مشخصات شعر

کنج تاریک خرابه

کنج تاریک خرابه 

دل کوچیکش گرفته

صحنۀ خیمه و آتیش

از دلش هنوز نرفته

 

چه قیامتی به پا بود

همه چی به رنگ خون بود

شاهد اون همه غربت

زمین بود و آسمون بود

 

تو غبار سم اسبا 

نمی‌شد هیچی رو خوب دید

همه چی تیره و تار بود

حتی آسمون و خورشید

 

عمه جان به گریه می‌گفت

نزنید این بچه ها رو ...

اینا یادگار عشقند

ببینید نور خدا رو !

 

اما ... نه .... نمی‌شنیدن

شایدم خوب نمی‌دیدن

تا ابد واسه همیشه

لعن و نفرینو خریدن

 

دید سکینه رو که گریون

خون رو گردنش روون بود

دست گرفته بود به گوشش

نگاهش به آسمون بود

 

گوشواره‌اش مال خودش بود

هدیۀ قشنگ بابا

خدایا اینا کی هستن

چی می‌خوان از جون ماها

 

جیغ کشید ....یه تازیانه

گریه کرد ... یه تازیانه

عمه رو صدا می‌کرد و

هی کتک بود بی بهانه

 

زخم تازیانه بد بود

یه جوری سوزنده و داغ

اما عمه جای اون‌ها

هی می‌خورد ترکه و شلاق

 

دیگه نا نداشت بناله

زبونش خشک و چشاش تر

هی نگاه می‌کرد به اطراف

گاهی اینور ... گاهی اونور

 

نمی‌دونست چرا نیستند

اون عموهای دلاور

عمو عباس شجاعش

داداشش علِی اکبر

 

رفته بودن که بجنگن

با یه لشگر آدم بد

پس چرا بر نمی‌گشتن

ببینن دشمن اونو زد

 

نمی‌دونست  توی صحرا

چند روزه آواره هستن

نمی‌دونست چرا این‌ها

دست و پاهاشونو بستن

 

اون سرا چی بود جلوشون

عمه جان می‌گفت نبینید

می‌گفت از خاک بیابون

تو خیال لاله بچینید

 

علی اصغرش کجا موند

مادرش این همه بیتاب

پس چرا شیرش نمی‌ده

حالا که خورده یه کم آب

 

***

 

کنج تاریک خرابه

دل کوچیکش گرفته

به سر این تن خسته

چه مصیبتایی رفته

 

رد اشک رو گونه‌هاشه

جای تاولاش می‌سوزه

برای دیدن بابا

چشاشو به در می‌دوزه

 

خواب میاد تو چشم خیسش

بابا رو براش میاره

روی زانوهای بابا

می‌چینه ماه و ستاره

 

وقتی بابا هست کنارش

همه چیزا بهترینه

نه کسی زخمیه پاهاش

نه کسی سیلی  می‌بینه

 

می‌پره از خواب نازش

می‌بینه کنج خرابه است

تو دلش هزار تا حرف و

تو سرش چند تا خطابه است

 

دیگه طاقت نمیاره

اون دل کوچیک و خسته

میگه از دلتنگیاش و

میگه از قلب شکسته:

 

"دوری بابا منو کشت

عمه جان بی طاقتم من "

"کی میاد چشم و چراغم؟

عمه جان ناراحتم من"

 

"بابا که تنها نمی‌ذاشت

ماها رو پیش غریبه"

"اونم این غریبه‌ها که

کینه‌شون خیلی عجیبه"

 

ناله‌های اون سه ساله

می‌رسه به نا نجیبا

میارن تو تشت زرین

سر خون آلود بابا

 

وا حسین و وا حسینا

عاشورا می‌شه دوباره

می‌زنه آتیش به دل‌ها

یاد اون تن‌های پاره

 

باورش نمیشه انگار

که بابا چشماشو بسته

می‌کشه دست نوازش

رو سر بابای خسته

 

می‌گه از رنج اسیری

می‌گه از شکایتاشون

می‌گه  از مردای نامرد

می‌گه از جنایتاشون

 

می‌گه از غصه و غم‌هاش

تا نفس داره تو سینه

اشک میاد توی نگاهش

به یاد شهر مدینه

 

دختر ناز سه ساله

ساکت و آروم و معصوم

جون میده کنار بابا

بابای شهید و مظلوم

کنج تاریک خرابه

کنج تاریک خرابه 

دل کوچیکش گرفته

صحنۀ خیمه و آتیش

از دلش هنوز نرفته

 

چه قیامتی به پا بود

همه چی به رنگ خون بود

شاهد اون همه غربت

زمین بود و آسمون بود

 

تو غبار سم اسبا 

نمی‌شد هیچی رو خوب دید

همه چی تیره و تار بود

حتی آسمون و خورشید

 

عمه جان به گریه می‌گفت

نزنید این بچه ها رو ...

