مشخصات شعر

حدیث نفس

دید خود را در کنار نور و نار

با خدا و با هوا، در گیرودار

 

در حدیث نفْس بود و گفت‌وگوی

نور و ظلمت می‌کشانْدش از دو سوی

 

دید، بی‌پرواست نفْس و سرکش است

در کمین خرمن او، آتش است

 

گفت: از چه زار و دَروا مانده‌ای؟

کاروان، راهیّ و بر جا مانده‌ای

 

گر چه خاری، رو به سوی باغ کن

لاله باش و جست‌وجوی داغ کن

 

از کریمان، جز کرامت کس ندید

در گلستان ولا، کس خس ندید

 

نیست این در، بسته، راهت می‌دهند

دو جهان، با یک نگاهت می‌دهند

 

گوهر خود را بجو تا دُر شوی

خالی از خود شو که از او پُر شوی

 

 

در دلش، غوغایی از خوف و رجا

خوف، رفت و بر رجا بخشید، جا

 

غرقه خود را دید و از بهر حیات

دست و پا زد سوی کشتیّ نجات

 

حر، سراپا لمعه‌ای از نور شد

هم‌چو موسی، ره‌سپار طور شد

 

آب بر رخ داشت، آتش در ضمیر

روح او در اوج بود و سر به زیر

 

گفت: ای روح شتاب و صبر من!

وی به دستت، اختیار جبر من!

 

ای غبارت، آبروی سلسبیل!

خاک پایت، توتیای جبرئیل!

 

من غبار روی دامان تواَم

خود میَفشانم که مهمان تواَم

 

من به سوی خُم، سبو آورده‌ام

اشک، جای آبرو آورده‌ام

 

رَسته‌ام از چاه و رو کرده به راه

عذرخواهم، عذرخواهم، عذرخواه

 

 

کوله‌باری از گناه آورده‌ام

وز بساط شرم، آه آورده‌ام

 

هم‌چو موجی گر به ساحل راندی‌ام

شکر! ای دریا! سوی خود خواندی‌ام

 

از برون گفتی: برو، رفتی خطا

وز درون گفتی: خطا پوشم، بیا

 

ای گل بی‌خار! من خار تواَم

حرّم، امّا تا گرفتار تواَم

 

اسم، دارم حر، مُسمّایم ببخش

لفظ من بِستان و معنایم ببخش

 

بر رخ بلبل، ره گلشن مبند

من اگر بستم، تو راه من مبند

 

آب می‌خواهم که من در آتشم

سر به زیرم کرده نفْس سرکشم

 

روز محشر، روسیه‌تر از شبم

سر به زیرِ آستان زینبم

 

پایه‌های عرش اگر لرزانده‌ام

آیه‌ی «لا‌تَقنَطوا» را خوانده‌ام

 

آبرویم، آبرودارا! بخر

نزد زهرا، نام ننگم را مبر

 

ای کریم! ای عادتت لطف و کرم!

آمدم تا خوشه از خرمن برم

 

گر بخوانی، تاج افلاکم به سر!

ور برانی، وای من! خاکم به سر!

 

ای به خاک مقدمت، چشمِ مُقام!

خیمه‌ی تو، قبله‌ی «بیت‌الحرام»!

 

مورِ این درگه، سلیمان‌خرگه است

بی‌شما، گر خضر باشد، گم‌ره است

 

زخم، از تیغ تو، بِه از مرهم است

از کرم، یک نم ز سوی تو، یم است

 

با کرم، آلوده‌ای را پاک کن

چون گریبان، سینه‌ام را چاک کن

 

«آتش است این بانگ نای و نیست، باد

هر که این آتش ندارد، نیست باد!»

 

هر چه گفتی، اختیارم داشتی

نیشِ قهرت داشت، نوشِ آشتی

 

ترک‌تازی کردنم را، پی زدی

مَرکبم وامانده دیدی، هی زدی

 

پیر، تو، می‌خواره، من، جامم بده

من دعا دانم، تو دشنامم بده

 

ای خروشان‌بحر لطف ایزدی!

