مشخصات شعر

عقیقستان

از حدیث شاه، حرّ بن یزید

از ندامت دست بر دندان گزید

 

کای دریغا! رفت فرجامم به باد

کاین همه انجام از آن آغاز زاد

 

این بگفت و خواست قصد شاه کرد

روی توبه سوی «وجه‌الله» کرد

 

 

نفس بگْرفتش عنان که پایْ دار

باره واپس ران، بترس از ننگ و عار

 

عقل گفتش: رو که عار از نار، بِه

جور یار، از صحبت اغیار، بِه

 

نفس گفتش: مگْذر از دنیا و مال

عقل گفتش: هان! بیندیش از مآل

 

نفس گفتا: نقد بر نسیه مده

عقل گفت: این نسیه از صد نقد، بِه

 

نفس گفت: از عمر برخوردار باش

عقل گفتا: عمر شد، بیدار باش

 

زین کشاکش‌های نفس و عقل پیر

نفس شد مغلوب؛ عقل پیر، چیر

 

عشق آمد بر سرش با صد شتاب

باره پیش آورْد، بگْرفتش رکاب

 

کرد بر یکرانِ اقبالش سوار

گفت: هین! یکسر بران تا کوی یار

 

جان به کف برگیر و با صد عجز و ذُل

سر بنه بر پای آن سلطان کل

 

چون به هوش آمد ز خواب، آن میر راد

رعشه بر تن، لرزه بر جانش فتاد

 

لرزلرزان سوی ره بنْهاد روی

دم‌به‌دم با نفس خود در گفت‌و‌گوی

 

آن یکی دیدش بدین حال شگفت

از شگفت، انگشت بر دندان گرفت

 

با تحیّر گفت کای شیر دلیر!

در دلیری می‌نبودت کس نظیر

 

هین! چه بودت؟ کاین چنین لرزی به خویش

گفت: کاری بس عجب دارم به پیش

 

خود میان نار و جنّت بینمی

می‌ندانم، زآنمی، یا زینمی

 

نور و نارم در میان دارد به جِد

چون نلرزم در میان این دو ضد؟

 

تا کدامین زین دو پایابم بَرَد

آتشم سوزد، وَ یا آبم بَرَد

 

این بگفت و کرد یک ‌سو، کار را

گفت: نفروشم به دنیا، یار را

 

آن که یوسف را به درهم می‌فروخت

خرمن خویش از سیه‌بختی بسوخت

 

 

عاشقانه رانْد باره، سوی شاه

با تضرّع گفت، کای باب اله!

 

با دو صد عذرت به درگاه آمدم

کن قبولم، گر چه بی‌گاه آمدم

 

تائبم، بگْشا به رویم باب را

دوست می‌دارد خدا، توّاب را

 

با امیدِ عفوِ تقصیر آمدم

زود بخشا، گر چه بس دیر آمدم

 

وحشی‌ام، آورده‌ام رو بر رسول

ای محمّد! توبه‌ی من کن قبول

 

گر چه حرّم، ای خداوند جلیل!

لیک در پیش تواَم، عبدی ذلیل

 

طوق منّت، باز نِه، بر گردنم

می‌ببَر هر جا که خواهی بردنم

 

ای سلیمان! هین! ببخشا خاتمم

بر بساط بندگی کن محرمم

 

شاه چون دید آن تضرّع کردنش

کرد طوق بندگی بر گردنش

 

گفت: بازآ که درِ توبه است، باز

هین! بگیر از عفو ما، خطّ جواز

 

اندر آ، که کس ز احرار و عبید

روی نومیدی در این درگه ندید

 

گر دو صد جرم عظیم آورده‌ای

غم مخور، رو بر کریم آورده‌ای

 

اندر آ، گر دیر و گر زود آمدی

خوش به منزل‌گاه مقصود آمدی

 

گفت کای شاهان غلام درگهت!

چون در اوّل، من شدم خار رهت،

 

هم مرا نک پیش‌تاز جنگ کن

در قطار عشق، پیش‌آهنگ کن

 

شاه دادش رخصت جنگ و جهاد

رو، دلیرانه سوی میدان نهاد

 

 

تاخت سوی رزم‌گه چون شیر مست

خطّ آزادی ز شاه‌ دین، به دست

 

باده‌ی عشقش ز سر برْبوده هوش

آمده چون خم ز سرشاری به جوش

 

بانگ زد آن شیر نیزار وغا

بر گروه کوفیان بی‌وفا:

 

این امامی را که محبوب حق است

«قرّه‌العین» نبیّ مطلق است

 

دعوتش کردید و رو برتافتید؟

بی‌سبب بر کشتنش بشْتافتید؟

 

غنچه‌های نونهال گلشنش

برگ‌ریزان از عطش بر دامنش

 

بخت بردم، تشنه‌لب تا کوی او

خوردم آب زندگی از جوی او

 

