مشخصات شعر

یا اهل یثرب!

کاروان آمد همی با ره‌روان

تا که شد نزدیک یثرب، کاروان

 

سیّد سجاد بر جانش درود!

اندر آن‌جا آمد از محمل، فرود

 

با جلالت، خیمه‌ها افراشتند

بارها از اشتران برداشتند

 

گفت از روی مروّت با «بشیر»

ای نصیرت، حضرت «نعم‌النّصیر»!

 

خود تو را بودی پدر، بس نیک‌خوی

شاعری شایان و مردی نکته‌گوی

 

هم تو را آیاست زآن حظّیّ و بهر؟

تا رسانی مقدم ما را به شهر

 

خلق را از قتل شه آگه کنی؟

قصّه، هان! از داستان شه کنی؟

 

الغرض؛ ای دوستان! گوید بشیر:

من شدم بر امر شه، فرمان‌پذیر

 

پس برآوردم در آن وادی، خروش

مردمان را تا رسانیدم به گوش:

 

هان! دگر، ای مردمان از خاص و عام!

خود شما را نیست در یثرب، مقام

 

کشته شد میر جوانان بهشت

زاده‌ی پیغمبر قدسی‌سرشت

 

جسم او در خاک و در خون داشتند

در زمین کربلا بگْذاشتند

 

خود سرش در شهر‌ها آن دشمنان

می‌بگرداندند بر نوک سنان

 

حالیا سجّاد، فرزند رسول

در برون شهر کرد‌ستی نزول

 

تا رسید آواز من در گوش‌ها

گفتی از سرها ربودی هوش‌ها

 

شیونی برخاستی از مرد و زن

کآن‌چنان روزی ندیدم پُرمحن

 

تا شنیدند از دهانم، آن خبر

جُسته سبقت، مردمان بر یک‌دگر

 

آمدند از شهر بیرون، خاص و عام

محشری بر پا شدی از ازدحام

 

سیّد سجّاد با چشم پُرآب

ناگهان بیرون خرامید از قباب

 

بود دستاری به دستش، تاب‌ناک

کاو بدان اشکش ز رخ می‌کرد پاک

 

خلق را حال شکیبایی نمانْد

بر شکیبایی، توانایی نمانْد

 

کرد با دستش اشارت، هان! خموش

مردمان گشتند خاموش از خروش

 

پس بدین مضمون، لب اطهر گشود

خطبه فرمود، اهل یثرب را ز جود

 

آه! بابای غریبم کشته شد

جسم پاک او به خون آغشته شد

 

یاوران و اهل بیتش با سیوف

خون ایشان ریخت بر ارض طفوف

 

خصم گردانیدی از بیداد و قهر

خود سرش بر نوک نی، شهری به شهر

 

در جهان تا بوده، چشم روزگار

این‌چنین داغی ندیده ناگوار

 

زین مصیبت، آسمان‌های بلند

گریه کردند از غم و نالان شدند

 

زین مصیبت، بحر‌ها آمد به جوش

موج‌ها برخاستی با صد خروش

 

کوه‌ها، پیوند‌ها بگْسیخته

برگ‌ها از غم، درختان ریخته

 

ماهی اندر آب و مرغ اندر هوا

گریه کرده بر شهید نینوا

 

وآن کدامین دل که نشکافد ز غم؟

برنیارد ناله از غم، دم‌به‌دم

 

وآن کدامین گوش باشد بشنود؟

داستان ما، پس از یادش رود

 

داستان ما، فراموشیش نیست

آتش است این داغ و خاموشیش نیست

 

جای دارد خون بریزد از جفون

زآن‌چه شد: «انّا الیه راجعون»

 

تلخی‌اش بیرون نخواهد شد ز کام

کام، تلخ آمد، «الی یوم‌القیام»

 

پس ز کرسی آمد آن سلطان، فرود

تا کند بر شهر پیغمبر، ورود

 

کاروان سوی مدینه شد روان

آه! از آن ساعت که چشم بانوان،

 

بر سواد شهر یثرب اوفتاد

روزگاری آمد ایشان را به یاد

 

چون مسافر چشمش افتد بر وطن

می‌برد از لوح دل، زنگ محن

 

وین مسافر‌ها ز دیدار دیار

خون دل دارند و چشم اشک‌بار

 

وین مضامین را به هنگام ورود

«امّ کلثوم» از دل بریان سرود:

 

ای مدینه! شهر جدّ من، رسول!

