مشخصات شعر

تقریر عشق

باز یادم آمد از تقریر عشق

بر مرید عشق، پند پیر عشق

 

گفت با من: در دیار کربلا

بود پیری، خضر دریای صفا

 

چشم جانش، روشن از دیدار دوست

قلب او، آیینه‌ی انوار دوست

 

از بیاضش، صبح صادق در نقاب

در نقاب از شرم رویش، آفتاب

 

ناتوانان محبّت را، طبیب

نام آن عیسای روشن‌دل، «حبیب»

 

در رکاب مظهر نور خدا

بود اندر کربلای پُربلا

 

 

عشق سر بنْهاد در گوش حبیب

گفت: ای در عشق، پیری ناشکیب!

 

چون نکردی ناله در فصل بهار

در خزان باری قضا کن، زینهار!

 

در قدوم خسرو لب‌تشنگان

بگذر از جان، ای حبیب خسته‌جان!

 

این حسین است، آن که قلب مرتضی‌ است

ذات او، آیینه‌ی نور خداست

 

چشم بگْشا، بین ز نورش منجلی

هم خدا و هم محمّد، هم علی

 

گر خدا خواهی فدایش ساز، جان

زآن که با حق هست، نورش توأمان

 

 

چون حبیب بن مظاهر را بلا

گفت رمز عشق اندر کربلا

 

در وفای عشق شه، بی‌تاب شد

قبله‌ی اسلام را محراب شد

 

سینه‌اش پُر شد ز مهر دادگر

تیرباران بلا را شد سپر

 

قلعه‌ی توحید را آمد حصار

شد نشان نیش تیر جان‌شکار

 

زخم دل را، پنبه‌ی پیکان نهاد

سر به پای حضرت جانان نهاد

 

داد جان و دامن حیدر گرفت

زندگانی را بدان از سر گرفت

 

گرم شد سودا به بازار دگر

پیر بود و شد جوان، بار دگر

 

ناله کن، «سرباز»! هم‌چون عندلیب

شیوه‌ی مردی بیاموز از حبیب

تقریر عشق

باز یادم آمد از تقریر عشق

بر مرید عشق، پند پیر عشق

 

گفت با من: در دیار کربلا

بود پیری، خضر دریای صفا

 

چشم جانش، روشن از دیدار دوست

قلب او، آیینه‌ی انوار دوست

 

از بیاضش، صبح صادق در نقاب

در نقاب از شرم رویش، آفتاب

 

ناتوانان محبّت را، طبیب

نام آن عیسای روشن‌دل، «حبیب»

 

در رکاب مظهر نور خدا

بود اندر کربلای پُربلا

 

 

عشق سر بنْهاد در گوش حبیب

گفت: ای در عشق، پیری ناشکیب!

 

چون نکردی ناله در فصل بهار

در خزان باری قضا کن، زینهار!

 

در قدوم خسرو لب‌تشنگان

بگذر از جان، ای حبیب خسته‌جان!

 

این حسین است، آن که قلب مرتضی‌ است

ذات او، آیینه‌ی نور خداست

 

چشم بگْشا، بین ز نورش منجلی

هم خدا و هم محمّد، هم علی

 

گر خدا خواهی فدایش ساز، جان

زآن که با حق هست، نورش توأمان

 

 

چون حبیب بن مظاهر را بلا

گفت رمز عشق اندر کربلا

 

در وفای عشق شه، بی‌تاب شد

قبله‌ی اسلام را محراب شد

 

سینه‌اش پُر شد ز مهر دادگر

تیرباران بلا را شد سپر

 

قلعه‌ی توحید را آمد حصار

شد نشان نیش تیر جان‌شکار

 

زخم دل را، پنبه‌ی پیکان نهاد

سر به پای حضرت جانان نهاد

 

داد جان و دامن حیدر گرفت

زندگانی را بدان از سر گرفت

 

گرم شد سودا به بازار دگر

پیر بود و شد جوان، بار دگر

 

ناله کن، «سرباز»! هم‌چون عندلیب

شیوه‌ی مردی بیاموز از حبیب

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×