مشخصات شعر

شرط بندگی

بود در کرببلا حرّی دلیر

رادمردی بس شجاع و شیرگیر

 

روز رزم از بس که او چالاک بود

در دل گُردان ز بیمش، باک بود

 

قلب پاکش، صافی و پرداخته

وز صفا، سر بر فلک افراخته

 

صبح عاشورا که سر زد آفتاب

کربلایی دید پُر از انقلاب

 

بسته صف، جمعی پی جنگ و جدال

تا بریزد خون پاک ذوالجلال

 

 

حرّ نام‌آور به دل بس تاب داشت

در تزلزل، حالت سیماب داشت

 

یک طرف دید او غریو بانگ و کوس

وز دگر سو ناله و آه و فسوس

 

کوفیان، سرگرم شور و هلهله

در میانْشان اوفتاده ولوله

 

سرخوش از صهبای بیداد و غرور

کف‌زنان، شادی‌کنان، دل پُرسرور

 

لیک حر از دیده می‌بارید اشک

اشک از چشمش روان، هم‌چون دو مشک

 

گفت با خود: این عجب غوغاستی!

وه! چه بی شرم و حیا دنیاستی!

 

مردمی بی‌آبرو، بی نام و ننگ

بهر قتل شه کمر بر بسته تنگ

 

«خود میان نار و جنّت بینمی»

تا کدامین زین دو را بگْزینمی

 

من ز نورم، گر چه در نارم کنون

روسپیدم، گر سیه‌کارم کنون

 

گر چه من بستم به رویش، راه را

مُنخسف کردم رخ آن ماه را

 

می‌روم اکنون پی دل‌داری‌اش

می‌کنم از جان و دل، من یاری‌اش

 

این بگفت و عزم خود را جزم کرد

سوی خرگاه حسینی، عزم کرد

 

 

کعبه‌ی مقصود چون نزدیک شد

رشته‌ی افکار او، باریک شد

 

گفت با خود: چون که دیدم روی او

با چه رو با او نمایم گفت‌وگو؟

 

گویم: ای فرزانه‌فرزند رسول!

«توبه کردم، توبه‌ام را کن قبول»

 

آمد، افکنده سر خجلت به پیش

قلب پاکش از ندامت ریش‌ریش

 

 

گفت کای بخشیده جرم مجرمان!

خواهم از دست تو، سرخطّ امان

 

عذر من بپْذیر، ای ربّ غفور!

می‌نکن از رحمت خویشم، تو دور

 

عفو کن، جرم من دل‌گیر را

باز کن از گردنم، زنجیر را

 

رخصتم ده، روی در میدان کنم

جان خود را در رهت، قربان کنم

 

 

شاه فرمودش که ای مهمان ما!

میهمان سفره‌ی احسان ما!

 

چون شوم راضی بریزد خون تو؟

غرق خون گردد رخ گل‌گون تو؟

 

گفت: باللَّه! ای امیر انس و جان!

سیر گشته جان پاکم از جهان

 

حالیا که آمدم من، سوی تو

شرمم آید تا ببینم روی تو

 

چون به خیل بندگانت، بنده‌ام

لیکن از این بندگی، شرمنده‌ام

 

تا نریزم خون خود را در رهت

نیستم از بندگان درگهت

 

با هزاران زاری و افغان و آه

بر گرفت او رخصت میدان ز شاه

 

 

شد به میدان، آن دلیر کام‌کار

روبهان از ضرب تیغش در فرار

 

خویشتن را زد به قلب آن سپاه

برق تیغش شد ز ماهی تا به ماه

 

در میان موج لشکر یک‌تنه

می‌زد او از میسره بر میمنه

 

هر طرف آن شیردل رو می‌نمود

دست و سر از تن همی افتاده بود

 

شیردل از خون روبه، سیر شد

جان پاکش از جهان، دل‌گیر شد

 

چون مشبّک شد تنش از تیر کین

شُست دست از زندگی آن نازنین

 

زخم پیکان، شیر را بی‌تاب کرد

آتش دل، جوشنش را آب کرد

 

داد از کف، طاقت و تاب و توان

بر زمین افتاده آن جان جهان

 

با دل سوزان و جسم چاک‌چاک

اوفتاد از صدر زین بر روی خاک

 

چون به پایان بُرد، شرط بندگی

شد برون از خجلت و شرمندگی

 

 

گفت با شه کای امیر شیرگیر!

