مشخصات شعر

شکسته، گسسته

نوری که در لطافت، از سایه، تن به تابَش

کوکب فکنْد عریان، پیکر در آفتابش

 

در پهنه بعد کشتن، بر نی پس از بریدن

سر رفت بر سپهرش، تن سود بر ترابش

 

آن تن که خاک او عرش، پامال بی‌حسابان

بر فرق آسمان خاک! وین طُرفه احتسابش

 

در تاب تشنه‌کامی، وز اشک تشنه‌کامان

چون پا نهاد در خون، از سر گذشت آبش

 

از خون حلق ابطال، بحری روان که در وی

افلاک کم‌ترین موج، انجم کمین حبابش

 

آن کش ز مزرع سور، نامد نصیب، مشتی

از خرمن مصیبت، خروار‌ها نصابش

 

گردون کینه پرورْد، در مهر این درنگش

بدخواه مهر پرداخت، بر کین آن شتابش

 

آن سیل اشک بر خاک، جاری‌تر از فراتش

این تیر آه بر چرخ، پرّان‌تر از شهابش

 

گر محملی، شکستند، در یک‌دگر ستونش

ور خیمه‌ای، گسستند، بر یک‌دگر طنابش

 

گر بسته‌ای سواره، ور‌ خسته‌ای پیاده

آن لطمه‌ی عنانش، وین صدْمه‌ی رکابش

 

آن آه شعله‌خیزش، در سینه‌ آتشِ صرف

این اشک دجله‌انگیز، در دیده خون ‌نابش

 

در آن خرابه محتاج، بیماری ار به درمان

از پاره‌ی جگر قوت، وز خون دل شرابش

 

از خواب و خورْد گوید، گر بینوا یتیمی

بر خاک و خون فراهم، سامانِ خورد و خوابش

 

«یغما»، به حشر نارد، هیچ از محاسبت باک

چون محتسب تویی نیست، اندیشه از حسابش

 

شکسته، گسسته

نوری که در لطافت، از سایه، تن به تابَش

کوکب فکنْد عریان، پیکر در آفتابش

 

در پهنه بعد کشتن، بر نی پس از بریدن

سر رفت بر سپهرش، تن سود بر ترابش

 

آن تن که خاک او عرش، پامال بی‌حسابان

بر فرق آسمان خاک! وین طُرفه احتسابش

 

در تاب تشنه‌کامی، وز اشک تشنه‌کامان

چون پا نهاد در خون، از سر گذشت آبش

 

از خون حلق ابطال، بحری روان که در وی

افلاک کم‌ترین موج، انجم کمین حبابش

 

آن کش ز مزرع سور، نامد نصیب، مشتی

از خرمن مصیبت، خروار‌ها نصابش

 

گردون کینه پرورْد، در مهر این درنگش

بدخواه مهر پرداخت، بر کین آن شتابش

 

آن سیل اشک بر خاک، جاری‌تر از فراتش

این تیر آه بر چرخ، پرّان‌تر از شهابش

 

گر محملی، شکستند، در یک‌دگر ستونش

ور خیمه‌ای، گسستند، بر یک‌دگر طنابش

 

گر بسته‌ای سواره، ور‌ خسته‌ای پیاده

آن لطمه‌ی عنانش، وین صدْمه‌ی رکابش

 

آن آه شعله‌خیزش، در سینه‌ آتشِ صرف

این اشک دجله‌انگیز، در دیده خون ‌نابش

 

در آن خرابه محتاج، بیماری ار به درمان

از پاره‌ی جگر قوت، وز خون دل شرابش

 

از خواب و خورْد گوید، گر بینوا یتیمی

بر خاک و خون فراهم، سامانِ خورد و خوابش

 

«یغما»، به حشر نارد، هیچ از محاسبت باک

چون محتسب تویی نیست، اندیشه از حسابش

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×