که دلدار به سوی وطن آید

آن جان برون‌رفته ز تن، در بدن آید

 

امروز نبی چشم به راه است، چو یعقوب

چون رایحه‌ی یوسفش از پیرهن آید

 

این شایعه پیچید در اطراف مدینه

کآن یوسف گم‌گشته به «بیت‌ الحزن» آید

 

سر حلقه‌ی عشّاق و عزیز دل خاتم

آن عرش‌‌نشین، طرفه عقیق یمن آید

 

امروز همه اهل مدینه نگرانند

تا کی به سلامت شه دور از وطن آید

 

هستند مهیّای پذیرایی و گویند

وقت است که بر لشگر غم، صف‌شکن آید

 

وقت است که بینند جمال نبوی را

کامروز علی، رشک گل یاسمن آید

 

گویند که آید ز سفر موکب عبّاس

قاسم، گل یک‌دانه‌ی باغ حسن آید

 

زن‌های مدینه، همه شادند که امروز

بر مهد وفا، اصغر شیرین‌دهن آید

 

از رنج سفر، می‌شود آسوده رقیّه

گلزار خزان نبوی را، سمن آید

 

ناگاه بشیر آمد و حیران ز پی او

سوی حرم مصطفوی، مرد و زن آید

 

پُرغلغله گردید شبستان محمّد

گویی که ز هر سو، مَلَکی نعره‌زن آید

 

سرحلقه‌ی این موج غم‌انگیز، بشیر است

کآشفته به سوی نبی مؤتمن آید

 

مردم همگی دیده به او دوخته بودند

تا کی شود آن قاصد غم در سخن آید

 

رو سوی نبی کرد و خجالت‌زده گفتا:

دارم سخنی کآتش از آن بر دهن آید

 

لب‌تشنه بکشتند حسینت به لب آب

ای خاک به فرق من از این حرف من آید!

 

مردم! بشتابید به بیرون مدینه

سجّاد چو با زینب «امّ ‌المحن» آید

 

از مرگ چه باک است، «حسان»! عاشق او را؟

چون روح دمد، یادش اگر در کفن آید

 

رایحۀ پیراهن

گویند که دلدار به سوی وطن آید

آن جان برون‌رفته ز تن، در بدن آید

 

امروز نبی چشم به راه است، چو یعقوب

چون رایحه‌ی یوسفش از پیرهن آید

 

این شایعه پیچید در اطراف مدینه

کآن یوسف گم‌گشته به «بیت‌ الحزن» آید

 

سر حلقه‌ی عشّاق و عزیز دل خاتم

آن عرش‌‌نشین، طرفه عقیق یمن آید

 

امروز همه اهل مدینه نگرانند

تا کی به سلامت شه دور از وطن آید

 

هستند مهیّای پذیرایی و گویند

وقت است که بر لشگر غم، صف‌شکن آید

 

وقت است که بینند جمال نبوی را

کامروز علی، رشک گل یاسمن آید

 

گویند که آید ز سفر موکب عبّاس

قاسم، گل یک‌دانه‌ی باغ حسن آید

 

زن‌های مدینه، همه شادند که امروز

بر مهد وفا، اصغر شیرین‌دهن آید

 

از رنج سفر، می‌شود آسوده رقیّه

گلزار خزان نبوی را، سمن آید

 

ناگاه بشیر آمد و حیران ز پی او

سوی حرم مصطفوی، مرد و زن آید

 

پُرغلغله گردید شبستان محمّد

گویی که ز هر سو، مَلَکی نعره‌زن آید

 

سرحلقه‌ی این موج غم‌انگیز، بشیر است

کآشفته به سوی نبی مؤتمن آید

 

مردم همگی دیده به او دوخته بودند

تا کی شود آن قاصد غم در سخن آید

 

رو سوی نبی کرد و خجالت‌زده گفتا:

دارم سخنی کآتش از آن بر دهن آید

 

لب‌تشنه بکشتند حسینت به لب آب

ای خاک به فرق من از این حرف من آید!

 

مردم! بشتابید به بیرون مدینه

سجّاد چو با زینب «امّ ‌المحن» آید

 

از مرگ چه باک است، «حسان»! عاشق او را؟

چون روح دمد، یادش اگر در کفن آید

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×