مشخصات شعر

سفیر شام

اگر چه در سفر شام، رنج و صدْمه کشیدم

هزار شکر! شها! ماندم و مزار تو دیدم

 

چگونه شرح دهم؟ نازنین برادر زینب!

تو خود گواه منی کاندر این سفر چه کشیدم

 

به زیر نیزه و شمشیر و سنگ و خنجر و پیکان

چو یافتم بدنت، مرگ خویشتن طلبیدم

 

زدند دختر نازت سکینه را سپه دون

به جُرم این‌که بگفتا: از این زمین مبریدم

 

به جبر و قهر کشیدندش از کنار تن تو

بگفت: من که پدر کشته‌ام، دگر مزنیدم

 

شبی که کنج خرابه ز جور،‌ منزل ما شد

ز سوز ناله‌ی طفلی ز جای خویش پریدم

 

یکی به گریه همی گفت: عمّه جان! پدرم کو؟

که از فراق رخ او، شده است قطع، امیدم

 

شب و خرابه و آه یتیم و غربت و ظلمت

چنان نمود که دل از حیات خویش بُریدم

 

میان مجلس شرب و قمار، رأس تو در طشت

چو راه چاره به من بسته گشت، جامه دریدم

 

از آن زمان که تو گفتی ز تشنگی، جگرم سوخت

من آب سرد گوارا، بدون غم نچشیدم

 

نظر به آب چو می‌افکنم، به یاد من آید

همان سخن که ز حلق بریده‌ی تو شنیدم

 

فراق تو، به خدا! کوه را همی شکند پشت

عجیب نیست، اگر من ز بار هجر خمیدم

 

گمان مدار که دیگر زیاد زنده بمانم

گواه، قامت خم گشته است و موی سپیدم

 

اگر که رسم بُوَد گل به روی قبر جوانان

گل بنفشه من از دست تازیانه خریدم

 

اگر قصور شد از من در امتثال ز امرت

ولی شها! به عوض از برای توست نویدم

 

یکی سفارت عظمی، به شهر شام گشودم

رقیّه را به سفیری ز جانب تو گزیدم

 

فراشت پرچم مظلومی تو، ای شه «مظلوم»!

کنون حضور تو، من جان به کف ز راه رسیدم

 

سفیر شام

اگر چه در سفر شام، رنج و صدْمه کشیدم

هزار شکر! شها! ماندم و مزار تو دیدم

 

چگونه شرح دهم؟ نازنین برادر زینب!

تو خود گواه منی کاندر این سفر چه کشیدم

 

به زیر نیزه و شمشیر و سنگ و خنجر و پیکان

چو یافتم بدنت، مرگ خویشتن طلبیدم

 

زدند دختر نازت سکینه را سپه دون

به جُرم این‌که بگفتا: از این زمین مبریدم

 

به جبر و قهر کشیدندش از کنار تن تو

بگفت: من که پدر کشته‌ام، دگر مزنیدم

 

شبی که کنج خرابه ز جور،‌ منزل ما شد

ز سوز ناله‌ی طفلی ز جای خویش پریدم

 

یکی به گریه همی گفت: عمّه جان! پدرم کو؟

که از فراق رخ او، شده است قطع، امیدم

 

شب و خرابه و آه یتیم و غربت و ظلمت

چنان نمود که دل از حیات خویش بُریدم

 

میان مجلس شرب و قمار، رأس تو در طشت

چو راه چاره به من بسته گشت، جامه دریدم

 

از آن زمان که تو گفتی ز تشنگی، جگرم سوخت

من آب سرد گوارا، بدون غم نچشیدم

 

نظر به آب چو می‌افکنم، به یاد من آید

همان سخن که ز حلق بریده‌ی تو شنیدم

 

فراق تو، به خدا! کوه را همی شکند پشت

عجیب نیست، اگر من ز بار هجر خمیدم

 

گمان مدار که دیگر زیاد زنده بمانم

گواه، قامت خم گشته است و موی سپیدم

 

اگر که رسم بُوَد گل به روی قبر جوانان

گل بنفشه من از دست تازیانه خریدم

 

اگر قصور شد از من در امتثال ز امرت

ولی شها! به عوض از برای توست نویدم

 

یکی سفارت عظمی، به شهر شام گشودم

رقیّه را به سفیری ز جانب تو گزیدم

 

فراشت پرچم مظلومی تو، ای شه «مظلوم»!

کنون حضور تو، من جان به کف ز راه رسیدم

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×