مشخصات شعر

رموز عاشقی

یادگاری از امام مجتبی

بود هم‌راه عمو در کربلا

 

نوگل باغ «ولی‌الله» بود

از رموز عاشقی، آگاه بود

 

خود حضورش در زمین کربلا

بود مصداق حضور مجتبی

 

آتش عشق شهادت در سرش

جامه‌ی آزادگی، زیب برش

 

در میان نوجوانان، بی‌بدل

در مذاقش مرگ، «احلی من عسل»

 

 

دید آن کاو بود عالم را پناه

مانده تنها در میان آن سپاه

 

شد به پیش چشم او، عالم، سیاه

هاله‌ی غم دید در اطراف ماه

 

با عمو گفت آن گل باغ مراد:

از کرم بر من بده اذن جهاد

 

وقت آن آمد که ترک سر کنم

خویش را قربانی اصغر کنم

 

شد جهان از بهر من زندان تنگ

از تو دارم آرزوی اذن جنگ

 

آرزو دارم بنوشم جام عشق

پر زند مرغ دلم تا بام عشق

 

پس حسین آن مهر عرش آبرو

بوسه زد بر چهره‌ی چون ماه او

 

گفتش: ای سرو گلستان حسن!

قاسمم! ای نور چشمان حسن!

 

چون شود راضی دلم؟ ای نازنین!

که تو را سازم روان در دشت کین

 

پس مکن، ای نوگل باغ حسن؟

تازه در باغ دلم، داغ حسن

 

تو امانت باشی و من هم امین

بر دلم آتش میفکن بیش از این

 

 

گفت قاسم در جواب عمّ خویش

با دلی افسرده و حالی پریش:

 

تا مرا، ای جان من! جان در تن است

از تو فرمان و اطاعت از من است

 

لیک دارم از حضورت این امید

سازی‌ام در پیش زهرا روسفید

 

آن‌قَدَر پیش عمو، اصرار کرد

تا که بخت خفته را بیدار کرد

 

اذن میدان از عمو آخر گرفت

چون عقابی سوی میدان پر گرفت

 

 

آن‌چنان با دشمن دین جنگ کرد

عرصه را بر نابه‌کاران تنگ کرد

 

تشنه‌لب جنگید تا بی‌تاب شد

از کف جدّش علی، سیراب شد

 

از مِی مهر حسینی، مست شد

نیستی را برگزید و هست شد

 

ای خوش! آن عاشق که در راه خدا

جان خود را هم‌چو او سازد فدا

 

دم دگر زین ماجرا، «خسرو»! مزن

آتش افکندی به جان مرد و زن

رموز عاشقی

یادگاری از امام مجتبی

بود هم‌راه عمو در کربلا

 

نوگل باغ «ولی‌الله» بود

از رموز عاشقی، آگاه بود

 

خود حضورش در زمین کربلا

بود مصداق حضور مجتبی

 

آتش عشق شهادت در سرش

جامه‌ی آزادگی، زیب برش

 

در میان نوجوانان، بی‌بدل

در مذاقش مرگ، «احلی من عسل»

 

 

دید آن کاو بود عالم را پناه

مانده تنها در میان آن سپاه

 

شد به پیش چشم او، عالم، سیاه

هاله‌ی غم دید در اطراف ماه

 

با عمو گفت آن گل باغ مراد:

از کرم بر من بده اذن جهاد

 

وقت آن آمد که ترک سر کنم

خویش را قربانی اصغر کنم

 

شد جهان از بهر من زندان تنگ

از تو دارم آرزوی اذن جنگ

 

آرزو دارم بنوشم جام عشق

پر زند مرغ دلم تا بام عشق

 

پس حسین آن مهر عرش آبرو

بوسه زد بر چهره‌ی چون ماه او

 

گفتش: ای سرو گلستان حسن!

قاسمم! ای نور چشمان حسن!

 

چون شود راضی دلم؟ ای نازنین!

که تو را سازم روان در دشت کین

 

پس مکن، ای نوگل باغ حسن؟

تازه در باغ دلم، داغ حسن

 

تو امانت باشی و من هم امین

بر دلم آتش میفکن بیش از این

 

 

گفت قاسم در جواب عمّ خویش

با دلی افسرده و حالی پریش:

 

تا مرا، ای جان من! جان در تن است

از تو فرمان و اطاعت از من است

 

لیک دارم از حضورت این امید

سازی‌ام در پیش زهرا روسفید

 

آن‌قَدَر پیش عمو، اصرار کرد

تا که بخت خفته را بیدار کرد

 

اذن میدان از عمو آخر گرفت

چون عقابی سوی میدان پر گرفت

 

 

آن‌چنان با دشمن دین جنگ کرد

عرصه را بر نابه‌کاران تنگ کرد

 

تشنه‌لب جنگید تا بی‌تاب شد

از کف جدّش علی، سیراب شد

 

از مِی مهر حسینی، مست شد

نیستی را برگزید و هست شد

 

ای خوش! آن عاشق که در راه خدا

جان خود را هم‌چو او سازد فدا

 

دم دگر زین ماجرا، «خسرو»! مزن

آتش افکندی به جان مرد و زن

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×