مشخصات شعر

مشورت

چون که «عابس» شاه را بی‌یار دید

زندگانی بر تن خود، عار دید

 

با غلام خود که «شوذب» داشت نام

گفت: رایت چیست در کار امام؟

 

شوذب او را داد پاسخ کای دلیر!

هرچه زودش جان سپارم، هست دیر

 

گفت: طوبی لک! چنین خوش دیدمت

زآن سبب بر مشورت بگْزیدمت

 

 

پس به نزد شه شد و بوسید خاک

گفت: ای گردون ز عشقت، سینه‌چاک!

 

نیست کس پیشم ز تو، محبوب‌تر

دادمت گر بودم از جان، خوب‌تر

 

دارم اینک عزم رزم این سپاه

نزد پیغمبر، تو باش از من گواه

 

وآن گه اسب انگیخت سوی آن گروه

هم‌چو سیلی کاو نشیب آید ز کوه

 

الحذر! که شیر شیران است این

گاه کین، مرگ دلیران است این

 

پور پُرشور شبیب شاکری است

بر دم تیغش، اجل را چاکری است

 

کس به تنها سوی او ننْهد قدم

که رود ز اوّل قدم، سوی عدم

 

لشکر از بیم، آن‌چنان پیچان شدند

که ندیده رزم از او، بی‌جان شدند

 

لیک عابس تاخت هر سو، جنگ‌جو

لفظِ چون قندش مکرّر: مرد کو؟

 

لشکر از جا کرد جنبش، یکسره

مانْد او چون نقطه اندر دایره

 

شد چو زآن بی‌شرم‌نامردم، نژند

جوشن از بر کند و خود از سر فکند

 

گفت: بر من کز سرم رفته است، هوش

خود، بار سر بُوَد؛ سر، بار دوش

 

چون نمودم ترک جان، تن گو مباش

تن چو بی‌جان گشت، جوشن گو مباش

 

 

چون ز ضعف از زین، نگون شد پیکرش

جیش بُبریدند از پیکر، سرش

 

یاد عابس کز دل «جیحون» گذشت

موج اشکش از سر گردون گذشت

مشورت

چون که «عابس» شاه را بی‌یار دید

زندگانی بر تن خود، عار دید

 

با غلام خود که «شوذب» داشت نام

گفت: رایت چیست در کار امام؟

 

شوذب او را داد پاسخ کای دلیر!

هرچه زودش جان سپارم، هست دیر

 

گفت: طوبی لک! چنین خوش دیدمت

زآن سبب بر مشورت بگْزیدمت

 

 

پس به نزد شه شد و بوسید خاک

گفت: ای گردون ز عشقت، سینه‌چاک!

 

نیست کس پیشم ز تو، محبوب‌تر

دادمت گر بودم از جان، خوب‌تر

 

دارم اینک عزم رزم این سپاه

نزد پیغمبر، تو باش از من گواه

 

وآن گه اسب انگیخت سوی آن گروه

هم‌چو سیلی کاو نشیب آید ز کوه

 

الحذر! که شیر شیران است این

گاه کین، مرگ دلیران است این

 

پور پُرشور شبیب شاکری است

بر دم تیغش، اجل را چاکری است

 

کس به تنها سوی او ننْهد قدم

که رود ز اوّل قدم، سوی عدم

 

لشکر از بیم، آن‌چنان پیچان شدند

که ندیده رزم از او، بی‌جان شدند

 

لیک عابس تاخت هر سو، جنگ‌جو

لفظِ چون قندش مکرّر: مرد کو؟

 

لشکر از جا کرد جنبش، یکسره

مانْد او چون نقطه اندر دایره

 

شد چو زآن بی‌شرم‌نامردم، نژند

جوشن از بر کند و خود از سر فکند

 

گفت: بر من کز سرم رفته است، هوش

خود، بار سر بُوَد؛ سر، بار دوش

 

چون نمودم ترک جان، تن گو مباش

تن چو بی‌جان گشت، جوشن گو مباش

 

 

چون ز ضعف از زین، نگون شد پیکرش

جیش بُبریدند از پیکر، سرش

 

یاد عابس کز دل «جیحون» گذشت

موج اشکش از سر گردون گذشت

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×