مشخصات شعر

نیکونهاد

روز عاشورا چو قوم دین‌تباه

حمله‌ور گشتند بر خرگاه شاه،

 

گرم شد بازار هفتاد و دو تن

مشتری، ‌حق؛ جنس،‌ جان؛ جنّت، ‌ثمن

 

گِرد شمع روی شه، پروانه‌وار

جملگی در عشق‌بازی، جان‌نثار

 

 

عشق‌بازِ باطنیّ و ظاهری

«عابس»، آن پور شبیب شاکری

 

پای تا سر غرق در دریای عشق

سودمند از مایه‌ی سودای عشق

 

جای وی شد چون به میدان نبرد

چهره‌ی گُردان ز بیمش گشت زرد

 

پس به جان وی فتاد از عشق، شور

خود از سر، جوشن از تن کرد دور

 

گفت با خود: وصل جانان، مایلی؟

از چه داری حایلی بر حایلی؟

 

وصف حال عابس نیکو‌نهاد

شعر استادی مرا آمد به یاد:

 

«چند خواهی پیرهن از بهر تن؟

تن رها کن تا نخواهی پیرهن»

 

خود و جوشن هست بهر دفع تیغ

من که از جان دادنم نبْوَد دریغ

 

 

گفت راوی: در میان کارزار

دیدم او را هم‌چو شیری در شکار

 

از دم شمشیرِ آن نیکوسِیَر

بس فتاد از خصم، دست و پا و سر

 

گوییا گفتی ز خاک رزم‌گاه

رُسته دست و پا و سر، جای گیاه

 

ناگهان شد تنگ بر او کار جنگ

می‌زدند از دور بر وی تیر و سنگ

 

خسته شد از تیر و سنگ، اعضای او

پُرجراحت شد ز سر تا پای او

 

عاقبت جان را به حق تسلیم کرد

در رکاب شاه، سر، تقدیم کرد

 

ذکر «مشکوه» است، پس بی ریب و شک

عابسا! «یا لیتنی کنتُ معک»!

 

نیکونهاد

روز عاشورا چو قوم دین‌تباه

حمله‌ور گشتند بر خرگاه شاه،

 

گرم شد بازار هفتاد و دو تن

مشتری، ‌حق؛ جنس،‌ جان؛ جنّت، ‌ثمن

 

گِرد شمع روی شه، پروانه‌وار

جملگی در عشق‌بازی، جان‌نثار

 

 

عشق‌بازِ باطنیّ و ظاهری

«عابس»، آن پور شبیب شاکری

 

پای تا سر غرق در دریای عشق

سودمند از مایه‌ی سودای عشق

 

جای وی شد چون به میدان نبرد

چهره‌ی گُردان ز بیمش گشت زرد

 

پس به جان وی فتاد از عشق، شور

خود از سر، جوشن از تن کرد دور

 

گفت با خود: وصل جانان، مایلی؟

از چه داری حایلی بر حایلی؟

 

وصف حال عابس نیکو‌نهاد

شعر استادی مرا آمد به یاد:

 

«چند خواهی پیرهن از بهر تن؟

تن رها کن تا نخواهی پیرهن»

 

خود و جوشن هست بهر دفع تیغ

من که از جان دادنم نبْوَد دریغ

 

 

گفت راوی: در میان کارزار

دیدم او را هم‌چو شیری در شکار

 

از دم شمشیرِ آن نیکوسِیَر

بس فتاد از خصم، دست و پا و سر

 

گوییا گفتی ز خاک رزم‌گاه

رُسته دست و پا و سر، جای گیاه

 

ناگهان شد تنگ بر او کار جنگ

می‌زدند از دور بر وی تیر و سنگ

 

خسته شد از تیر و سنگ، اعضای او

پُرجراحت شد ز سر تا پای او

 

عاقبت جان را به حق تسلیم کرد

در رکاب شاه، سر، تقدیم کرد

 

ذکر «مشکوه» است، پس بی ریب و شک

عابسا! «یا لیتنی کنتُ معک»!

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×