مشخصات شعر

عاشقی آموختیم

ای خدای عشق و ای سلطان جود!

از وجودت، عشق آمد در وجود

 

ای سلیمان عزیز دشت عشق!

وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!

 

تو در آن درگه که سر ‌افکنده‌ای

وه! چه آید از من شرمنده‌ای؟

 

ما ز نور عشق تو افروختیم

عاشقی، شاها! ز تو آموختیم

 

خود تو دانی، ای شه بنده‌نواز!

که بُوَد سوی تواَم روی نیاز

 

چون تویی آگه ز حال زار من

هم تویی دم‌ساز شام تار من

 

من کی‌ام؟ «منصوری» افسرده‌حال

که به دل دارم بسی رنج و ملال

 

رنج من هست از فراق روی تو

تا بیایم یک سفر در کوی تو

 

خود ببوسم آن حریم پاک تو

خون کنم گریه به جسم چاک تو

 

خاک کویت بوسم از روی یقین

ای پناه اوّلین و آخرین!

عاشقی آموختیم

ای خدای عشق و ای سلطان جود!

از وجودت، عشق آمد در وجود

 

ای سلیمان عزیز دشت عشق!

وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!

 

تو در آن درگه که سر ‌افکنده‌ای

وه! چه آید از من شرمنده‌ای؟

 

ما ز نور عشق تو افروختیم

عاشقی، شاها! ز تو آموختیم

 

خود تو دانی، ای شه بنده‌نواز!

که بُوَد سوی تواَم روی نیاز

 

چون تویی آگه ز حال زار من

هم تویی دم‌ساز شام تار من

 

من کی‌ام؟ «منصوری» افسرده‌حال

که به دل دارم بسی رنج و ملال

 

رنج من هست از فراق روی تو

تا بیایم یک سفر در کوی تو

 

خود ببوسم آن حریم پاک تو

خون کنم گریه به جسم چاک تو

 

خاک کویت بوسم از روی یقین

ای پناه اوّلین و آخرین!

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×