مشخصات شعر

عشق محض

آمدم تا جان کنم قربان تو

پیش تو گَردم بلاگردان تو

 

در حرم دیدم که تنها مانده‌ام

هم‌رهان رفتند و من جا مانده‌ام

 

رفتی و دیدم دل از کف داده‌ام

خوش به دام عقل و عشق افتاده‌ام

 

 

عقل، ‌آن‌سو؛ عشق، این‌سو می‌کشانْد

از دو سو، این می‌کشانْد، آن می‌نشانْد

 

عقل گفتا: صبر کن، طفلی هنوز

عشق گفتا: کن شتاب و خود بسوز

 

عقل گفتا: هست یک صحرا عدو

عشق گفتا: یک‌تنه مانده عمو

 

عقل گفتا: روی کن سوی حرم

عشق گفتا: هان! نیُفتی از قلم

 

عقل گفتا: پای تو باشد به گِل

عشق گفت: از عاشقان باشی خجل

 

عقل گفتا: نی زمان مستی است

عشق گفتا: موسم بی‌دستی است

 

عقل گفتا: باشدت سوزان جگر

عشق گفتا: هست عمّو تشنه‌تر

 

راهی‌ام چون دید، عقل از پا نشست

عشق، دست عقل را از پشت، بست

 

بین وجودم عشقِ مَحض از مغز و پوست

می‌زند فریاد جانم: دوست دوست

 

خاطر افسرده‌ام را شاد کن

طایر روح از قفس آزاد کن

 

هم دهد آغوش تو بوی پدر

هم بُوَد روی تو چون روی پدر

 

بین ز عشقت سینه‌ی آکنده‌ام

در برِ قاسم مکن شرمنده‌ام

 

من نخواهم تا به گِردت پر زنم

آمدم، آتش به جان یکسر زنم

 

دوست دارم در رهت بی‌سر شوم

آن‌قَدَر سوزم که خاکستر شوم

 

هِل، که سوز عشق، نابودم کند

بعد‍ِ خاکستر شدن، دودم کند

 

مُهر زن، بر برگه‌ی جان‌بازی‌ام

وای من! گر از قلم اندازی‌ام

 

هست، بعد از نیستی، هستیّ من

شاهد عشق تو، بی‌دستیّ من

 

کوچکم، امّا دلی دارم بزرگ

بچّه‌شیرم باکی‌ام نبْوَد ز گرگ

 

گو شود دست من از پیکر جدا

کی‌ کنم دامان عشقت را رها؟

عشق محض

آمدم تا جان کنم قربان تو

پیش تو گَردم بلاگردان تو

 

در حرم دیدم که تنها مانده‌ام

هم‌رهان رفتند و من جا مانده‌ام

 

رفتی و دیدم دل از کف داده‌ام

خوش به دام عقل و عشق افتاده‌ام

 

 

عقل، ‌آن‌سو؛ عشق، این‌سو می‌کشانْد

از دو سو، این می‌کشانْد، آن می‌نشانْد

 

عقل گفتا: صبر کن، طفلی هنوز

عشق گفتا: کن شتاب و خود بسوز

 

عقل گفتا: هست یک صحرا عدو

عشق گفتا: یک‌تنه مانده عمو

 

عقل گفتا: روی کن سوی حرم

عشق گفتا: هان! نیُفتی از قلم

 

عقل گفتا: پای تو باشد به گِل

عشق گفت: از عاشقان باشی خجل

 

عقل گفتا: نی زمان مستی است

عشق گفتا: موسم بی‌دستی است

 

عقل گفتا: باشدت سوزان جگر

عشق گفتا: هست عمّو تشنه‌تر

 

راهی‌ام چون دید، عقل از پا نشست

عشق، دست عقل را از پشت، بست

 

بین وجودم عشقِ مَحض از مغز و پوست

می‌زند فریاد جانم: دوست دوست

 

خاطر افسرده‌ام را شاد کن

طایر روح از قفس آزاد کن

 

هم دهد آغوش تو بوی پدر

هم بُوَد روی تو چون روی پدر

 

بین ز عشقت سینه‌ی آکنده‌ام

در برِ قاسم مکن شرمنده‌ام

 

من نخواهم تا به گِردت پر زنم

آمدم، آتش به جان یکسر زنم

 

دوست دارم در رهت بی‌سر شوم

آن‌قَدَر سوزم که خاکستر شوم

 

هِل، که سوز عشق، نابودم کند

بعد‍ِ خاکستر شدن، دودم کند

 

مُهر زن، بر برگه‌ی جان‌بازی‌ام

وای من! گر از قلم اندازی‌ام

 

هست، بعد از نیستی، هستیّ من

شاهد عشق تو، بی‌دستیّ من

 

کوچکم، امّا دلی دارم بزرگ

بچّه‌شیرم باکی‌ام نبْوَد ز گرگ

 

گو شود دست من از پیکر جدا

کی‌ کنم دامان عشقت را رها؟

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×