مشخصات شعر

ارکان حرم

شد قطار غم، روان سوی حجیز

با دل پُرخون و چشم اشک‌ریز

 

یوسف آل پیمبر با «بشیر»

گفت کای فرزانه‌ی روشن‌ضمیر!

 

خیز و سوی شهر یثرب ران کمیت

دِه خبرْشان ماجرای اهل‌ بیت‌

 

شد روان آن قاصد ناخوش‌خبر

تا به نزد روضه‌ی «خیرالبشر»

 

گفت نالان کای مقیمان حرم!

من رسول زاده‌ی پیغمبرم

 

کشته شد سبط رسول عالمین

آفتاب یثرب و بطحا، حسین

 

شد به خون خویش، غلتان، پیکرش

دست دونان نیزه‌گردان سرش

 

اهل یثرب را از این ناخوش‌نوید

ناله بر نُه پرده‌ی گردون رسید

 

صبح عیش آل هاشم، شام شد

در مدینه، رستخیز عام شد

 

اهل یثرب از صغیر و از کبیر

از ندای غم‌فزای آن بشیر،

 

سوی خرگاه امامت تاختند

سر ز پا و پا ز سر نشناختند

 

شد بنات آل هاشم از خُدور

سرزنان بیرون چو از مشرق، بُدور

 

از فغان بانوان در خیمه‌گاه

شد فضا پُرناله، ماهی تا به ماه

 

سیّد سجّاد، شاه باشکوه

شد به منبر باز و گفتا کای گروه!

 

حمد! ایزد را که از لطف جلی

کرده مخصوص بلا، آل علی

 

حلق رو‌به، در‌خور زنجیر نیست

لایق زنجیر او، جز شیر نیست

 

عاشقانش کی گریزند از بلا؟

کآن بلا را او بُوَد صاحب‌صلا

 

پاک‌یزدانی که چون خلق آفرید

این بلا را غیر ما، در‌خور ندید

 

کشته شد لب‌تشنه، شاه مشرقین

نور چشم سرور مردان، حسین

 

شد اسیر کوفیان بی‌وفا

بانوان و کودکان مه‌لقا

 

شد سرش چون گوی مهر تاب‌دار

نیزه‌گردان، گِرد هر شهر و دیار

 

چون نگردد چشم‌ها از گریه کور؟

کز جهان منسوخ شد رسم سرور

 

چشم گردون زین مصیبت، خون گریست

خاک نیل و دجله و جیحون گریست

 

موج بحر از گریه، توفان‌خیز شد

رعد نالان گشت و سیل‌انگیز شد

 

شد ز تاب آتش غیرت، کباب

مرغ از این غم در هوا، ماهی در آب

 

شد درختان زین مصیبت برگ‌ریز

بادها گردید بر سر، خاک‌بیز

 

چون نگردد پاره دل‌های جریح؟

از جراحت‌های آن جسم طریح

 

چون نگردد گوش‌ها کر زین مُصاب؟

شهر شام و بانوان بی‌نقاب

 

بسته شد، ذرّیّه‌ی ختم رسل

چون اسیر ترک در زنجیر و غُل‌

 

گر به هتک حرمت نسل بتول

خود فراوان توصیت کردی رسول،

 

آن‌چه بر ما رفت از آل یزید

کس نیارستی بر او کردن مزید

 

زآن سپس با عترت شاه شهید

سوی یثرب باز شد سبط فرید

 

از جگر نالید، «کلثوم» ملول

کای مدینه! هان! مکن ما را قبول

 

از تو ما روزی که بربستیم بار

هم‌عنان بودیم با اهل و تبار

 

بود میر کاروان‌سالار کون

هم‌رکابش قاسم و عبّاس و عون

 

اکبر آن رعنا‌جوان گل‌عذار

اصغر آن نورَسته‌طفل شیرخوار

 

آمدیمت با دل تنگ و حزین

نه رجالی مانده باقی، نه بنین

 

هم ز ره رفتند، آن جمع ملول

تا به نزد مرقد پاک رسول

 

از فغان بانوان محترم

آمد اندر لرزه، ارکان حرم

 

شد بر افلاک از زمین، شور نشور

سر برآوردند حوران از قصور

 

قدسیان اندر فلک، گریان همه

سینه‌ها از تاب دل، بریان همه

 

اهل یثرب، جامه‌ی نیلی به بر

اشک‌‌ریزان، خاک‌بیزان، سربه‌سر

 

گفت زینب کای رسول پاک‌دین!

سر ز خاک آر، اهل‌ بیت خویش بین

 

شد حسینت کشته، ای فخر عرب!

در کنار آب شیرین، تشنه‌لب

 

یوسفت در چنگ گرگان شد اسیر

من بشیر اویم، ای یعقوب پیر!

 

سویت از یوسف، نشان آورده‌ام

نک قمیصی ارمغان آورده‌ام

 

من نیارم گفت که چون شد تنش

با تو خواهد گفت، خود پیراهنش

 

زآن سپس شد سوی مام بی‌همال

آن یگانه بانوی مریم‌خصال

 

گفت کای فخر عرب را نور عین!

شد قتیل صبر، فرزندت حسین

 

قوم کافردل، خدا نشناختند

اسب‌ها بر جسم پاکش تاختند

 

سوختند آن خیمه‌ها کش تار و پود

از کمند گیسوان حور بود

 

دخترانت چون اسیر زنگ‌بار

شد به اشترهای بی‌محمل، سوار

 

دل پُر است از شِکوه، ای دخت رسول!