بوی جان آورْد باد از گلشنش

پی به یوسف بردم از پیراهنش

 

من که با عشق «خلیل‌اللَّه» خوشم

گو کشد نمرود، سوی آتشم

 

من که با موسی زدم خود را به نیل

گو کند فرعون، خون من، سبیل

 

من که در کشتی شدم با نوح پاک

گو کند توفان، جهانی را هلاک

 

 

بس یلان از مشرکان در خاک کرد

خاک را از لوث ایشان، پاک کرد

 

بس ‌که خون بارید بر خاک از هوا

شد عقیقستان، زمین نینوا

 

گه سواره، گه پیاده، جنگ کرد

عرصه را بر لشکر کین، تنگ کرد

 

 

چون ز پا افتاد آن شیر دلیر

با تضّرع گفت: شاها! دست گیر

 

دست گیر، ای دست خلّاق قدیر!

ای تو جمله انبیا را، دست‌گیر!

 

ای تو، بر آدم دمیده، روح را!

ای تو از توفان رهانده، نوح را!

 

ای تو از یم کرده موسی را رها!

کرده در دستش عصا را اژدها!

 

ای انیس یوسف مصری به چاه!

داده از چاهش مکان، بر اوج ماه!

 

ای نیا را فخر بر چون تو سلیل!

کرده آتش را گلستان، بر خلیل!

 

ای مجیب دعوت یونس به یم!

ای نجاتش داده از ظلْمات غم!

 

 

شه طبیبانه به بالین آمدش

دُرفشان از چشم خونین آمدش

 

چشم حق‌بین بر رخ شه برگشود

گفت کای فرمانده‌ی مُلک وجود!

 

کاش! صد جان بود اندر پیکرم

تا به جان دادن، تو آیی بر سرم

 

قدر، چِبْود چون من افسرده را؟

ای مسیحا! زنده کردی مرده را

 

هرگز این طالع نبودم در حساب

که نوازد، ذرّه‌ای را آفتاب

 

گفت: خوش رو، با خوشی هم‌راه باش

بر سپهر کام‌رانی، ماه باش

 

باد در دنیا و عقبی، کام تو!

آن‌چنان که نام کرده مام تو

 

این بشارت را چو حر زآن لب شنفت

شاه را بدرود گفت و خوش بخفت

 

پرزنان بر دامن شه، جان فشانْد

لیک نامیرَد که نامش زنده مانْد

 

عقیقستان

از حدیث شاه، حرّ بن یزید

از ندامت دست بر دندان گزید

 

کای دریغا! رفت فرجامم به باد

کاین همه انجام از آن آغاز زاد

 

این بگفت و خواست قصد شاه کرد

روی توبه سوی «وجه‌الله» کرد

 

 

نفس بگْرفتش عنان که پایْ دار

باره واپس ران، بترس از ننگ و عار

 

عقل گفتش: رو که عار از نار، بِه

جور یار، از صحبت اغیار، بِه

 

نفس گفتش: مگْذر از دنیا و مال

عقل گفتش: هان! بیندیش از مآل

 

نفس گفتا: نقد بر نسیه مده

عقل گفت: این نسیه از صد نقد، بِه

 

نفس گفت: از عمر برخوردار باش

عقل گفتا: عمر شد، بیدار باش

 

زین کشاکش‌های نفس و عقل پیر

نفس شد مغلوب؛ عقل پیر، چیر

 

عشق آمد بر سرش با صد شتاب

باره پیش آورْد، بگْرفتش رکاب

 

کرد بر یکرانِ اقبالش سوار

گفت: هین! یکسر بران تا کوی یار

 

جان به کف برگیر و با صد عجز و ذُل

سر بنه بر پای آن سلطان کل

 

چون به هوش آمد ز خواب، آن میر راد

رعشه بر تن، لرزه بر جانش فتاد

 

لرزلرزان سوی ره بنْهاد روی

دم‌به‌دم با نفس خود در گفت‌و‌گوی

 

آن یکی دیدش بدین حال شگفت

از شگفت، انگشت بر دندان گرفت

 

با تحیّر گفت کای شیر دلیر!

در دلیری می‌نبودت کس نظیر

 

هین! چه بودت؟ کاین چنین لرزی به خویش

گفت: کاری بس عجب دارم به پیش

 

خود میان نار و جنّت بینمی

می‌ندانم، زآنمی، یا زینمی

 

نور و نارم در میان دارد به جِد

چون نلرزم در میان این دو ضد؟

 

تا کدامین زین دو پایابم بَرَد

آتشم سوزد، وَ یا آبم بَرَد

 

این بگفت و کرد یک ‌سو، کار را

گفت: نفروشم به دنیا، یار را

 

آن که یوسف را به درهم می‌فروخت

خرمن خویش از سیه‌بختی بسوخت

 

 

عاشقانه رانْد باره، سوی شاه

با تضرّع گفت، کای باب اله!

