مشخصات شعر

غروب غربت

باز جغد غم به قلبم خانه کرد

مرغ جانم، یاد از ویرانه کرد

 

داد بر گل‌های گلزار بهشت

جای، در ویرانه دست سرنوشت

 

از قدوم آل عصمت، آن زمین

شد زیارت‌گاه جبریل امین

 

بود در جمع اسیران، دختری

آسمان معرفت را اختری

 

غنچه‌ای مانند گل، پر‌پر شده

شاخه‌ی یاسی که نیلوفر شده

 

روی گَرد‌آلوده، ماهی دل‌گشا

دست‌های بسته‌اش، مشکل‌گشا

 

کودکی نه، باب حاجات همه

دختری نه، یک مدینه فاطمه

 

در مدینه، صورتی چون یاس داشت

جا به‌ روی شانه‌ی عبّاس داشت

 

رخ، ‌گل زهرانمای اهل بیت

غرق در گل‌بوسه‌های اهل بیت

 

شکّر از لب‌های شیرینش، خجل

شانه‌ از گیسوی خونینش، خجل

 

در فراق باب، هر شب سوخته

اللَّه! ‌اللَّه! مثل زینب سوخته

 

شامیان سنگ‌دل، سنگش زدند

بر دل از زخم زبان، چنگش زدند

 

شب که او بیدار و عالم، خواب بود

جان به کف در انتظار باب بود

 

خفت یک شب گوشه‌ی شام خراب

بلکه ماه خویش را بیند به خواب

 

پای تا سر، طالب دیدار بود

دیده‌اش خواب و دلش بیدار بود

 

دید خوابش، بخت بیدار آمده

گوشه‌ی ویرانه، دل‌دار آمده

 

بر روی خونین بابا رو گذاشت

لب به لب‌های کبود او گذاشت

 

ریخت دُر از دیده، گوهر از دهن

با پدر گردید سرگرم سخن

 

کای پدر! امشب به ویران سر زدی

جان بابا! بر یتیمان سر زدی

 

وای! وای! از لحظه‌های انتظار

سخت‌تر بود انتظار از احتضار

 

آن‌چه را در خواب شیرین خواست، دید

درد‌ دل‌ها گفت و پاسخ‌ها شنید

 

ای پدر! دانی چه آمد بر سرم؟

من سر نی با تو بودم، دخترم!

 

تو ز هجر خویش، آبم کرده‌ای

تو ز اشک خود، کبابم کرده‌ای

 

تو ز نی بر من نگاه انداختی

تو مرا دیدی ولی نشناختی

 

تو کجا بودی که بی‌ما بوده‌ای؟

تو چرا این گونه خاک‌آلوده‌ای؟

 

تو چرا بی‌‌اکبرت برگشته‌ای؟

تو چرا چون لاله، پر‌پر گشته‌ای؟

 

بی‌تو دنیا بهر من غم‌خانه بود

وعده‌ی دیدار ما ویرانه بود

 

هیچ می‌پرسی که با ما چون شده؟

هیچ می‌دانی که قلبم خون شده؟

 

تو برایم از علی‌اصغر بگو

تو به من از عمّه و خواهر بگو

 

من تو را گم کردم اندر کربلا

من تو را می‌دیدم از تشت طلا

 

من تو را چون روح گیرم در برم

من تو را امشب به هم‌ره می‌برم

 

کاش! طفل خُردسالت مرده بود

کاش! بابایت به هم‌ره برده بود

 

من چهل منزل صدایت کرده‌ام

من به نوک نی‌ دعایت کرده‌ام

 

ناگهان در بین آن گفت و شنود

چشم از آن رؤیای شیرین برگشود

 

دید شام است و شب و ویرانه‌اش

گشت گم، شمع و گل و پروانه‌اش

 

روح او، در هر نفس پرواز کرد

باغبان را در قفس آواز کرد

 

گشت با سوزَش، چراغ اهل بیت

تازه شد یک‌باره داغ اهل بیت

 