اینا یادگار عشقند

ببینید نور خدا رو !

 

اما ... نه .... نمی‌شنیدن

شایدم خوب نمی‌دیدن

تا ابد واسه همیشه

لعن و نفرینو خریدن

 

دید سکینه رو که گریون

خون رو گردنش روون بود

دست گرفته بود به گوشش

نگاهش به آسمون بود

 

گوشواره‌اش مال خودش بود

هدیۀ قشنگ بابا

خدایا اینا کی هستن

چی می‌خوان از جون ماها

 

جیغ کشید ....یه تازیانه

گریه کرد ... یه تازیانه

عمه رو صدا می‌کرد و

هی کتک بود بی بهانه

 

زخم تازیانه بد بود

یه جوری سوزنده و داغ

اما عمه جای اون‌ها

هی می‌خورد ترکه و شلاق

 

دیگه نا نداشت بناله

زبونش خشک و چشاش تر

هی نگاه می‌کرد به اطراف

گاهی اینور ... گاهی اونور

 

نمی‌دونست چرا نیستند

اون عموهای دلاور

عمو عباس شجاعش

داداشش علِی اکبر

 

رفته بودن که بجنگن

با یه لشگر آدم بد

پس چرا بر نمی‌گشتن

ببینن دشمن اونو زد

 

نمی‌دونست  توی صحرا

چند روزه آواره هستن

نمی‌دونست چرا این‌ها

دست و پاهاشونو بستن

 

اون سرا چی بود جلوشون

عمه جان می‌گفت نبینید

می‌گفت از خاک بیابون

تو خیال لاله بچینید

 

علی اصغرش کجا موند

مادرش این همه بیتاب

پس چرا شیرش نمی‌ده

حالا که خورده یه کم آب

 

***

 

کنج تاریک خرابه

دل کوچیکش گرفته

به سر این تن خسته

چه مصیبتایی رفته

 

رد اشک رو گونه‌هاشه

جای تاولاش می‌سوزه

برای دیدن بابا

چشاشو به در می‌دوزه

 

خواب میاد تو چشم خیسش

بابا رو براش میاره

روی زانوهای بابا

می‌چینه ماه و ستاره

 

وقتی بابا هست کنارش

همه چیزا بهترینه

نه کسی زخمیه پاهاش

نه کسی سیلی  می‌بینه

 

می‌پره از خواب نازش

می‌بینه کنج خرابه است

تو دلش هزار تا حرف و

تو سرش چند تا خطابه است

 

دیگه طاقت نمیاره

اون دل کوچیک و خسته

میگه از دلتنگیاش و

میگه از قلب شکسته:

 

"دوری بابا منو کشت

عمه جان بی طاقتم من "

"کی میاد چشم و چراغم؟

عمه جان ناراحتم من"

 

"بابا که تنها نمی‌ذاشت

ماها رو پیش غریبه"

"اونم این غریبه‌ها که

کینه‌شون خیلی عجیبه"

 

ناله‌های اون سه ساله

می‌رسه به نا نجیبا

میارن تو تشت زرین

سر خون آلود بابا

 

وا حسین و وا حسینا

عاشورا می‌شه دوباره

می‌زنه آتیش به دل‌ها

یاد اون تن‌های پاره

 

باورش نمیشه انگار

که بابا چشماشو بسته

می‌کشه دست نوازش

رو سر بابای خسته

 

می‌گه از رنج اسیری

می‌گه از شکایتاشون

می‌گه  از مردای نامرد

می‌گه از جنایتاشون

 

می‌گه از غصه و غم‌هاش

تا نفس داره تو سینه

اشک میاد توی نگاهش

به یاد شهر مدینه

 

دختر ناز سه ساله

ساکت و آروم و معصوم

جون میده کنار بابا

بابای شهید و مظلوم

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×