مست بودم، بر رخم سیلی زدی

 

 

پاکی فطرت چو بودی رهبرش

شک، یقین شد؛ باورش، شد یاورش

 

اشک خجلت را به رخ، اصرار داشت

با دل و جان، بر گناه، اقرار داشت

 

قطره‌های اشک، کار سیل کرد

کوه تمکین، بر عطوفت، میل کرد

 

دید، او را سرفراز از آزمون

پوست رفته، مغز افتاده برون

 

دید حر، از پای تا سر، حر شده است

سنگ، جُسته گوهر خود، دُر شده است

 

حرّ ویران رفته، آباد آمده است

نُوسواد عشق، اُستاد آمده است

 

دید وقتِ دست‌گیری کردن است

آن جوان را، گاهِ پیری کردن است

 

 

گفت: سر بالا کن، ای مهمان ما!

وِی به چشمت، سُرمه‌ی عرفان ما!

 

ما پِی امداد تو برخاستیم

گر تو پیوستی به ما، ما خواستیم

 

عذر، کم‌تر جو که در این بارگاه

عفو می‌گردد به دنبال گناه

 

آب، از سرچشمه‌ی دل، گِل نبود

جُرم تو از نفْس بود، از دل نبود

 

خوب دادی امتحان، رد نیستی

تو، بدی کردی، ولی بد نیستی

 

با سلیمان، دوری از اهریمنی

دی، تو بر من بودی، امشب با منی

 

توبه را ما یاد آدم داده‌ایم

ما برائت را به مریم داده‌ایم

 

ما رهانیدیم یوسف را ز چاه

ما مدد کردیم، شد دور از گناه

 

هر عدم را، جود ما موجود کرد

«بوالبشر» را نور ما مسجود کرد

 

مرده را، ما خود مسیحا می‌کنیم

درد را، عین مداوا می‌کنیم

 

سربلندی، خصم دون، پستت گرفت

خاک پای مادرم، دستت گرفت

 

قطره بودی، وصل بر دریا شدی

تو دگر تو نیستی؛ تو، ما شدی

 

«هر کسی کاو دور مانْد از اصل خویش

بازجوید، روزگار وصل خویش»

 

من نه نفرین کردمت، گفتم دعات

مادرِ نفْست نشاندم در عزات

 

باطنِ آن، لطف و ظاهر، قهر بود

نوش‌دارویی به جام زهر بود

 

 

لاجَرَم، حر عاقبت بر خیر شد

در حرم، ره جُست و دور از دیر شد

 

گفت: ای کانِ کرم! دریای جود!

در برِ جود تو، جود آرد سجود

 

فیضِ چشمت، خواب را بیدار کرد

سیلیِ تو، مست را هشیار کرد

 

در صفا کن پاک، هم‌چون زمزمم

مجرمم، مُحرم شدم، کن مَحرمم

 

مَحرمم کن! در حرم، راهم بده

روشنی از پرتوِ آهم بده

 

حلقه از این ننگ، در گوشم مخواه

سر، گران باری است، بر دوشم مخواه

 

گر نریزی آب رحمت بر سرم

آتش خجلت کند خاکسترم

 

بار این عصیان ز بس سنگین بُوَد

زندگی زین پس، مرا ننگین بُوَد

 

دامن جان، کی شود زین لوث، پاک؟

تا نبینی جسم من بر خاک، چاک

 

رخصتم ده، جُرم خود جبران کنم

پای تا سر جان شوم، قربان کنم

 

دید شیری را نه وقت بستن است

مرغ، در فکر قفس بشْکستن است

 

دید خالی از خود است و پُر ز دوست

مغز گشته است و نمی‌گنجد به پوست

 

بس که می‌خواره به جام، ابرام کرد

پیر هم اکرام را، اتمام کرد

 

رود گشت و سوی دریا رفت، حر

چون مصلّی بر مصلّا رفت، حر

 

هم زمین دادش بشارت، هم زمان

رو به قلب خصم، چون تیر از کمان

 

چون ندای «اِرجِعی» بشْنیده بود

پاک، نفْس مطمئن گردیده بود

 

گفت: مس رفته، طلا برگشته‌ام

نی طلا، بل کیمیا برگشته‌ام

 

از درش، اکسیر اعظم یافتم

یک نگه کرد و دو عالم یافتم

 

پیش حُسن محض، بردم عیب را

سرفرازی داد، سر در جیب را

 

 

ای به پیشانیّ کوفی، داغ ننگ!

پُشت بر آیینه و در مُشت، سنگ!

 

مردمِ گم کرده راه مردمی!

گم شده در وادی سردرگمی!

 

ای گریزان، آبِ رو از جویتان!

وی سیه، چون نامه‌هاتان، رویتان!

