مشخصات شعر

برای تماشات یوسف رسیده

دلی دارم و خانۀ بوتراب است

سری دارم و خاک عالیجناب است

 

عوض کرده روز و بم جای خود را

که ماهی دمیده پر از آفتاب است

 

مرا قبله باب الحسین حسین است

مرا نام عباس فصل الخطاب است

 

حساب و کتابی ندارد دل ما

که دیوانه‌اش بی حساب و کتاب است

 

نوشته به ایوان میخانۀ او

که در بزم ساقی دعا مستجاب است

 

از امشب بهشت آفرین است زهرا

که مهمان ام‌البنین است زهرا

 

خدا گرد گردت مداری کشیده

به هر یک صف بی شماری کشیده

 

و در طاق عرشش به تصویر سبزی

علم را به دوش سواری کشیده

 

که نصرمن الله بر بیرق اوست

و در قبضه‌اش ذوالفقاری کشیده

 

شبیه علی روی دلدل نشسته

و در زیرِ پا تار و ماری کشیده

 

نه ابرو بگو ذوالفقاری دو پیکر

نه گیسو بگو آبشاری کشیده

 

اگر حالت چشممان التماس است

برای حریمش خماری کشیده

 

نیازی ندارد به غیر از ضریحت

کسی که به چشمش غباری کشیده

 

رسیدم مرا زیر بالت بگیری

امیری حسین و نعم الامیری

 

نگاه تو جز شور دریا ندارد

طنینت به جز لحن مولا ندارد

 

تو مثل حسن کوچه‌هایت شلوغ است

که بی تو مدینه تماشا ندارد

 

برای تماشات یوسف رسیده

مدینه ولی بیش از این جا ندارد

 

من از ارمنی‌های شهرم شنیدم

که پیش تو رنگی مسیحا ندارد

 

پسرهای او جای خود، می‌شود گفت

که مانند عباس، زهرا ندارد

 

گره‌های کور همه، صف کشیدند

که کارت اگر، شاید، اما ندارد

 

اگر کار داری تو هم با ابالفضل

بگو یا حسین و بگو یا ابالفضل

 

تو مهتاب نوری برای سحرها

تو خورشیدی اما میان قَمرها

 

تو را روز اول برای حسینش

سوا کرده زهرا برای پسرها

 

مرا منصب تو به شاهی رساند

اگر جا دهی در صف رفتگرها

 

نقابی بزن وقت رزمت به صفین

که ذخرالحسینی، امان از نظرها

 

از آن دور لشگر تو را خیره دیدند

نیازی ندارد بپیچد خبرها

 

به میدان بیا تا به پایت بریزند

عرق‌ها، جگرها و سرها و پرها

 

جواب رجزخوانی تو سکوت است

فقط می‌رسد صوت این المفرها

 

علم را بزن وقت طوفانی توست

علی عاشق این رجز خوانی توست

 

کسی چون تو بر قلب لشگر نمی‌زد

کسی چون تو فریاد حیدر نمی‌زد

 

تو در سیزده سالگی‌ات به دشمن

چنان می‌زدی مالک اشتر نمی‌زد

 

چنان گرد بادی به پا می‌شد از تو

که جبریل در پیش تو پر نمی‌زد

 

فقط زانویت جای پای عقیله است

که خواهر قدم جای دیگر نمی‌زد

 

اگر دست‌هایت نباشد که زهرا

قدم بر شفاعت به محشر نمی‌زد

 

فقط خاطر فاطمه بود ور نه

به آقا خطاب برادر نمی‌زد

 

به مدح علی زر شود دفتر شعر

سه بیت از فؤاد آورم آخر شعر

 

«نبودی حصین حصن دین گر ز مردی

قدم بر در حصن خیبر نمی‌زد

 

چنان کند در را از آن حصن سنگین

که گر حلم او حلقه بر در نمی‌زد

 

زمین را هم از جا بکند و فکندی

به جایی که مرغ نظر پر نمی‌زد»

