مشخصات شعر

شهد شهادت

چون عزیز مجتبی در خون تپید

جام پُرشهد شهادت سر کشید

 

گر چه از بیداد، جان بودش به لب

نام آن جان جهان بودش به لب

 

شد روانِ عشق، سوی او روان

تا دهد جان بر تن آن نیمه‌جان

 

لیک هر سو روی کرد، او را ندید

ساحل دل را در آن دریا ندید

 

 

بانگ زد کای سرو دل‌جوی حسن!

ای رُخت، یادآور روی حسن!

 

خود برآ از پشت ابر، ای ماه من!

رخ نما، ای یوسف در چاه من!

 

ای گل پرپر! به دست کیستی؟

بوی تو آید ولی خود نیستی

 

ای میان عاشقان «ضرب‌المثل»!

مرگ، شیرین‌تر به کامت از عسل!

 

می‌رسد بانگ تو امّا نارساست

این ندا را گو منادی در کجاست

 

باشد از زخم فزون، بانگ تو کم؟

یا عسل آورده لب‌هایت به هم؟

 

لاجَرَم، گم‌کرده‌ی خود را نیافت

بوی گل بشْنید و سوی گل شتافت

 

دید بر گِرد گل خود، خارها

می‌دهندش خارها، آزارها

 

دوست، افتاده به چنگ دشمنان

گِرد خاتم، حلقه‌ی اهریمنان

 

گر چه او را جان شیرین بر لب است

دور ماهش، هاله‌ای از عقرب است

 

 

گفت: از گِرد گلم دور، ای خسان!

گر ندارد باغبان، من، باغبان

 

با گل صدبرگ گشته، کین چرا؟

گِرد یک گل، این همه گل‌چین چرا؟

 

این که بی‌حَد زخم دارد، ای سپه!

سیزده‌ساله است و ماه چارده

 

این بدن از برگ گل، نازک‌تر است

هم‌چو اکبر، جان من، این پیکر است

 

گر چه می‌باشد جگرپاره‌یْ حسن

پاره‌ی جان من است، این پاره‌تن

 

نخل امّیدم چرا بر می‌کَنید؟

از تن بسمل، چرا پر می‌کَنید؟

 

 

چشمِ چشمِ حق به ناگه زآن میان

صحنه‌ای دید و زدش آتش به جان

 

دید گل‌چینی به بالین گلش

در کَفَش بگْرفته خونین‌کاکُلش

 

گشت شیر شرزه‌ی «حبل‌المتین»

باخبر از قصد آن خصمیّ دین

 

گفتی آمد بر دل چاکش، خدنگ

دید اگر لَختی کند آن‌جا درنگ،

 

می‌کند سر از تن آن مه، جدا

می‌شود از سوره، «بسم اللَّه» جدا

 

دست بر شمشیر بُرد و جنگ کرد

عرصه را چون چشم دشمن، تنگ کرد

 

من نمی‌گویم دگر در آن نبرد

اسب‌ها با پیکر قاسم چه کرد

 

شیر، کرد آن گرگ‌ها را تار و مار

زآن میان شد یوسف او، آشکار

 

با تکاپو بر سرش مرکب برانْد

خویش را بر گل، نسیم‌آسا رسانْد

 

خواست بیند خرّمش، امّا نشد

آن نسیم آمد ولی گل وا نشد

 

یافت آخر پیکر دُردانه‌اش

شمع آمد بر سر پروانه‌اش

 

دید او را خاک و خون بستر شده

نیست پروانه که خاکستر شده

 

هم‌چو بخت عاشقان رفته به خواب

هرچه می‌خوانَد، نمی‌آید جواب

 

 

لاله با داغ دل خود، خو گرفت

وآن سر شوریده بر زانو گرفت

 

گفت: ای رویت مه و ابرو هلال!

وی به دست ظلم، جسمت پایْ‌مال!

 

نرگس چشمان خود را باز کن

ای مسیحم! کُشتی‌ام، اعجاز کن

 

خوش به سرمنزل رسیده بار تو

کس ندارد گرمی بازار تو

 

من کمانی، لیک چون تیر آمدم

عذر من بپْذیر اگر دیر آمدم

 

لعل تو بی‌آب و خشک، امّا چه بیم؟

آب رو داری تو، ای دُرّ یتیم!

 

ای سوار نورَس بی توش و تاب!

حسرت پای تو در چشم رکاب!