 

ای همه بندیّ و بنده‌یْ زور و زر!

چشم‌ها و گوش‌هاتان، کور و کر!

 

ای ز اسلام شما، کافر، خجل!

داغ، پیشانی ولی بی‌داغ، دل

 

ای شما کافر‌دل و مُسلم‌نما!

بر علی، قرآن به روی نیزه‌ها

 

من نه باکم از هزاران لشکر است

ترسم از مژگان و چشم اصغر است

 

از میان خیمه‌های بوتراب

یک صدا می‌آید آن هم: آب‌آب

 

دست و خاک و تیغتان باید به سر

آب، مَهر مادر و تشنه، پسر؟

 

ای شما بهر علی در چشم، خار!

از وفا بی‌بهره، هم‌چون روزگار

 

چشمه‌هاتان، اشک گشته بر حسین

نخل‌هاتان شد سِنان‌ها با سُنین

 

ای همه حقّ نمک نشناخته!

دین عَلَم کرده، به قرآن تاخته!

 

خود علی، یک دم نیاسود از شما

در گلویش، استخوان بود از شما

 

ای فریب از پای تا سر، چون سراب!

از چه بر آب‌آفرین بستید آب؟

 

باغبان و باغ در بی‌آبی‌اند

وز عطش، خورشیدها، مه‌تابی‌اند

 

آن که زو دارد حیات، آب حیات

داغ لب‌هایش به دل دارد، فرات

 

بندبندش، پُرنوا هم‌چون نی است

صد پرستوی مهاجر با وی است

 

گر نه قرآن است، با قرآن که هست

گر نه دل‌بند علی، مهمان که هست

 

دید مست جام غفلت، سربه‌سر

غافلانند و سراپا کور و کر

 

راهیِ بی‌راهه، دید آن گم‌رهان

تاخت چون شیر ژیان بر روبهان

 

لاجَرَم، جام شهادت، نوش کرد

 جسم خود از زخم‌ها، گل‌پوش کرد

 

 

دید چون تاجی به سر، پای امام

یافت شعر عمر او، حُسن ختام

 

تا سر بشْکسته‌اش در بر گرفت

حر، سرافرازیّ خود از سر گرفت

حدیث نفس

دید خود را در کنار نور و نار

با خدا و با هوا، در گیرودار

 

در حدیث نفْس بود و گفت‌وگوی

نور و ظلمت می‌کشانْدش از دو سوی

 

دید، بی‌پرواست نفْس و سرکش است

در کمین خرمن او، آتش است

 

گفت: از چه زار و دَروا مانده‌ای؟

کاروان، راهیّ و بر جا مانده‌ای

 

گر چه خاری، رو به سوی باغ کن

لاله باش و جست‌وجوی داغ کن

 

از کریمان، جز کرامت کس ندید

در گلستان ولا، کس خس ندید

 

نیست این در، بسته، راهت می‌دهند

دو جهان، با یک نگاهت می‌دهند

 

گوهر خود را بجو تا دُر شوی

خالی از خود شو که از او پُر شوی

 

 

در دلش، غوغایی از خوف و رجا

خوف، رفت و بر رجا بخشید، جا

 

غرقه خود را دید و از بهر حیات

دست و پا زد سوی کشتیّ نجات

 

حر، سراپا لمعه‌ای از نور شد

هم‌چو موسی، ره‌سپار طور شد

 

آب بر رخ داشت، آتش در ضمیر

روح او در اوج بود و سر به زیر

 

گفت: ای روح شتاب و صبر من!

وی به دستت، اختیار جبر من!

 

ای غبارت، آبروی سلسبیل!

خاک پایت، توتیای جبرئیل!

 

من غبار روی دامان تواَم

خود میَفشانم که مهمان تواَم

 

من به سوی خُم، سبو آورده‌ام

اشک، جای آبرو آورده‌ام

 

رَسته‌ام از چاه و رو کرده به راه

عذرخواهم، عذرخواهم، عذرخواه

 

 

کوله‌باری از گناه آورده‌ام

وز بساط شرم، آه آورده‌ام

 

هم‌چو موجی گر به ساحل راندی‌ام

شکر! ای دریا! سوی خود خواندی‌ام

 

از برون گفتی: برو، رفتی خطا

وز درون گفتی: خطا پوشم، بیا

 

ای گل بی‌خار! من خار تواَم

حرّم، امّا تا گرفتار تواَم

 