گر بگویم، ترسمت گردی ملول

ارکان حرم

شد قطار غم، روان سوی حجیز

با دل پُرخون و چشم اشک‌ریز

 

یوسف آل پیمبر با «بشیر»

گفت کای فرزانه‌ی روشن‌ضمیر!

 

خیز و سوی شهر یثرب ران کمیت

دِه خبرْشان ماجرای اهل‌ بیت‌

 

شد روان آن قاصد ناخوش‌خبر

تا به نزد روضه‌ی «خیرالبشر»

 

گفت نالان کای مقیمان حرم!

من رسول زاده‌ی پیغمبرم

 

کشته شد سبط رسول عالمین

آفتاب یثرب و بطحا، حسین

 

شد به خون خویش، غلتان، پیکرش

دست دونان نیزه‌گردان سرش

 

اهل یثرب را از این ناخوش‌نوید

ناله بر نُه پرده‌ی گردون رسید

 

صبح عیش آل هاشم، شام شد

در مدینه، رستخیز عام شد

 

اهل یثرب از صغیر و از کبیر

از ندای غم‌فزای آن بشیر،

 

سوی خرگاه امامت تاختند

سر ز پا و پا ز سر نشناختند

 

شد بنات آل هاشم از خُدور

سرزنان بیرون چو از مشرق، بُدور

 

از فغان بانوان در خیمه‌گاه

شد فضا پُرناله، ماهی تا به ماه

 

سیّد سجّاد، شاه باشکوه

شد به منبر باز و گفتا کای گروه!

 

حمد! ایزد را که از لطف جلی

کرده مخصوص بلا، آل علی

 

حلق رو‌به، در‌خور زنجیر نیست

لایق زنجیر او، جز شیر نیست

 

عاشقانش کی گریزند از بلا؟

کآن بلا را او بُوَد صاحب‌صلا

 

پاک‌یزدانی که چون خلق آفرید

این بلا را غیر ما، در‌خور ندید

 

کشته شد لب‌تشنه، شاه مشرقین

نور چشم سرور مردان، حسین

 

شد اسیر کوفیان بی‌وفا

بانوان و کودکان مه‌لقا

 

شد سرش چون گوی مهر تاب‌دار

نیزه‌گردان، گِرد هر شهر و دیار

 

چون نگردد چشم‌ها از گریه کور؟

کز جهان منسوخ شد رسم سرور

 

چشم گردون زین مصیبت، خون گریست

خاک نیل و دجله و جیحون گریست

 

موج بحر از گریه، توفان‌خیز شد

رعد نالان گشت و سیل‌انگیز شد

 

شد ز تاب آتش غیرت، کباب

مرغ از این غم در هوا، ماهی در آب

 

شد درختان زین مصیبت برگ‌ریز

بادها گردید بر سر، خاک‌بیز

 

چون نگردد پاره دل‌های جریح؟

از جراحت‌های آن جسم طریح

 

چون نگردد گوش‌ها کر زین مُصاب؟

شهر شام و بانوان بی‌نقاب

 

بسته شد، ذرّیّه‌ی ختم رسل

چون اسیر ترک در زنجیر و غُل‌

 

گر به هتک حرمت نسل بتول

خود فراوان توصیت کردی رسول،

 

آن‌چه بر ما رفت از آل یزید

کس نیارستی بر او کردن مزید

 

زآن سپس با عترت شاه شهید

سوی یثرب باز شد سبط فرید

 

از جگر نالید، «کلثوم» ملول

کای مدینه! هان! مکن ما را قبول

 

از تو ما روزی که بربستیم بار

هم‌عنان بودیم با اهل و تبار

 

بود میر کاروان‌سالار کون

هم‌رکابش قاسم و عبّاس و عون

 

اکبر آن رعنا‌جوان گل‌عذار

اصغر آن نورَسته‌طفل شیرخوار

 

آمدیمت با دل تنگ و حزین

نه رجالی مانده باقی، نه بنین

 

هم ز ره رفتند، آن جمع ملول

تا به نزد مرقد پاک رسول

 

از فغان بانوان محترم

آمد اندر لرزه، ارکان حرم

 

شد بر افلاک از زمین، شور نشور

سر برآوردند حوران از قصور

 

قدسیان اندر فلک، گریان همه

سینه‌ها از تاب دل، بریان همه

 

اهل یثرب، جامه‌ی نیلی به بر

اشک‌‌ریزان، خاک‌بیزان، سربه‌سر

 

گفت زینب کای رسول پاک‌دین!

سر ز خاک آر، اهل‌ بیت خویش بین

 

شد حسینت کشته، ای فخر عرب!

در کنار آب شیرین، تشنه‌لب

 

یوسفت در چنگ گرگان شد اسیر

من بشیر اویم، ای یعقوب پیر!

 

سویت از یوسف، نشان آورده‌ام

نک قمیصی ارمغان آورده‌ام

 

من نیارم گفت که چون شد تنش

با تو خواهد گفت، خود پیراهنش

 

زآن سپس شد سوی مام بی‌همال

آن یگانه بانوی مریم‌خصال

 

گفت کای فخر عرب را نور عین!

شد قتیل صبر، فرزندت حسین

 

قوم کافردل، خدا نشناختند

اسب‌ها بر جسم پاکش تاختند

 

سوختند آن خیمه‌ها کش تار و پود

از کمند گیسوان حور بود

 

دخترانت چون اسیر زنگ‌بار

شد به اشترهای بی‌محمل، سوار

 

دل پُر است از شِکوه، ای دخت رسول!

گر بگویم، ترسمت گردی ملول

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×