 

با دو صد عذرت به درگاه آمدم

کن قبولم، گر چه بی‌گاه آمدم

 

تائبم، بگْشا به رویم باب را

دوست می‌دارد خدا، توّاب را

 

با امیدِ عفوِ تقصیر آمدم

زود بخشا، گر چه بس دیر آمدم

 

وحشی‌ام، آورده‌ام رو بر رسول

ای محمّد! توبه‌ی من کن قبول

 

گر چه حرّم، ای خداوند جلیل!

لیک در پیش تواَم، عبدی ذلیل

 

طوق منّت، باز نِه، بر گردنم

می‌ببَر هر جا که خواهی بردنم

 

ای سلیمان! هین! ببخشا خاتمم

بر بساط بندگی کن محرمم

 

شاه چون دید آن تضرّع کردنش

کرد طوق بندگی بر گردنش

 

گفت: بازآ که درِ توبه است، باز

هین! بگیر از عفو ما، خطّ جواز

 

اندر آ، که کس ز احرار و عبید

روی نومیدی در این درگه ندید

 

گر دو صد جرم عظیم آورده‌ای

غم مخور، رو بر کریم آورده‌ای

 

اندر آ، گر دیر و گر زود آمدی

خوش به منزل‌گاه مقصود آمدی

 

گفت کای شاهان غلام درگهت!

چون در اوّل، من شدم خار رهت،

 

هم مرا نک پیش‌تاز جنگ کن

در قطار عشق، پیش‌آهنگ کن

 

شاه دادش رخصت جنگ و جهاد

رو، دلیرانه سوی میدان نهاد

 

 

تاخت سوی رزم‌گه چون شیر مست

خطّ آزادی ز شاه‌ دین، به دست

 

باده‌ی عشقش ز سر برْبوده هوش

آمده چون خم ز سرشاری به جوش

 

بانگ زد آن شیر نیزار وغا

بر گروه کوفیان بی‌وفا:

 

این امامی را که محبوب حق است

«قرّه‌العین» نبیّ مطلق است

 

دعوتش کردید و رو برتافتید؟

بی‌سبب بر کشتنش بشْتافتید؟

 

غنچه‌های نونهال گلشنش

برگ‌ریزان از عطش بر دامنش

 

بخت بردم، تشنه‌لب تا کوی او

خوردم آب زندگی از جوی او

 

بوی جان آورْد باد از گلشنش

پی به یوسف بردم از پیراهنش

 

من که با عشق «خلیل‌اللَّه» خوشم

گو کشد نمرود، سوی آتشم

 

من که با موسی زدم خود را به نیل

گو کند فرعون، خون من، سبیل

 

من که در کشتی شدم با نوح پاک

گو کند توفان، جهانی را هلاک

 

 

بس یلان از مشرکان در خاک کرد

خاک را از لوث ایشان، پاک کرد

 

بس ‌که خون بارید بر خاک از هوا

شد عقیقستان، زمین نینوا

 

گه سواره، گه پیاده، جنگ کرد

عرصه را بر لشکر کین، تنگ کرد

 

 

چون ز پا افتاد آن شیر دلیر

با تضّرع گفت: شاها! دست گیر

 

دست گیر، ای دست خلّاق قدیر!

ای تو جمله انبیا را، دست‌گیر!

 

ای تو، بر آدم دمیده، روح را!

ای تو از توفان رهانده، نوح را!

 

ای تو از یم کرده موسی را رها!

کرده در دستش عصا را اژدها!

 

ای انیس یوسف مصری به چاه!

داده از چاهش مکان، بر اوج ماه!

 

ای نیا را فخر بر چون تو سلیل!

کرده آتش را گلستان، بر خلیل!

 

ای مجیب دعوت یونس به یم!

ای نجاتش داده از ظلْمات غم!

 

 

شه طبیبانه به بالین آمدش

دُرفشان از چشم خونین آمدش

 

چشم حق‌بین بر رخ شه برگشود

گفت کای فرمانده‌ی مُلک وجود!

 

کاش! صد جان بود اندر پیکرم

تا به جان دادن، تو آیی بر سرم

 

قدر، چِبْود چون من افسرده را؟

ای مسیحا! زنده کردی مرده را

 

هرگز این طالع نبودم در حساب

که نوازد، ذرّه‌ای را آفتاب

 

گفت: خوش رو، با خوشی هم‌راه باش

بر سپهر کام‌رانی، ماه باش

 

باد در دنیا و عقبی، کام تو!

آن‌چنان که نام کرده مام تو

 

این بشارت را چو حر زآن لب شنفت

شاه را بدرود گفت و خوش بخفت

 

پرزنان بر دامن شه، جان فشانْد

لیک نامیرَد که نامش زنده مانْد

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×