مشخصات شعر

افتخار غلامی

الا! که ذرّه‌ی ناچیز را بها دادی!

ز آفتاب رُخت جلوه بر سُها دادی

 

به هر که راه تو بگْزید، رهبرش کردی

به هر که خاک تو بوسید، توتیا دادی

 

خدای هم به تو داده است هر چه خواسته‌ای

که هر چه داشتی اندر ره خدا دادی

 

جهان به بندگی‌ات سر نهاده‌اند از آن

که دادِ بنده‌نوازی به کربلا دادی

 

نی‌ام «حبیب» ولی جز توام حبیبی نیست

الا! که سوز محبّت به آشنا دادی!

 

نماز عشق که خواندی زدی چهل تکبیر

که فدیه‌ای تو به هر یک جدا جدا دادی

 

اگر چه پیر ولی عاقبت به خیرم من

که بین پیرغلامان خویش جا دادی

 

غلام پیر تو مولا دلی جوان دارد

ز بس در آینه‌ی خاطرش ضیا دادی

 

غلامی‌ات نه حدیث جوانی و پیری است

که افتخار غلامی به نسل‌ها دادی

 

رخ غلام سیاهت گرفت رنگ سحر

ز بوسه‌ای که به رخسارش از وفا دادی

 

در آن فضای پُر از بوی دود و آتش و خون

ز پایمال شدن، سینه را صفا دادی

 

به آفتاب رسیده «مؤیّد» از نظرت

ز بس که ذرّه‌ی ناچیز را بها دادی

 

به خون خویش نوشتی متون آزادی

که بر اسارت ذرّیّه‌ات رضا دادی

افتخار غلامی

الا! که ذرّه‌ی ناچیز را بها دادی!

ز آفتاب رُخت جلوه بر سُها دادی

 

به هر که راه تو بگْزید، رهبرش کردی

به هر که خاک تو بوسید، توتیا دادی

 

خدای هم به تو داده است هر چه خواسته‌ای

که هر چه داشتی اندر ره خدا دادی

 

جهان به بندگی‌ات سر نهاده‌اند از آن

که دادِ بنده‌نوازی به کربلا دادی

 

نی‌ام «حبیب» ولی جز توام حبیبی نیست

الا! که سوز محبّت به آشنا دادی!

 

نماز عشق که خواندی زدی چهل تکبیر

که فدیه‌ای تو به هر یک جدا جدا دادی

 

اگر چه پیر ولی عاقبت به خیرم من

که بین پیرغلامان خویش جا دادی

 

غلام پیر تو مولا دلی جوان دارد

ز بس در آینه‌ی خاطرش ضیا دادی

 

غلامی‌ات نه حدیث جوانی و پیری است

که افتخار غلامی به نسل‌ها دادی

 

رخ غلام سیاهت گرفت رنگ سحر

ز بوسه‌ای که به رخسارش از وفا دادی

 

در آن فضای پُر از بوی دود و آتش و خون

ز پایمال شدن، سینه را صفا دادی

 

به آفتاب رسیده «مؤیّد» از نظرت

ز بس که ذرّه‌ی ناچیز را بها دادی

 

به خون خویش نوشتی متون آزادی

که بر اسارت ذرّیّه‌ات رضا دادی

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×