اوفتادم من ز پا، دستم بگیر

 

ناله‌اش را چون که شاه دین شنید

پس شتابان خود به بالینش رسید

 

بر سر زانو، سر پاکش گذاشت

چشم حق‌بین، حر به روی شاه داشت

 

شاه، خون از روی پاکش، پاک کرد

جامه‌ی جان از غمش، صد چاک کرد

 

روی ماه شاه دید و شاد شد

مرغ روحش از قفس، آزاد شد

 

کاش! «منصوری»! تو روز واپسین

چشمت افتد بر رخ آن نازنین

شرط بندگی

بود در کرببلا حرّی دلیر

رادمردی بس شجاع و شیرگیر

 

روز رزم از بس که او چالاک بود

در دل گُردان ز بیمش، باک بود

 

قلب پاکش، صافی و پرداخته

وز صفا، سر بر فلک افراخته

 

صبح عاشورا که سر زد آفتاب

کربلایی دید پُر از انقلاب

 

بسته صف، جمعی پی جنگ و جدال

تا بریزد خون پاک ذوالجلال

 

 

حرّ نام‌آور به دل بس تاب داشت

در تزلزل، حالت سیماب داشت

 

یک طرف دید او غریو بانگ و کوس

وز دگر سو ناله و آه و فسوس

 

کوفیان، سرگرم شور و هلهله

در میانْشان اوفتاده ولوله

 

سرخوش از صهبای بیداد و غرور

کف‌زنان، شادی‌کنان، دل پُرسرور

 

لیک حر از دیده می‌بارید اشک

اشک از چشمش روان، هم‌چون دو مشک

 

گفت با خود: این عجب غوغاستی!

وه! چه بی شرم و حیا دنیاستی!

 

مردمی بی‌آبرو، بی نام و ننگ

بهر قتل شه کمر بر بسته تنگ

 

«خود میان نار و جنّت بینمی»

تا کدامین زین دو را بگْزینمی

 

من ز نورم، گر چه در نارم کنون

روسپیدم، گر سیه‌کارم کنون

 

گر چه من بستم به رویش، راه را

مُنخسف کردم رخ آن ماه را

 

می‌روم اکنون پی دل‌داری‌اش

می‌کنم از جان و دل، من یاری‌اش

 

این بگفت و عزم خود را جزم کرد

سوی خرگاه حسینی، عزم کرد

 

 

کعبه‌ی مقصود چون نزدیک شد

رشته‌ی افکار او، باریک شد

 

گفت با خود: چون که دیدم روی او

با چه رو با او نمایم گفت‌وگو؟

 

گویم: ای فرزانه‌فرزند رسول!

«توبه کردم، توبه‌ام را کن قبول»

 

آمد، افکنده سر خجلت به پیش

قلب پاکش از ندامت ریش‌ریش

 

 

گفت کای بخشیده جرم مجرمان!

خواهم از دست تو، سرخطّ امان

 

عذر من بپْذیر، ای ربّ غفور!

می‌نکن از رحمت خویشم، تو دور

 

عفو کن، جرم من دل‌گیر را

باز کن از گردنم، زنجیر را

 

رخصتم ده، روی در میدان کنم

جان خود را در رهت، قربان کنم

 

 

شاه فرمودش که ای مهمان ما!

میهمان سفره‌ی احسان ما!

 

چون شوم راضی بریزد خون تو؟

غرق خون گردد رخ گل‌گون تو؟

 

گفت: باللَّه! ای امیر انس و جان!

سیر گشته جان پاکم از جهان

 

حالیا که آمدم من، سوی تو

شرمم آید تا ببینم روی تو

 

چون به خیل بندگانت، بنده‌ام

لیکن از این بندگی، شرمنده‌ام

 

تا نریزم خون خود را در رهت

نیستم از بندگان درگهت

 

با هزاران زاری و افغان و آه

بر گرفت او رخصت میدان ز شاه

 

 

شد به میدان، آن دلیر کام‌کار

روبهان از ضرب تیغش در فرار

 

خویشتن را زد به قلب آن سپاه

برق تیغش شد ز ماهی تا به ماه

 

در میان موج لشکر یک‌تنه

می‌زد او از میسره بر میمنه

 

هر طرف آن شیردل رو می‌نمود

دست و سر از تن همی افتاده بود

 

شیردل از خون روبه، سیر شد

جان پاکش از جهان، دل‌گیر شد

 

چون مشبّک شد تنش از تیر کین

شُست دست از زندگی آن نازنین

 

زخم پیکان، شیر را بی‌تاب کرد

آتش دل، جوشنش را آب کرد

 

داد از کف، طاقت و تاب و توان

بر زمین افتاده آن جان جهان

 

با دل سوزان و جسم چاک‌چاک

اوفتاد از صدر زین بر روی خاک

 

چون به پایان بُرد، شرط بندگی

شد برون از خجلت و شرمندگی

 

 

گفت با شه کای امیر شیرگیر!

اوفتادم من ز پا، دستم بگیر

 

ناله‌اش را چون که شاه دین شنید

پس شتابان خود به بالینش رسید

 

بر سر زانو، سر پاکش گذاشت

چشم حق‌بین، حر به روی شاه داشت

 

شاه، خون از روی پاکش، پاک کرد

جامه‌ی جان از غمش، صد چاک کرد

 

روی ماه شاه دید و شاد شد

مرغ روحش از قفس، آزاد شد

 

کاش! «منصوری»! تو روز واپسین

چشمت افتد بر رخ آن نازنین

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×