دیگرم مپْذیر و منْمایم قبول

 

ای مدینه! از تو من شرمنده‌ام

شرم‌سار و سر به زیر افکنده‌ام

 

با حسین، آن سیّد و میر بشر

با جوانانی همه رشک قمر

 

رفتم و برگشتم اینک غم‌زده

 بی‌پناه و غارت و ماتم‌زده

 

وآن بدن‌ها را که چون جان داشتم

در زمین کربلا بگْذاشتم

 

آه! از آن وقتی که با صد درد و آه

داخل مسجد شدی زینب ز راه

 

آن‌چنان از دل برآوردی خروش

کز خروش او ز سرها رفت هوش

 

آن‌چنان از دل برآوردی نوا

کز نوایش ریخت پر، مرغ هوا

 

گفت: «یا جدّاه»! «یا خیر‌الوری»!

آمدم تا با تو گویم ماجرا

 

از حسینت می‌کنی گر جست‌وجو

بدْهمت اینک خبر از مرگ او

 

من از او آورده‌ام سوی وطن

تا ببینی غرقه در خون، پیرهن

 

داستان ماه کنعان گویدت

قصّه‌ی زخم فراوان گویدت

 

وز عطش بُد یوسفت در تاب و تب

وز ستم کشتند او را تشنه‌لب

 

آتش اندر خیمه‌گاه افروختند

آشیان کودکان را سوختند

 

گر بپرسی، سرگذشت شام را

کی توان گویم غم ایّام را؟

 

الغرض؛ برگشت «نعمان» سوی شام

کاروان را گشت در یثرب، مقام

 

تو نپنداری که چون او بازگشت

داستان کربلا دیگر گذشت

 

تا که هر روزی برآمد در حجاز

تازه بود آن ماتم و سوز و گداز

یا اهل یثرب!

کاروان آمد همی با ره‌روان

تا که شد نزدیک یثرب، کاروان

 

سیّد سجاد بر جانش درود!

اندر آن‌جا آمد از محمل، فرود

 

با جلالت، خیمه‌ها افراشتند

بارها از اشتران برداشتند

 

گفت از روی مروّت با «بشیر»

ای نصیرت، حضرت «نعم‌النّصیر»!

 

خود تو را بودی پدر، بس نیک‌خوی

شاعری شایان و مردی نکته‌گوی

 

هم تو را آیاست زآن حظّیّ و بهر؟

تا رسانی مقدم ما را به شهر

 

خلق را از قتل شه آگه کنی؟

قصّه، هان! از داستان شه کنی؟

 

الغرض؛ ای دوستان! گوید بشیر:

من شدم بر امر شه، فرمان‌پذیر

 

پس برآوردم در آن وادی، خروش

مردمان را تا رسانیدم به گوش:

 

هان! دگر، ای مردمان از خاص و عام!

خود شما را نیست در یثرب، مقام

 

کشته شد میر جوانان بهشت

زاده‌ی پیغمبر قدسی‌سرشت

 

جسم او در خاک و در خون داشتند

در زمین کربلا بگْذاشتند

 

خود سرش در شهر‌ها آن دشمنان

می‌بگرداندند بر نوک سنان

 

حالیا سجّاد، فرزند رسول

در برون شهر کرد‌ستی نزول

 

تا رسید آواز من در گوش‌ها

گفتی از سرها ربودی هوش‌ها

 

شیونی برخاستی از مرد و زن

کآن‌چنان روزی ندیدم پُرمحن

 

تا شنیدند از دهانم، آن خبر

جُسته سبقت، مردمان بر یک‌دگر

 

آمدند از شهر بیرون، خاص و عام

محشری بر پا شدی از ازدحام

 

سیّد سجّاد با چشم پُرآب

ناگهان بیرون خرامید از قباب

 

بود دستاری به دستش، تاب‌ناک

کاو بدان اشکش ز رخ می‌کرد پاک

 