اسم، دارم حر، مُسمّایم ببخش

لفظ من بِستان و معنایم ببخش

 

بر رخ بلبل، ره گلشن مبند

من اگر بستم، تو راه من مبند

 

آب می‌خواهم که من در آتشم

سر به زیرم کرده نفْس سرکشم

 

روز محشر، روسیه‌تر از شبم

سر به زیرِ آستان زینبم

 

پایه‌های عرش اگر لرزانده‌ام

آیه‌ی «لا‌تَقنَطوا» را خوانده‌ام

 

آبرویم، آبرودارا! بخر

نزد زهرا، نام ننگم را مبر

 

ای کریم! ای عادتت لطف و کرم!

آمدم تا خوشه از خرمن برم

 

گر بخوانی، تاج افلاکم به سر!

ور برانی، وای من! خاکم به سر!

 

ای به خاک مقدمت، چشمِ مُقام!

خیمه‌ی تو، قبله‌ی «بیت‌الحرام»!

 

مورِ این درگه، سلیمان‌خرگه است

بی‌شما، گر خضر باشد، گم‌ره است

 

زخم، از تیغ تو، بِه از مرهم است

از کرم، یک نم ز سوی تو، یم است

 

با کرم، آلوده‌ای را پاک کن

چون گریبان، سینه‌ام را چاک کن

 

«آتش است این بانگ نای و نیست، باد

هر که این آتش ندارد، نیست باد!»

 

هر چه گفتی، اختیارم داشتی

نیشِ قهرت داشت، نوشِ آشتی

 

ترک‌تازی کردنم را، پی زدی

مَرکبم وامانده دیدی، هی زدی

 

پیر، تو، می‌خواره، من، جامم بده

من دعا دانم، تو دشنامم بده

 

ای خروشان‌بحر لطف ایزدی!

مست بودم، بر رخم سیلی زدی

 

 

پاکی فطرت چو بودی رهبرش

شک، یقین شد؛ باورش، شد یاورش

 

اشک خجلت را به رخ، اصرار داشت

با دل و جان، بر گناه، اقرار داشت

 

قطره‌های اشک، کار سیل کرد

کوه تمکین، بر عطوفت، میل کرد

 

دید، او را سرفراز از آزمون

پوست رفته، مغز افتاده برون

 

دید حر، از پای تا سر، حر شده است

سنگ، جُسته گوهر خود، دُر شده است

 

حرّ ویران رفته، آباد آمده است

نُوسواد عشق، اُستاد آمده است

 

دید وقتِ دست‌گیری کردن است

آن جوان را، گاهِ پیری کردن است

 

 

گفت: سر بالا کن، ای مهمان ما!

وِی به چشمت، سُرمه‌ی عرفان ما!

 

ما پِی امداد تو برخاستیم

گر تو پیوستی به ما، ما خواستیم

 

عذر، کم‌تر جو که در این بارگاه

عفو می‌گردد به دنبال گناه

 

آب، از سرچشمه‌ی دل، گِل نبود

جُرم تو از نفْس بود، از دل نبود

 

خوب دادی امتحان، رد نیستی

تو، بدی کردی، ولی بد نیستی

 

با سلیمان، دوری از اهریمنی

دی، تو بر من بودی، امشب با منی

 

توبه را ما یاد آدم داده‌ایم

ما برائت را به مریم داده‌ایم

 

ما رهانیدیم یوسف را ز چاه

ما مدد کردیم، شد دور از گناه

 

هر عدم را، جود ما موجود کرد

«بوالبشر» را نور ما مسجود کرد

 

مرده را، ما خود مسیحا می‌کنیم

درد را، عین مداوا می‌کنیم

 

سربلندی، خصم دون، پستت گرفت

خاک پای مادرم، دستت گرفت

 

قطره بودی، وصل بر دریا شدی

تو دگر تو نیستی؛ تو، ما شدی

 

«هر کسی کاو دور مانْد از اصل خویش

بازجوید، روزگار وصل خویش»

 

من نه نفرین کردمت، گفتم دعات

مادرِ نفْست نشاندم در عزات

 

باطنِ آن، لطف و ظاهر، قهر بود

نوش‌دارویی به جام زهر بود

 

 

لاجَرَم، حر عاقبت بر خیر شد

در حرم، ره جُست و دور از دیر شد

 

گفت: ای کانِ کرم! دریای جود!