 

من که خود بنْشاندمت بر پشت زین

از چه گشتی نقش بر روی زمین؟

 

من نگویم گفت‌وگو کن با عموی

لب گُشا یک بار و یک عمّو بگوی

 

رشته‌ی مهر از عمو بُبْریده‌ای؟

یا مه روی پدر را دیده‌ای؟

شهد شهادت

چون عزیز مجتبی در خون تپید

جام پُرشهد شهادت سر کشید

 

گر چه از بیداد، جان بودش به لب

نام آن جان جهان بودش به لب

 

شد روانِ عشق، سوی او روان

تا دهد جان بر تن آن نیمه‌جان

 

لیک هر سو روی کرد، او را ندید

ساحل دل را در آن دریا ندید

 

 

بانگ زد کای سرو دل‌جوی حسن!

ای رُخت، یادآور روی حسن!

 

خود برآ از پشت ابر، ای ماه من!

رخ نما، ای یوسف در چاه من!

 

ای گل پرپر! به دست کیستی؟

بوی تو آید ولی خود نیستی

 

ای میان عاشقان «ضرب‌المثل»!

مرگ، شیرین‌تر به کامت از عسل!

 

می‌رسد بانگ تو امّا نارساست

این ندا را گو منادی در کجاست

 

باشد از زخم فزون، بانگ تو کم؟

یا عسل آورده لب‌هایت به هم؟

 

لاجَرَم، گم‌کرده‌ی خود را نیافت

بوی گل بشْنید و سوی گل شتافت

 

دید بر گِرد گل خود، خارها

می‌دهندش خارها، آزارها

 

دوست، افتاده به چنگ دشمنان

گِرد خاتم، حلقه‌ی اهریمنان

 

گر چه او را جان شیرین بر لب است

دور ماهش، هاله‌ای از عقرب است

 

 

گفت: از گِرد گلم دور، ای خسان!

گر ندارد باغبان، من، باغبان

 

با گل صدبرگ گشته، کین چرا؟

گِرد یک گل، این همه گل‌چین چرا؟

 

این که بی‌حَد زخم دارد، ای سپه!

سیزده‌ساله است و ماه چارده

 

این بدن از برگ گل، نازک‌تر است

هم‌چو اکبر، جان من، این پیکر است

 

گر چه می‌باشد جگرپاره‌یْ حسن

پاره‌ی جان من است، این پاره‌تن

 

نخل امّیدم چرا بر می‌کَنید؟

از تن بسمل، چرا پر می‌کَنید؟

 

 

چشمِ چشمِ حق به ناگه زآن میان

صحنه‌ای دید و زدش آتش به جان

 

دید گل‌چینی به بالین گلش

در کَفَش بگْرفته خونین‌کاکُلش

 

گشت شیر شرزه‌ی «حبل‌المتین»

باخبر از قصد آن خصمیّ دین

 

گفتی آمد بر دل چاکش، خدنگ

دید اگر لَختی کند آن‌جا درنگ،

 

می‌کند سر از تن آن مه، جدا

می‌شود از سوره، «بسم اللَّه» جدا

 

دست بر شمشیر بُرد و جنگ کرد

عرصه را چون چشم دشمن، تنگ کرد

 

من نمی‌گویم دگر در آن نبرد

اسب‌ها با پیکر قاسم چه کرد

 

شیر، کرد آن گرگ‌ها را تار و مار

زآن میان شد یوسف او، آشکار

 

با تکاپو بر سرش مرکب برانْد

خویش را بر گل، نسیم‌آسا رسانْد

 

خواست بیند خرّمش، امّا نشد

آن نسیم آمد ولی گل وا نشد

 

یافت آخر پیکر دُردانه‌اش

شمع آمد بر سر پروانه‌اش

 

دید او را خاک و خون بستر شده

نیست پروانه که خاکستر شده

 

هم‌چو بخت عاشقان رفته به خواب

هرچه می‌خوانَد، نمی‌آید جواب

 

 

لاله با داغ دل خود، خو گرفت

وآن سر شوریده بر زانو گرفت

 

گفت: ای رویت مه و ابرو هلال!

وی به دست ظلم، جسمت پایْ‌مال!

 

نرگس چشمان خود را باز کن

ای مسیحم! کُشتی‌ام، اعجاز کن

 

خوش به سرمنزل رسیده بار تو

کس ندارد گرمی بازار تو

 

من کمانی، لیک چون تیر آمدم

عذر من بپْذیر اگر دیر آمدم

 

لعل تو بی‌آب و خشک، امّا چه بیم؟

آب رو داری تو، ای دُرّ یتیم!

 

ای سوار نورَس بی توش و تاب!

حسرت پای تو در چشم رکاب!

 

من که خود بنْشاندمت بر پشت زین

از چه گشتی نقش بر روی زمین؟

 

من نگویم گفت‌وگو کن با عموی

لب گُشا یک بار و یک عمّو بگوی

 

رشته‌ی مهر از عمو بُبْریده‌ای؟

یا مه روی پدر را دیده‌ای؟

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×