مشخصات شعر

احوال رباب

در حدیث آمد که چون «طاهر» بمُرد

مصطفی در مکّه با خاکش سپرد

 

پاره‌ی دل را نهان کردی به گِل

وز رخ زیبای او برکند، دل

 

کرد از ماهش، تهی، گهواره را

بُرد در مهد زمین، مه‌پاره را

 

گشت روزی وارد آن مصباح جمع

بر خدیجه، دید گریانش چو شمع

 

آری؛ از داغی چو دل، سوزان شود

دل بسوزد، اشک‌ها ریزان شود

 

اشک می‌بارید چون ابر بهار

دُر فرو می‌ریخت، چشم اشک‌بار

 

گفتش: این اندوه، ای بانو! ز چیست؟

چیست حادث؟ وز چه رو چشمت گریست؟

 

گفت در پاسخ خدیجه‌یْ دل‌فگار:

ای رسول حق! مرا معذور دار

 

خود زنان را صبر و طاقت، مشکل است

در مصائب، رقّتی اندر دل است

 

یادم آمد قرّه‌العینم که بُرد

رَخت ز آغوش و به حق جان را سپرد

 

یاد کردم باز آن فرزند را

آن لب شیرین و آن لبخند را

 

چون ز خواب ناز، چشمش می‌گشود

از نگاهش دل ز دستم می‌ربود

 

این حدیثم، دوستان! دل، خون کند

خون دل از دیده‌ام، بیرون کند

 

کرد الهامی، خِرَد در گوش من

بُرد از آن الهام از سر، هوش من

 

گفت: دانی هیچ احوال رباب؟

عصر عاشورا چو نوشیدند آب

 

دید سینه، آه! آورده است، شیر

یادش آمد زآن عزیز خورده‌تیر

 

یاد عبد‌اللَّه ربودش صبر و تاب

با زبان حال می‌گفتش رباب:

 

ای چراغ دل، رخ زیبای تو!

هست خالی در کنارم، جای تو

 

کی رود از یادم؟ آن دم کز عطش

طفل من بر روی دستم کرد غش

 

کودک شیرین‌‌دهان من، زبان

هی بگردانید بر دور دهان

 

حیف! از آن شمع دلم کافسرده شد

نوگلم در دامنم، پژمرده شد

احوال رباب

در حدیث آمد که چون «طاهر» بمُرد

مصطفی در مکّه با خاکش سپرد

 

پاره‌ی دل را نهان کردی به گِل

وز رخ زیبای او برکند، دل

 

کرد از ماهش، تهی، گهواره را

بُرد در مهد زمین، مه‌پاره را

 

گشت روزی وارد آن مصباح جمع

بر خدیجه، دید گریانش چو شمع

 

آری؛ از داغی چو دل، سوزان شود

دل بسوزد، اشک‌ها ریزان شود

 

اشک می‌بارید چون ابر بهار

دُر فرو می‌ریخت، چشم اشک‌بار

 

گفتش: این اندوه، ای بانو! ز چیست؟

چیست حادث؟ وز چه رو چشمت گریست؟

 

گفت در پاسخ خدیجه‌یْ دل‌فگار:

ای رسول حق! مرا معذور دار

 

خود زنان را صبر و طاقت، مشکل است

در مصائب، رقّتی اندر دل است

 

یادم آمد قرّه‌العینم که بُرد

رَخت ز آغوش و به حق جان را سپرد

 

یاد کردم باز آن فرزند را

آن لب شیرین و آن لبخند را

 

چون ز خواب ناز، چشمش می‌گشود

از نگاهش دل ز دستم می‌ربود

 

این حدیثم، دوستان! دل، خون کند

خون دل از دیده‌ام، بیرون کند

 

کرد الهامی، خِرَد در گوش من

بُرد از آن الهام از سر، هوش من

 

گفت: دانی هیچ احوال رباب؟

عصر عاشورا چو نوشیدند آب

 

دید سینه، آه! آورده است، شیر

یادش آمد زآن عزیز خورده‌تیر

 

یاد عبد‌اللَّه ربودش صبر و تاب

با زبان حال می‌گفتش رباب:

 

ای چراغ دل، رخ زیبای تو!

هست خالی در کنارم، جای تو

 

کی رود از یادم؟ آن دم کز عطش

طفل من بر روی دستم کرد غش

 

کودک شیرین‌‌دهان من، زبان

هی بگردانید بر دور دهان

 

حیف! از آن شمع دلم کافسرده شد

نوگلم در دامنم، پژمرده شد

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×