مشخصات شعر

ستاره و خورشید

بر نی سر حسین، به دست سواره‌ای

گاهی کند به محمل زینب، نظاره‌ای

 

آن‌ جا نشسته، غم‌زده طفلی سه ساله است

رنگ پریده‌اش ز غم دل، اشاره‌ای

 

ترسان گرفته دامن زینب که عمّه ‌جان!

دریای غم مگر که ندارد کناره‌ای؟

 

از آفتاب، لاله‌صفت چهره سوخته

داغ دلش مگو، که ندارد شماره‌ای

 

نیلی رخش ز سیلی و پایش پُر آبله

مجروح گوش او ز پی گوشواره‌ای

 

از گریه‌اش کباب، دل همرهان او

هر گفته‌اش ز آتش حسرت، اشاره‌ای

 

محمل تکان چو می‌دهدش، یاد می‌کند

از خیمه‌‌ایّ و کودکی و گاهواره‌ای

 

تاب سفر ندارد و راه است بس دراز

خوانَد به گریه عمّه‌ی خود را که: چاره‌ای

 

دل نیست آن دلی که نسوزد به حال او

دارد شرف به سنگ‌دلان، سنگِ خار‌ه‌ای

 

دخت شهی که کار دو عالم به دست اوست

دردا! اسیر شد به کف هیچ‌کاره‌ای

 

ز‌آن ‌دم که آفتاب امامت غروب کرد

گردد رقیّه از پی او چون ستاره‌ای

 

آمد سر حسین، «حسان»! پا‌به‌پای او

زآن‌ دم که شد جدا ز تنِ پاره‌پاره‌ای

 

ستاره و خورشید

بر نی سر حسین، به دست سواره‌ای

گاهی کند به محمل زینب، نظاره‌ای

 

آن‌ جا نشسته، غم‌زده طفلی سه ساله است

رنگ پریده‌اش ز غم دل، اشاره‌ای

 

ترسان گرفته دامن زینب که عمّه ‌جان!

دریای غم مگر که ندارد کناره‌ای؟

 

از آفتاب، لاله‌صفت چهره سوخته

داغ دلش مگو، که ندارد شماره‌ای

 

نیلی رخش ز سیلی و پایش پُر آبله

مجروح گوش او ز پی گوشواره‌ای

 

از گریه‌اش کباب، دل همرهان او

هر گفته‌اش ز آتش حسرت، اشاره‌ای

 

محمل تکان چو می‌دهدش، یاد می‌کند

از خیمه‌‌ایّ و کودکی و گاهواره‌ای

 

تاب سفر ندارد و راه است بس دراز

خوانَد به گریه عمّه‌ی خود را که: چاره‌ای

 

دل نیست آن دلی که نسوزد به حال او

دارد شرف به سنگ‌دلان، سنگِ خار‌ه‌ای

 

دخت شهی که کار دو عالم به دست اوست

دردا! اسیر شد به کف هیچ‌کاره‌ای

 

ز‌آن ‌دم که آفتاب امامت غروب کرد

گردد رقیّه از پی او چون ستاره‌ای

 

آمد سر حسین، «حسان»! پا‌به‌پای او

زآن‌ دم که شد جدا ز تنِ پاره‌پاره‌ای

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×