مشخصات شعر

شور عشق

بندگی کن، بندگی در راه عشق

تا شوی آگه ز عبدالله عشق

 

«انّی عبدالله، آتانی الکتاب»

رو فروخوان زآن کتاب مستطاب

 

تا بیابی رمز و سرّ بندگی

بینی اندر بندگی، پایندگی

 

 

شه فتاده در دل مقتل، خموش

گوش جان او به پیغام سروش

 

گشته با دل‌دار، گرم دلبری

شاه، گرم دلبر و از دل، بری

 

پرده از رخ کرده یکسو پرده‌دار

در به روی جمله بسته، غیر یار

 

بی‌خبر از زخم‌های جان خویش

گرم صحبت گشته با جانان خویش

 

عشق، بس افکنده در تاب و تبش

خشک بود از تشنگی، لعل لبش

 

کآمد از خیمه صدایی سوزناک

آن صدا بنْمود قلبش، چاک‌چاک

 

دید در آغوش زینب، مه‌وشی

نورسی، طفلی، سراپا آتشی

 

عشق بر جانش، شرر افکنده است

هستی‌اش از بیخ و از بن، کنده است

 

 

بانگ زد کای خواهر دل‌جوی من!

خواهرا! مگْذار کآید سوی من

 

ترسم این آهوی مشکین تتار

برنگردد در حرم از کارزار

 

دامنش بگْرفت زینب با فغان

گفت با شه‌زاده کای آرام جان!

 

رو به خیمه، ای نهال تازه‌رس!

کز برای سوختن، یک داغ بس

 

رو به خیمه، آتشم بر جان مزن

تیر هجران بر دل سوزان مزن

 

بی‌خبر که جذبه کرده کار خویش

می‌کشد او را به سوی یار خویش

 

در کشاکش عمّه و آن قرص ماه

گشت بر آن ماه‌پاره، سدّ راه

 

عاقبت شد شور عشقش، چیره‌دست

هم‌چو تیری از کمان خیمه جَست

 

 

خویش را بر دامن گل برفکنْد

هم‌چو بلبل گشت آوازش بلند

 

کای عمو! از ما مگر بد دیده‌ای؟

یا که از ما کودکان رنجیده‌ای؟

 

ای عمو! خیز و بیا سوی حرم

تا به زخم پیکرت، مرهم نهم

 

 

گر شود از تشنگی دل‌ها کباب

ای عمو! از تو نمی‌خواهیم آب

 

ای نگه‌دارنده‌ی بالا و پست!

خیز و طفلان را ببین بی‌سرپرست

 

بعد بابا، چشم من سوی تو بود

جان زارم، زنده از بوی تو بود

 

ای عمو! بی‌تو نخواهم زندگی

زندگی بی‌تو بُوَد شرمندگی

 

با عموی خویش، گرم راز بود

با فغان و آه دل، دم‌ساز بود

 

از کمین آمد سیه‌دستی به تیغ

خواست بر فرق شه آرد، بی‌دریغ

 

کرد دست کوچک خود را سپر

تا نیاید تیغ کین شه را به سر

 

نازنین‌دستش شد آویزان به پوست

دست داد و خفت در آغوش دوست

 

دانی، ای «منصوری»! عبدالله کیست؟

آن که نتْواند دمی بی‌دوست زیست

شور عشق

بندگی کن، بندگی در راه عشق

تا شوی آگه ز عبدالله عشق

 

«انّی عبدالله، آتانی الکتاب»

رو فروخوان زآن کتاب مستطاب

 

تا بیابی رمز و سرّ بندگی

بینی اندر بندگی، پایندگی

 

 

شه فتاده در دل مقتل، خموش

گوش جان او به پیغام سروش

 

گشته با دل‌دار، گرم دلبری

شاه، گرم دلبر و از دل، بری

 

پرده از رخ کرده یکسو پرده‌دار

در به روی جمله بسته، غیر یار

 

بی‌خبر از زخم‌های جان خویش

گرم صحبت گشته با جانان خویش

 

عشق، بس افکنده در تاب و تبش

خشک بود از تشنگی، لعل لبش

 

کآمد از خیمه صدایی سوزناک

آن صدا بنْمود قلبش، چاک‌چاک

 

دید در آغوش زینب، مه‌وشی

نورسی، طفلی، سراپا آتشی

 

عشق بر جانش، شرر افکنده است

هستی‌اش از بیخ و از بن، کنده است

 

 

بانگ زد کای خواهر دل‌جوی من!

خواهرا! مگْذار کآید سوی من

 

ترسم این آهوی مشکین تتار

برنگردد در حرم از کارزار

 

دامنش بگْرفت زینب با فغان

گفت با شه‌زاده کای آرام جان!

 

رو به خیمه، ای نهال تازه‌رس!

کز برای سوختن، یک داغ بس

 

رو به خیمه، آتشم بر جان مزن

تیر هجران بر دل سوزان مزن

 

بی‌خبر که جذبه کرده کار خویش

می‌کشد او را به سوی یار خویش

 

در کشاکش عمّه و آن قرص ماه

گشت بر آن ماه‌پاره، سدّ راه

 

عاقبت شد شور عشقش، چیره‌دست

هم‌چو تیری از کمان خیمه جَست

 

 

خویش را بر دامن گل برفکنْد

هم‌چو بلبل گشت آوازش بلند

 

کای عمو! از ما مگر بد دیده‌ای؟

یا که از ما کودکان رنجیده‌ای؟

 

ای عمو! خیز و بیا سوی حرم

تا به زخم پیکرت، مرهم نهم

 

 

گر شود از تشنگی دل‌ها کباب

ای عمو! از تو نمی‌خواهیم آب

 

ای نگه‌دارنده‌ی بالا و پست!

خیز و طفلان را ببین بی‌سرپرست

 

بعد بابا، چشم من سوی تو بود

جان زارم، زنده از بوی تو بود

 

ای عمو! بی‌تو نخواهم زندگی

زندگی بی‌تو بُوَد شرمندگی

 

با عموی خویش، گرم راز بود

با فغان و آه دل، دم‌ساز بود

 

از کمین آمد سیه‌دستی به تیغ

خواست بر فرق شه آرد، بی‌دریغ

 

کرد دست کوچک خود را سپر

تا نیاید تیغ کین شه را به سر

 

نازنین‌دستش شد آویزان به پوست

دست داد و خفت در آغوش دوست

 

دانی، ای «منصوری»! عبدالله کیست؟

آن که نتْواند دمی بی‌دوست زیست

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×