مشخصات شعر

پر سوخته

شمع‌ها از پای تا سر سوخته

مانده یک پروانه‌ی پَرسوخته

 

نام آن پروانه، عبدالله بود

اختری تابنده‌تر از ماه بود

 

خون پاکش زاد و جانش راحله

تار مویش، عالمی را سلسله

 

صورتش مانند بابا، دل‌گشا

دست‌های کوچکش، مشکل‌گشا

 

رخ چو قرآن، چشم و ابرو آیه‌اش

آفتاب، آیینه‌دار سایه‌اش

 

مجتبایی با حسین آمیخته

بر دو کتفش، زلف قاسم ریخته

 

 

از درون خیمه هم‌چون برق آه

شد روان با ناله سوی قتلگاه

 

پیش رو، عمّو خریدارش شده

پشت سر، عمّه گرفتارش شده

 

برگرفته آستینش را به چنگ

کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!

 

ای دو صد دامت به پیش رو! مرو

این همه صیّاد و یک آهو، مرو

 

کودک ده‌ساله و میدان جنگ؟!

یک نهال نازک و باران سنگ؟!

 

دشمن این‌جا گر ببیند طفل شیر

شیر اگر خواهد زند او را به تیر

 

تو گل و صحرا پُر از خار و خس است

بهر ما داغ علی‌اصغر بس است

 

 

با شهامت گفت آن ده‌ساله مرد:

طفل ما هرگز نترسد از نبرد

 

بی‌عمو ماندن، همه شرمندگی است

با عمو مردن، کمال زندگی است

 

تشنگی با او لب دریا خوش است

آب اگر او تشنه باشد، آتش است

 

بوده از آغاز عمرم، انتظار

تا کنم جان در ره جانان، نثار

 

جان عمّه! بود و هستم را مگیر

وقت جان‌بازی است، دستم را مگیر

 

عمّه‌جان! در تاب و تب افتاده‌ام

آخر از قاسم، عقب افتاده‌ام

 

 

ناله‌ای با سوز و تاب و تب کشید

آستین تا از کف زینب کشید

 

تیر گشت و قلب لشکر را شکافت

پَر کشید و جانب مقتل شتافت

 

دید قاتل در کنار قتلگاه

تیغ بگْرفته به قصدِ قتلِ شاه

 

تا نیاید دست داور را گزند

کرد دست کوچک خود را بلند

 

در هوای یاری دست خدا

دست عبدالله شد از تن جدا

 

گفت: نه تنها سر و دستم فدات

نیستم کن، ای همه هستم فدات!

 

آمدم تا در رهت، فانی شوم

در منای عشق، قربانی شوم

 

کاش! می‌بودم هزاران دست و سر

تا برای یاری‌ات می‌شد سپر

 

ای همه جان‌ها به قربان تنت!

دست عبدالله، وقف دامنت

 

چون به پاس دست حق از تن جداست

دست ما هم بعد از این دست خداست

 

هر که در ما گشت فانی، ما شود

قطره، دریایی چو شد، دریا شود

 

تا دهم بر لشکر دشمن شکست

دست خود را چون عَلَم گیرم به دست

 

با همین دستم، تو را یاری کنم

مثل عبّاست، عَلَم‌داری کنم

 

 

بود در آغوش عمّش ولوله

کز کمان بشْتافت تیر حرمله

 

تیر زهرآلود با سرعت شتافت

چون گریبان، حنجر او را شکافت

 

گوشه‌ی چشمی به عمّو باز کرد

مرغ روحش از قفس، پرواز کرد

 

با گلوی پاره در دشت قتال

شه تماشا کرد و او زد بال‌بال

 

هم‌چو جان بگْرفت مولا در برش

تازه شد داغ علیّ اصغرش

 

گریه‌ی ما، مرهمِ زخمِ تنش

اشک «میثم» باد وقفِ دامنش!

پر سوخته

شمع‌ها از پای تا سر سوخته

مانده یک پروانه‌ی پَرسوخته

 

نام آن پروانه، عبدالله بود

اختری تابنده‌تر از ماه بود

 

خون پاکش زاد و جانش راحله

تار مویش، عالمی را سلسله

 

صورتش مانند بابا، دل‌گشا

دست‌های کوچکش، مشکل‌گشا

 

رخ چو قرآن، چشم و ابرو آیه‌اش

آفتاب، آیینه‌دار سایه‌اش

 

مجتبایی با حسین آمیخته

بر دو کتفش، زلف قاسم ریخته

 

 

از درون خیمه هم‌چون برق آه

شد روان با ناله سوی قتلگاه

 

پیش رو، عمّو خریدارش شده

پشت سر، عمّه گرفتارش شده

 

برگرفته آستینش را به چنگ

کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!

 

ای دو صد دامت به پیش رو! مرو

این همه صیّاد و یک آهو، مرو

 

کودک ده‌ساله و میدان جنگ؟!

یک نهال نازک و باران سنگ؟!

 

دشمن این‌جا گر ببیند طفل شیر

شیر اگر خواهد زند او را به تیر

 

تو گل و صحرا پُر از خار و خس است

بهر ما داغ علی‌اصغر بس است

 

 

با شهامت گفت آن ده‌ساله مرد:

طفل ما هرگز نترسد از نبرد

 

بی‌عمو ماندن، همه شرمندگی است

با عمو مردن، کمال زندگی است

 

تشنگی با او لب دریا خوش است

آب اگر او تشنه باشد، آتش است

 

بوده از آغاز عمرم، انتظار

تا کنم جان در ره جانان، نثار

 

جان عمّه! بود و هستم را مگیر

وقت جان‌بازی است، دستم را مگیر

 

عمّه‌جان! در تاب و تب افتاده‌ام

آخر از قاسم، عقب افتاده‌ام

 

 

ناله‌ای با سوز و تاب و تب کشید

آستین تا از کف زینب کشید

 

تیر گشت و قلب لشکر را شکافت

پَر کشید و جانب مقتل شتافت

 

دید قاتل در کنار قتلگاه

تیغ بگْرفته به قصدِ قتلِ شاه

 

تا نیاید دست داور را گزند

کرد دست کوچک خود را بلند

 

در هوای یاری دست خدا

دست عبدالله شد از تن جدا

 

گفت: نه تنها سر و دستم فدات

نیستم کن، ای همه هستم فدات!

 

آمدم تا در رهت، فانی شوم

در منای عشق، قربانی شوم

 

کاش! می‌بودم هزاران دست و سر

تا برای یاری‌ات می‌شد سپر

 

ای همه جان‌ها به قربان تنت!

دست عبدالله، وقف دامنت

 

چون به پاس دست حق از تن جداست

دست ما هم بعد از این دست خداست

 

هر که در ما گشت فانی، ما شود

قطره، دریایی چو شد، دریا شود

 

تا دهم بر لشکر دشمن شکست

دست خود را چون عَلَم گیرم به دست

 

با همین دستم، تو را یاری کنم

مثل عبّاست، عَلَم‌داری کنم

 

 

بود در آغوش عمّش ولوله

کز کمان بشْتافت تیر حرمله

 

تیر زهرآلود با سرعت شتافت

چون گریبان، حنجر او را شکافت

 

گوشه‌ی چشمی به عمّو باز کرد

مرغ روحش از قفس، پرواز کرد

 

با گلوی پاره در دشت قتال

شه تماشا کرد و او زد بال‌بال

 

هم‌چو جان بگْرفت مولا در برش

تازه شد داغ علیّ اصغرش

 

گریه‌ی ما، مرهمِ زخمِ تنش

اشک «میثم» باد وقفِ دامنش!

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×