در برِ جود تو، جود آرد سجود

 

فیضِ چشمت، خواب را بیدار کرد

سیلیِ تو، مست را هشیار کرد

 

در صفا کن پاک، هم‌چون زمزمم

مجرمم، مُحرم شدم، کن مَحرمم

 

مَحرمم کن! در حرم، راهم بده

روشنی از پرتوِ آهم بده

 

حلقه از این ننگ، در گوشم مخواه

سر، گران باری است، بر دوشم مخواه

 

گر نریزی آب رحمت بر سرم

آتش خجلت کند خاکسترم

 

بار این عصیان ز بس سنگین بُوَد

زندگی زین پس، مرا ننگین بُوَد

 

دامن جان، کی شود زین لوث، پاک؟

تا نبینی جسم من بر خاک، چاک

 

رخصتم ده، جُرم خود جبران کنم

پای تا سر جان شوم، قربان کنم

 

دید شیری را نه وقت بستن است

مرغ، در فکر قفس بشْکستن است

 

دید خالی از خود است و پُر ز دوست

مغز گشته است و نمی‌گنجد به پوست

 

بس که می‌خواره به جام، ابرام کرد

پیر هم اکرام را، اتمام کرد

 

رود گشت و سوی دریا رفت، حر

چون مصلّی بر مصلّا رفت، حر

 

هم زمین دادش بشارت، هم زمان

رو به قلب خصم، چون تیر از کمان

 

چون ندای «اِرجِعی» بشْنیده بود

پاک، نفْس مطمئن گردیده بود

 

گفت: مس رفته، طلا برگشته‌ام

نی طلا، بل کیمیا برگشته‌ام

 

از درش، اکسیر اعظم یافتم

یک نگه کرد و دو عالم یافتم

 

پیش حُسن محض، بردم عیب را

سرفرازی داد، سر در جیب را

 

 

ای به پیشانیّ کوفی، داغ ننگ!

پُشت بر آیینه و در مُشت، سنگ!

 

مردمِ گم کرده راه مردمی!

گم شده در وادی سردرگمی!

 

ای گریزان، آبِ رو از جویتان!

وی سیه، چون نامه‌هاتان، رویتان!

 

ای همه بندیّ و بنده‌یْ زور و زر!

چشم‌ها و گوش‌هاتان، کور و کر!

 

ای ز اسلام شما، کافر، خجل!

داغ، پیشانی ولی بی‌داغ، دل

 

ای شما کافر‌دل و مُسلم‌نما!

بر علی، قرآن به روی نیزه‌ها

 

من نه باکم از هزاران لشکر است

ترسم از مژگان و چشم اصغر است

 

از میان خیمه‌های بوتراب

یک صدا می‌آید آن هم: آب‌آب

 

دست و خاک و تیغتان باید به سر

آب، مَهر مادر و تشنه، پسر؟

 

ای شما بهر علی در چشم، خار!

از وفا بی‌بهره، هم‌چون روزگار

 

چشمه‌هاتان، اشک گشته بر حسین

نخل‌هاتان شد سِنان‌ها با سُنین

 

ای همه حقّ نمک نشناخته!

دین عَلَم کرده، به قرآن تاخته!

 

خود علی، یک دم نیاسود از شما

در گلویش، استخوان بود از شما

 

ای فریب از پای تا سر، چون سراب!

از چه بر آب‌آفرین بستید آب؟

 

باغبان و باغ در بی‌آبی‌اند

وز عطش، خورشیدها، مه‌تابی‌اند

 

آن که زو دارد حیات، آب حیات

داغ لب‌هایش به دل دارد، فرات

 

بندبندش، پُرنوا هم‌چون نی است

صد پرستوی مهاجر با وی است

 

گر نه قرآن است، با قرآن که هست

گر نه دل‌بند علی، مهمان که هست

 

دید مست جام غفلت، سربه‌سر

غافلانند و سراپا کور و کر

 

راهیِ بی‌راهه، دید آن گم‌رهان

تاخت چون شیر ژیان بر روبهان

 

لاجَرَم، جام شهادت، نوش کرد

 جسم خود از زخم‌ها، گل‌پوش کرد

 

 

دید چون تاجی به سر، پای امام

یافت شعر عمر او، حُسن ختام

 

تا سر بشْکسته‌اش در بر گرفت

حر، سرافرازیّ خود از سر گرفت

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×