مشخصات شعر

لطف هو

دید چون حرّ ریاح نام‌دار

منتهی شد کار شه با کارزار

 

رفت در اندیشه و فکرت فرو

وندر آن فکرت، ربودش لطف هو

 

جذبه‌ی حق، خود گریبانش گرفت

جلوه‌ی ایمان، رگ جانش گرفت

 

بود لرزان اندر آن حیرت چو بید

وحشت آمد در دل و رنگش پرید

 

در چنین حالت، سپر انداختی

سوی لشکرگاه سلطان تاختی

 

 

ای خدا! کردم به سویت بازگشت

توبه کردم، هر خطایی شد، گذشت

 

عفو کن از من، تو بنده‌پروری

بر من از لطف و کرم بگْشا دری

 

من، دل خاصان تو آزرده‌ام

دوستانت را ز غم افسرده‌ام

 

من بترسانیدم از راه جفا

خود دل پاکان آل مصطفی

 

در مناجات، اشک‌ریزان هم‌چو دُر

دید خود را بر در دربار، حر

 

 

چون رسید او، در برِ سلطان دین

سر به پیش و داغ خجلت بر جبین،

 

چون غلامی کاو ز مولایش گریخت

باز آمد، اشک خود بر خاک ریخت

 

گفت آن دم با شه مُلک وجود!

السّلام! ای صاحب اکرام و جود!

 

من همانم، ای عزیز مصطفی!

بر تو بستم راه از راه جفا

 

من ندانستم که کار این‌جا کشد

کار لشکر با تو بر هیجا کشد

 

حالیا بر گو تو، ای سبط رسول!

توبه‌ام را می‌کند یزدان قبول؟

 

 

شاه گفتش: آری؛ آن بنده‌نواز

می‌نبندد آن دری کش کرده باز

 

غم مخور، اکنون شفیع تو منم

ذرّه‌ها را آفتاب روشنم

 

لطف بگْرفته است اینک جای قهر

نوش بنْشسته است بر مأوای زهر

 

چون به ذلّت، سوی ما باز آمدی

شاد زی کآخر سرافراز آمدی

 

 

گفت کای سبط رسول مصطفی!

گر جفا شد، حال شد وقت وفا

 

از تو خواهم تا شوم اوّل شهید

تا شود روی سیاه من، سفید

 

یافت رخصت، جانب میدان شتافت

هر طرف بشْتافت، صف‌ها می‌شکافت

 

او همی سرگرم رزم و کارزار

تیغ می‌زد بر یمین و بر یسار

 

زد بر او، خصم لعینی تیغ کین

قدّ سروش، اوفتادی بر زمین

 

شه سرش بر دامن شفْقت نهاد

چشم حر بر روی نیکویش فتاد

 

گفت: شاها! آمدم اینک به یاد

اندر آن دم کز برِ ابن زیاد

 

آمدم بیرون چو با دستور حصر

هاتفم آواز داد از باب قصر:

 

مژده باد! ای حر! تو را سوی بهشت

شد بهشتت از ازل، خود سرنوشت

 

گفتمی با خود که خاکی بر سرت!

بر تو گرید، در عزایت مادرت!

 

نک به جنگ سبط پیغمبر روی

مژده‌ی روضات جنّت بشنوی؟!

 

این بشارت را به تو شیطان دهد

ورنه یزدان، وعده‌ی نیران دهد

 

حال دانستم که هاتف، راست گفت

غنچه‌ی امّید من آخر شکفت

 

شکر، یزدان را! که دل‌شاد آمدم

بنده‌ی حق گشته، آزاد آمدم

 

 

شاه گفتش: آری آزادی مدام

هم‌چنان که مادرت بنْهاد نام

 

وه! چه نیکو حر! که جان در باختی

تا صدای آشنا بشْناختی

لطف هو

دید چون حرّ ریاح نام‌دار

منتهی شد کار شه با کارزار

 

رفت در اندیشه و فکرت فرو

وندر آن فکرت، ربودش لطف هو

 

جذبه‌ی حق، خود گریبانش گرفت

جلوه‌ی ایمان، رگ جانش گرفت

 

بود لرزان اندر آن حیرت چو بید

وحشت آمد در دل و رنگش پرید

 

در چنین حالت، سپر انداختی

سوی لشکرگاه سلطان تاختی

 

 

ای خدا! کردم به سویت بازگشت

توبه کردم، هر خطایی شد، گذشت

 

عفو کن از من، تو بنده‌پروری

بر من از لطف و کرم بگْشا دری

 

من، دل خاصان تو آزرده‌ام

دوستانت را ز غم افسرده‌ام

 

من بترسانیدم از راه جفا

خود دل پاکان آل مصطفی

 

در مناجات، اشک‌ریزان هم‌چو دُر

دید خود را بر در دربار، حر

 

 

چون رسید او، در برِ سلطان دین

سر به پیش و داغ خجلت بر جبین،

 

چون غلامی کاو ز مولایش گریخت

باز آمد، اشک خود بر خاک ریخت

 

گفت آن دم با شه مُلک وجود!

السّلام! ای صاحب اکرام و جود!

 

من همانم، ای عزیز مصطفی!

بر تو بستم راه از راه جفا

 

من ندانستم که کار این‌جا کشد

کار لشکر با تو بر هیجا کشد

 

حالیا بر گو تو، ای سبط رسول!

توبه‌ام را می‌کند یزدان قبول؟

 

 

شاه گفتش: آری؛ آن بنده‌نواز

می‌نبندد آن دری کش کرده باز

 

غم مخور، اکنون شفیع تو منم

ذرّه‌ها را آفتاب روشنم

 

لطف بگْرفته است اینک جای قهر

نوش بنْشسته است بر مأوای زهر

 

چون به ذلّت، سوی ما باز آمدی

شاد زی کآخر سرافراز آمدی

 

 

گفت کای سبط رسول مصطفی!

گر جفا شد، حال شد وقت وفا

 

از تو خواهم تا شوم اوّل شهید

تا شود روی سیاه من، سفید

 

یافت رخصت، جانب میدان شتافت

هر طرف بشْتافت، صف‌ها می‌شکافت

 

او همی سرگرم رزم و کارزار

تیغ می‌زد بر یمین و بر یسار

 

زد بر او، خصم لعینی تیغ کین

قدّ سروش، اوفتادی بر زمین

 

شه سرش بر دامن شفْقت نهاد

چشم حر بر روی نیکویش فتاد

 

گفت: شاها! آمدم اینک به یاد

اندر آن دم کز برِ ابن زیاد

 

آمدم بیرون چو با دستور حصر

هاتفم آواز داد از باب قصر:

 

مژده باد! ای حر! تو را سوی بهشت

شد بهشتت از ازل، خود سرنوشت

 

گفتمی با خود که خاکی بر سرت!

بر تو گرید، در عزایت مادرت!

 

نک به جنگ سبط پیغمبر روی

مژده‌ی روضات جنّت بشنوی؟!

 

این بشارت را به تو شیطان دهد

ورنه یزدان، وعده‌ی نیران دهد

 

حال دانستم که هاتف، راست گفت

غنچه‌ی امّید من آخر شکفت

 

شکر، یزدان را! که دل‌شاد آمدم

بنده‌ی حق گشته، آزاد آمدم

 

 

شاه گفتش: آری آزادی مدام

هم‌چنان که مادرت بنْهاد نام

 

وه! چه نیکو حر! که جان در باختی

تا صدای آشنا بشْناختی

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×