مشخصات شعر

با بودن تو

مرهم به زخمِ دل به جز از سوزِ آه نیست

روزی چو روزگار من از غم، سیاه نیست

 

خواهم که سیر بینمت، آن گه سفر روم

باید چه چاره کرد؟ که تاب نگاه نیست

 

من با تو آمدم، بنِگر با که می‌روم

جولان خصم هست و‌لیکن پناه نیست

 

رأس تو روی نیزه و خورشید بر فلک

با بودن تو، حاجت خورشید و ماه نیست

 

گفتم که خاک بر سر خود ریزم از فراق

جز سنگ و تیر و نیزه در این قتلگاه نیست

 

با بودن تو

مرهم به زخمِ دل به جز از سوزِ آه نیست

روزی چو روزگار من از غم، سیاه نیست

 

خواهم که سیر بینمت، آن گه سفر روم

باید چه چاره کرد؟ که تاب نگاه نیست

 

من با تو آمدم، بنِگر با که می‌روم

جولان خصم هست و‌لیکن پناه نیست

 

رأس تو روی نیزه و خورشید بر فلک

با بودن تو، حاجت خورشید و ماه نیست

 

گفتم که خاک بر سر خود ریزم از فراق

جز سنگ و تیر و نیزه در این قتلگاه نیست

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×