 

برای تماشات یوسف رسیده

دلی دارم و خانۀ بوتراب است

سری دارم و خاک عالیجناب است

 

عوض کرده روز و بم جای خود را

که ماهی دمیده پر از آفتاب است

 

مرا قبله باب الحسین حسین است

مرا نام عباس فصل الخطاب است

 

حساب و کتابی ندارد دل ما

که دیوانه‌اش بی حساب و کتاب است

 

نوشته به ایوان میخانۀ او

که در بزم ساقی دعا مستجاب است

 

از امشب بهشت آفرین است زهرا

که مهمان ام‌البنین است زهرا

 

خدا گرد گردت مداری کشیده

به هر یک صف بی شماری کشیده

 

و در طاق عرشش به تصویر سبزی

علم را به دوش سواری کشیده

 

که نصرمن الله بر بیرق اوست

و در قبضه‌اش ذوالفقاری کشیده

 

شبیه علی روی دلدل نشسته

و در زیرِ پا تار و ماری کشیده

 

نه ابرو بگو ذوالفقاری دو پیکر

نه گیسو بگو آبشاری کشیده

 

اگر حالت چشممان التماس است

برای حریمش خماری کشیده

 

نیازی ندارد به غیر از ضریحت

کسی که به چشمش غباری کشیده

 

رسیدم مرا زیر بالت بگیری

امیری حسین و نعم الامیری

 

نگاه تو جز شور دریا ندارد

طنینت به جز لحن مولا ندارد

 

تو مثل حسن کوچه‌هایت شلوغ است

که بی تو مدینه تماشا ندارد

 

برای تماشات یوسف رسیده

مدینه ولی بیش از این جا ندارد

 

من از ارمنی‌های شهرم شنیدم

که پیش تو رنگی مسیحا ندارد

 

پسرهای او جای خود، می‌شود گفت

که مانند عباس، زهرا ندارد

 

گره‌های کور همه، صف کشیدند

که کارت اگر، شاید، اما ندارد

 

اگر کار داری تو هم با ابالفضل

بگو یا حسین و بگو یا ابالفضل

 

تو مهتاب نوری برای سحرها

تو خورشیدی اما میان قَمرها

 

تو را روز اول برای حسینش

سوا کرده زهرا برای پسرها

 

مرا منصب تو به شاهی رساند

اگر جا دهی در صف رفتگرها

 

نقابی بزن وقت رزمت به صفین

که ذخرالحسینی، امان از نظرها

 

از آن دور لشگر تو را خیره دیدند

نیازی ندارد بپیچد خبرها

 

به میدان بیا تا به پایت بریزند

عرق‌ها، جگرها و سرها و پرها

 

جواب رجزخوانی تو سکوت است

فقط می‌رسد صوت این المفرها

 

علم را بزن وقت طوفانی توست

علی عاشق این رجز خوانی توست

 

کسی چون تو بر قلب لشگر نمی‌زد

کسی چون تو فریاد حیدر نمی‌زد

 

تو در سیزده سالگی‌ات به دشمن

چنان می‌زدی مالک اشتر نمی‌زد

 

چنان گرد بادی به پا می‌شد از تو

که جبریل در پیش تو پر نمی‌زد

 

فقط زانویت جای پای عقیله است

که خواهر قدم جای دیگر نمی‌زد

 

اگر دست‌هایت نباشد که زهرا

قدم بر شفاعت به محشر نمی‌زد

 

فقط خاطر فاطمه بود ور نه

به آقا خطاب برادر نمی‌زد

 

به مدح علی زر شود دفتر شعر

سه بیت از فؤاد آورم آخر شعر

 

«نبودی حصین حصن دین گر ز مردی

قدم بر در حصن خیبر نمی‌زد

 

چنان کند در را از آن حصن سنگین

که گر حلم او حلقه بر در نمی‌زد

 

زمین را هم از جا بکند و فکندی

به جایی که مرغ نظر پر نمی‌زد»

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×