- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۲۴۱۳
- شماره مطلب: ۴۶۳۳
-
چاپ
تقدیم خلوص
نور فیض حق چو رخشیدن گرفت
همّت شه، جرم بخشیدن گرفت
حر که بسته بر میان، شمشیر رزم
جذبهای زآن نور آوردش به بزم
روز عاشورا در آن دشت بلا
چون ز حق برگشتگی شد بر ملا
روز بخت کوفیان را تیره دید
اهرمن را بر سلیمان، چیره دید
تاخت تا پشت خیام محترم
شرمگین از جرم و لرزان از ندم
دیدهاش خونبار، سر افکنده پیش
منفعل از کردههای زشت خویش
گفت: شاها! روسیاهم، روسیاه
رحم فرما، ده پناهم، ده پناه
بندهی عاصی کجا آرد پناه؟
جز که آید نزد مولا، عذرخواه
بعد تقدیم خلوص و بندگی
گفت با آن معدن بخشندگی:
عفو کن، شاها! که لطفت بیحد است
عفو شاهانه، همیشه بر بد است
ره گرفتن بر چو تو صاحبرهی
گمرهی بین، گمرهی بین، گمرهی
شهریارا! جرم من باشد عظیم
چون شود گر بخشی از لطف عمیم؟
با محبّت گفت کای آزادهمرد!
حرّی آن گونه که مامت نام کرد
حرّی و آزاد اندر نشأتین
مژده بادت کز تو راضی شد حسین
چون شنید این مژده از شاه عباد
سر نهاد و بر رکابش بوسه داد
گفت: شاها! نک کرم را کن تمام
اذن میدان دِه به این کمترغلام
شاه فرمودش: تو چون جان منی
رو، برآسا زآن که مهمان منی
«گفت: شاها! تو مگر مهمان نهای؟»
جان عالم را مگر جانان نهای؟
خود مگر این کوفیان بیحیا
نامهها ننْوشته کای مولا! بیا؟
بوستانها جمله آورده است، بار
نهرها جاری ز آب خوشگوار
تیغهامان جمله بیرون از نیام
بهر یاریّات همه از خاص و عام
بین چسان این قوم دون با صد شعف
برکشیده از پی قتل تو، صف
الغرض؛ آن عاشق مجذوب مست
اذن، حاصل کرد و بر توسن نشست
خویش را بر آن گروه نابهکار
زد چو شیری کاو در افتد در شکار
برق تیغش اندر آن آوردگاه
سوخت کوه کفر را مانند کاه
عاقبت از جور چرخ بیثبات
چهره گلگون شد ز خون و دیده مات
از ره دریای خون شد رهسپار
در بهشت جاودان انداخت بار
هان! «شهابا»! آتشافروزی بس است
صبر و طاقت نیست، جانسوزی بس است
-
بزمآرا
بزمآرای قضا در کربلا
چون صلا زد عاشقان را بر بلا
تشنگان بادهی جام الست
آن بلاجویان مست میپرست،
-
کشور دل
دید «مسلم» را «حبیب» حقپرست
با همه بیرنگیاش، رنگی به دست
گفت با زاریش کای دیرینهدوست!
وی که دانم طالب مغزی، نه پوست!
-
طیّب
دید چون شاه شهیدان را غریب
داد از کف، «جون»، آرام و شکیب
آمد و افکنْد خود بر پای شه
بوسه زد بر پای گردونسای شه
تقدیم خلوص
نور فیض حق چو رخشیدن گرفت
همّت شه، جرم بخشیدن گرفت
حر که بسته بر میان، شمشیر رزم
جذبهای زآن نور آوردش به بزم
روز عاشورا در آن دشت بلا
چون ز حق برگشتگی شد بر ملا
روز بخت کوفیان را تیره دید
اهرمن را بر سلیمان، چیره دید
تاخت تا پشت خیام محترم
شرمگین از جرم و لرزان از ندم
دیدهاش خونبار، سر افکنده پیش
منفعل از کردههای زشت خویش
گفت: شاها! روسیاهم، روسیاه
رحم فرما، ده پناهم، ده پناه
بندهی عاصی کجا آرد پناه؟
جز که آید نزد مولا، عذرخواه
بعد تقدیم خلوص و بندگی
گفت با آن معدن بخشندگی:
عفو کن، شاها! که لطفت بیحد است
عفو شاهانه، همیشه بر بد است
ره گرفتن بر چو تو صاحبرهی
گمرهی بین، گمرهی بین، گمرهی
شهریارا! جرم من باشد عظیم
چون شود گر بخشی از لطف عمیم؟
با محبّت گفت کای آزادهمرد!
حرّی آن گونه که مامت نام کرد
حرّی و آزاد اندر نشأتین
مژده بادت کز تو راضی شد حسین
چون شنید این مژده از شاه عباد
سر نهاد و بر رکابش بوسه داد
گفت: شاها! نک کرم را کن تمام
اذن میدان دِه به این کمترغلام
شاه فرمودش: تو چون جان منی
رو، برآسا زآن که مهمان منی
«گفت: شاها! تو مگر مهمان نهای؟»
جان عالم را مگر جانان نهای؟
خود مگر این کوفیان بیحیا
نامهها ننْوشته کای مولا! بیا؟
بوستانها جمله آورده است، بار
نهرها جاری ز آب خوشگوار
تیغهامان جمله بیرون از نیام
بهر یاریّات همه از خاص و عام
بین چسان این قوم دون با صد شعف
برکشیده از پی قتل تو، صف
الغرض؛ آن عاشق مجذوب مست
اذن، حاصل کرد و بر توسن نشست
خویش را بر آن گروه نابهکار
زد چو شیری کاو در افتد در شکار
برق تیغش اندر آن آوردگاه
سوخت کوه کفر را مانند کاه
عاقبت از جور چرخ بیثبات
چهره گلگون شد ز خون و دیده مات
از ره دریای خون شد رهسپار
در بهشت جاودان انداخت بار
هان! «شهابا»! آتشافروزی بس است
صبر و طاقت نیست، جانسوزی بس است