مشخصات شعر

چراغ انجمن

سرو‌بالایی دل از من می‌برد

سیل اشکم را به دامن می‌برد

 

پای صبر از لطف رفتارش به گِل

ز اعتدالش سرو بستانی، خجل

 

نوجوانی، پیر پیران کهن

عشق‌بازان را چراغ انجمن

 

هاله‌ای از غم به روی ماه او

هاله‌ای، گویای اسرار مگو

 

سر به جیب غم ز هجران پدر

دست او کوته ز دامان پدر

 

چهره‌ی هم‌چون گلش، پژمرده بود

جانش از هجر پدر، آزرده بود

 

درد جان‌کاهی به دل بودش مدام

چون هلال از هجر آن ماه تمام

 

 

یادگار مجتبی، آن سرو ناز

در فضای دل‌ربایی، شاه‌باز

 

دید تا جان‌بازی دل‌دادگان

سرفرازیّ ز پا افتادگان

 

شد نفس را سینه‌اش، زندان تنگ

پای صبر و طاقتش آمد به سنگ

 

سرو ناز افراخت از بهر خرام

آفتابی سر زد از شرق خیام

 

آمد و آمد به نزد شاه دین

آن سرور جان «ختم‌المرسلین»

 

از خدیو هفت‌شهر عزّ و ناز

اذن میدان خواست با عجز و نیاز

 

 

گفت: ای جان، برخی خاک رهت!

واقف اسرار، جان آگهت!

 

دیگر از جان سیرم، ای جان جهان!

اذن دِه، بفْشانمت در پای، جان

 

دست لطفی از کرم نِه بر سرم

در رهت بگْذار از سر بگْذرم

 

سینه، زندانی است از غم بر نفس

مرغ جان، آزاد ساز از این قفس

 

ناامیدم از عطای خود مکن

دورم از دورِ سرای خود مکن

 

از شعاع شمع ایوان تواَم

بیت موزونی ز دیوان تواَم

 

نونهالم لیک از بستان تو

سر به خطّم لیک بر فرمان تو

 

واقفی، هم از جهان و هم ز جان

بی‌وجودت سیرم، ای جان جهان!

 

 

شاه بگْرفتش چو جان اندر کنار

بوسه‌ها زد بر جبین و بر عذار

 

گفت: ای آیینه‌ی حُسن حسن!

چون توانم برکَنم دل از تو، من؟

 

ای به باغ آرزوها نوبرم!

یادگارِ یادگارِ مادرم!

 

آید اندر هر نفس در هر مقام

از تواَم عطر برادر بر مشام

 

جلوه‌ی او در تو بینم آشکار

باز یابد دل ز دیدارت قرار

 

زنده گردد خاطرات از دیدنت

عطر او می‌یابم از بوییدنت

 

بر تبسّم، غنچه‌ات نشکفته باز

گوش جان‌ها از لبت نشنیده راز

 

ای اسیر چین زلفت، صد تذرو!

پا به گِل از رشک بالای تو، سرو!

 

حیف باشد، این قد محشرقیام

از جفای خصم مانَد از خرام

 

سرو نازت را سرِ بالندگی است

صبحت اندر اوّل تابندگی است

 

شانه خواهد بوسه‌ها بر کاکلت

بشْکفد صد گلشن از بوی گلت

 

دل مخواه اندر غم خود، داغ‌دار

ای مرا تو از برادر، یادگار!

 

 

گفت با خود: درد من درمان نشد

جان، سزای فدیه‌ی جانان نشد

 

یارب! این درد نهان را چون کنم؟

دل به پیش اوست، جان را چون کنم؟

 

دیگرم سودی ندارد زندگی

زندگی زین پس بُوَد درماندگی

 

با برادرزاده آن گه گفت شاه

کای به گردون وجاهت، رشک ماه!

 

رو به قربان‌گاه ایثار و وفا

نقد جان کن در ره جانان، فدا

 

قاسم آن گه بوسه زد بر پای شاه

نزد مادر آمد اندر خیمه‌گاه

 

چهره‌اش، گل‌گون ز تاب اشتیاق

بر زبان امّا ندای «الفراق»

 

کاکلش، یادآور زلف سمن

وز شمیمش، کربلا دشت ختن

 

قامتش، هنگامه‌ی «یو‌م‌النّشور»

طلعتش، تفسیری از «الله نور»

 

شکّرین‌لفظش به قند آمیخته

وز تکلّم، شورها انگیخته

 

بهر جان‌بازی به میدان می‌روم

سوی خلوت‌گاه جانان می‌روم

 

داد تشریف شهادت، شاه عشق

می‌روم اینک به قربان‌گاه عشق

 

 می‌روم جان در ره جانان دهم

وصل بستانم به قیمت، جان دهم

 

 

خامه را گو بس کند، «عابد»! بیان

که مرا بگْرفت آتش در زبان

 