خلق را حال شکیبایی نمانْد

بر شکیبایی، توانایی نمانْد

 

کرد با دستش اشارت، هان! خموش

مردمان گشتند خاموش از خروش

 

پس بدین مضمون، لب اطهر گشود

خطبه فرمود، اهل یثرب را ز جود

 

آه! بابای غریبم کشته شد

جسم پاک او به خون آغشته شد

 

یاوران و اهل بیتش با سیوف

خون ایشان ریخت بر ارض طفوف

 

خصم گردانیدی از بیداد و قهر

خود سرش بر نوک نی، شهری به شهر

 

در جهان تا بوده، چشم روزگار

این‌چنین داغی ندیده ناگوار

 

زین مصیبت، آسمان‌های بلند

گریه کردند از غم و نالان شدند

 

زین مصیبت، بحر‌ها آمد به جوش

موج‌ها برخاستی با صد خروش

 

کوه‌ها، پیوند‌ها بگْسیخته

برگ‌ها از غم، درختان ریخته

 

ماهی اندر آب و مرغ اندر هوا

گریه کرده بر شهید نینوا

 

وآن کدامین دل که نشکافد ز غم؟

برنیارد ناله از غم، دم‌به‌دم

 

وآن کدامین گوش باشد بشنود؟

داستان ما، پس از یادش رود

 

داستان ما، فراموشیش نیست

آتش است این داغ و خاموشیش نیست

 

جای دارد خون بریزد از جفون

زآن‌چه شد: «انّا الیه راجعون»

 

تلخی‌اش بیرون نخواهد شد ز کام

کام، تلخ آمد، «الی یوم‌القیام»

 

پس ز کرسی آمد آن سلطان، فرود

تا کند بر شهر پیغمبر، ورود

 

کاروان سوی مدینه شد روان

آه! از آن ساعت که چشم بانوان،

 

بر سواد شهر یثرب اوفتاد

روزگاری آمد ایشان را به یاد

 

چون مسافر چشمش افتد بر وطن

می‌برد از لوح دل، زنگ محن

 

وین مسافر‌ها ز دیدار دیار

خون دل دارند و چشم اشک‌بار

 

وین مضامین را به هنگام ورود

«امّ کلثوم» از دل بریان سرود:

 

ای مدینه! شهر جدّ من، رسول!

دیگرم مپْذیر و منْمایم قبول

 

ای مدینه! از تو من شرمنده‌ام

شرم‌سار و سر به زیر افکنده‌ام

 

با حسین، آن سیّد و میر بشر

با جوانانی همه رشک قمر

 

رفتم و برگشتم اینک غم‌زده

 بی‌پناه و غارت و ماتم‌زده

 

وآن بدن‌ها را که چون جان داشتم

در زمین کربلا بگْذاشتم

 

آه! از آن وقتی که با صد درد و آه

داخل مسجد شدی زینب ز راه

 

آن‌چنان از دل برآوردی خروش

کز خروش او ز سرها رفت هوش

 

آن‌چنان از دل برآوردی نوا

کز نوایش ریخت پر، مرغ هوا

 

گفت: «یا جدّاه»! «یا خیر‌الوری»!

آمدم تا با تو گویم ماجرا

 

از حسینت می‌کنی گر جست‌وجو

بدْهمت اینک خبر از مرگ او

 

من از او آورده‌ام سوی وطن

تا ببینی غرقه در خون، پیرهن

 

داستان ماه کنعان گویدت

قصّه‌ی زخم فراوان گویدت

 

وز عطش بُد یوسفت در تاب و تب

وز ستم کشتند او را تشنه‌لب

 

آتش اندر خیمه‌گاه افروختند

آشیان کودکان را سوختند

 

گر بپرسی، سرگذشت شام را

کی توان گویم غم ایّام را؟

 

الغرض؛ برگشت «نعمان» سوی شام

کاروان را گشت در یثرب، مقام

 

تو نپنداری که چون او بازگشت

داستان کربلا دیگر گذشت

 

تا که هر روزی برآمد در حجاز

تازه بود آن ماتم و سوز و گداز

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×