ور کسی خواهد تمام داستان

بازخوانَد در حدیث دیگران

چراغ انجمن

سرو‌بالایی دل از من می‌برد

سیل اشکم را به دامن می‌برد

 

پای صبر از لطف رفتارش به گِل

ز اعتدالش سرو بستانی، خجل

 

نوجوانی، پیر پیران کهن

عشق‌بازان را چراغ انجمن

 

هاله‌ای از غم به روی ماه او

هاله‌ای، گویای اسرار مگو

 

سر به جیب غم ز هجران پدر

دست او کوته ز دامان پدر

 

چهره‌ی هم‌چون گلش، پژمرده بود

جانش از هجر پدر، آزرده بود

 

درد جان‌کاهی به دل بودش مدام

چون هلال از هجر آن ماه تمام

 

 

یادگار مجتبی، آن سرو ناز

در فضای دل‌ربایی، شاه‌باز

 

دید تا جان‌بازی دل‌دادگان

سرفرازیّ ز پا افتادگان

 

شد نفس را سینه‌اش، زندان تنگ

پای صبر و طاقتش آمد به سنگ

 

سرو ناز افراخت از بهر خرام

آفتابی سر زد از شرق خیام

 

آمد و آمد به نزد شاه دین

آن سرور جان «ختم‌المرسلین»

 

از خدیو هفت‌شهر عزّ و ناز

اذن میدان خواست با عجز و نیاز

 

 

گفت: ای جان، برخی خاک رهت!

واقف اسرار، جان آگهت!

 

دیگر از جان سیرم، ای جان جهان!

اذن دِه، بفْشانمت در پای، جان

 

دست لطفی از کرم نِه بر سرم

در رهت بگْذار از سر بگْذرم

 

سینه، زندانی است از غم بر نفس

مرغ جان، آزاد ساز از این قفس

 

ناامیدم از عطای خود مکن

دورم از دورِ سرای خود مکن

 

از شعاع شمع ایوان تواَم

بیت موزونی ز دیوان تواَم

 

نونهالم لیک از بستان تو

سر به خطّم لیک بر فرمان تو

 

واقفی، هم از جهان و هم ز جان

بی‌وجودت سیرم، ای جان جهان!

 

 

شاه بگْرفتش چو جان اندر کنار

بوسه‌ها زد بر جبین و بر عذار

 

گفت: ای آیینه‌ی حُسن حسن!

چون توانم برکَنم دل از تو، من؟

 

ای به باغ آرزوها نوبرم!

یادگارِ یادگارِ مادرم!

 

آید اندر هر نفس در هر مقام

از تواَم عطر برادر بر مشام

 

جلوه‌ی او در تو بینم آشکار

باز یابد دل ز دیدارت قرار

 

زنده گردد خاطرات از دیدنت

عطر او می‌یابم از بوییدنت

 

بر تبسّم، غنچه‌ات نشکفته باز

گوش جان‌ها از لبت نشنیده راز

 

ای اسیر چین زلفت، صد تذرو!

پا به گِل از رشک بالای تو، سرو!

 

حیف باشد، این قد محشرقیام

از جفای خصم مانَد از خرام

 

سرو نازت را سرِ بالندگی است

صبحت اندر اوّل تابندگی است

 

شانه خواهد بوسه‌ها بر کاکلت

بشْکفد صد گلشن از بوی گلت

 

دل مخواه اندر غم خود، داغ‌دار

ای مرا تو از برادر، یادگار!

 

 

گفت با خود: درد من درمان نشد

جان، سزای فدیه‌ی جانان نشد

 

یارب! این درد نهان را چون کنم؟

دل به پیش اوست، جان را چون کنم؟

 

دیگرم سودی ندارد زندگی

زندگی زین پس بُوَد درماندگی

 

با برادرزاده آن گه گفت شاه

کای به گردون وجاهت، رشک ماه!

 

رو به قربان‌گاه ایثار و وفا

نقد جان کن در ره جانان، فدا

 

قاسم آن گه بوسه زد بر پای شاه

نزد مادر آمد اندر خیمه‌گاه

 

چهره‌اش، گل‌گون ز تاب اشتیاق

بر زبان امّا ندای «الفراق»

 

کاکلش، یادآور زلف سمن

وز شمیمش، کربلا دشت ختن

 

قامتش، هنگامه‌ی «یو‌م‌النّشور»

طلعتش، تفسیری از «الله نور»

 

شکّرین‌لفظش به قند آمیخته

وز تکلّم، شورها انگیخته

 

بهر جان‌بازی به میدان می‌روم

سوی خلوت‌گاه جانان می‌روم

 

داد تشریف شهادت، شاه عشق

می‌روم اینک به قربان‌گاه عشق

 

 می‌روم جان در ره جانان دهم

وصل بستانم به قیمت، جان دهم

 

 

خامه را گو بس کند، «عابد»! بیان

که مرا بگْرفت آتش در زبان

 

ور کسی خواهد تمام داستان

بازخوانَد در حدیث دیگران

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×