شور عاشورا به پا کردند باز

شام را کرببلا کردند باز

 

شام شد دریایی از جوش و خروش

تا یزید پست مست، آمد به هوش

 

واقف از رؤیای آن دردانه شد

مست بود و بیش‌تر دیوانه شد

 

تا زند بر مصحف عمرش، ورق

گفت: بگْذارید سر را در طبق

 

بلبل این‌جا تا گلش را بنْگرد

هم‌ره گل روحش از تن می‌پرد

 

شب در آن ویران‌سرا، خورشید تافت

در پی دیدار ماه خود شتافت

 

بود سرپوشی به روی روی حق

دوخت آن دردانه چشمی بر طبق

 

گفت: عمّه! گل به باغ آورده‌اند

نیمه شب بر ما چراغ آورده‌اند

 

حبس گشته در دلِ تنگم، نفس

گوییا می‌میرم امشب در قفس

 

دست‌ها لرزان، دو دیده اشک‌بار

پرده زد از روی «وجه‌اللَّه»، کنار

 

گفت: به‌به‌! عمّه! بابا آمده

آن که تنها رفت، تنها آمده

 

تا که بر دامان خود بگْذارمش

یاری‌ام کن از طبق بردارمش

 

ای سر! امشب بر یتیمان سر زدی

طایر قدسی! به ویران پر زدی

 

قول دادی، بهر من آب آوری

از سفر، سوغاتی ناب آوری

 

صورت از خون خضاب آورده‌ای

پس چرا خون، جای آب آورده‌ای؟

 

جان بابا! از رُخت شرمنده‌ام

تو سرت از تن جدا،‌ من زنده‌ام

 

خواب دیدم بر سر دوش تواَم

تو نشستی، من در آغوش تواَم

 

آیه‌های آرزو، تفسیر شد

خواب شیرینم، عجب! تعبیر شد

 

حال می‌بینم در این ویران‌سرا

من بغل بگْرفته‌ام رأس تو را

 

ای به قربان سر نورانی‌ات!

تا نبینم زخم بر پیشانی‌ات،

 

کاش! چشمم مثل دستم بسته بود

کاش! فرق دخترت بشْکسته بود

 

عمّه خود را گِرد من پروانه کرد

زلف خون‌آلوده‌ام را شانه کرد

 

گل نگه کرد و سراپا گوش شد

بلبل از شور و نوا، خاموش شد

 

خفت در ویرانه آن طفل اسیر

تا ابد خون خدا را شد سفیر

 

کاروان، عزم خروج از شام کرد

شام را در چشم دشمن، شام کرد

 

سربه‌سر گشتند بر محمل‌، سوار

با دلی خونین و چشمی اشک‌بار

 

گنجشان در گوشه‌ی ویرانه بود

چشمشان بر قبر آن دردانه بود

 

شعله از سوز جگر افروختند

چون چراغی بر مزارش سوختند

 

یک طرف شیون‌کنان زن‌های شام

گِرد محمل‌ها نمودند ازدحام

 

قافله نزدیک بر دروازه شد

باز گویی، داغ زینب تازه شد

 

از دو چشم خویش می‌بارید خون

کرد سر از پرده‌ی محمل برون

 

ناله از دل بر‌کشید و گفت این:

آفرین! زن‌های شامی! آفرین!

 

گیرم این‌جا صحبتی از دین نبود

شیوه‌ی مهمان‌نوازی، این نبود

 

ای به ننگ آمیخته، نام شما!

میهمان بودیم در شام شما

 

آن سری کز خون، رُخش گل‌رنگ بود

اجر قرآن خواندن او، سنگ بود؟

 

من نمی‌گویم به ما احسان کنید

خواستید ار ظلم خود، جبران کنید،

 

مانده در ویرانه از ما بلبلی

کرده جان تقدیم بر خونین‌گلی

 

او سفیر ماست در شام شما

بلبل زهراست در شام شما

 

گاه‌گاهی در کنار تربتش

یاد آرید از غروب غربتش

 

 

غروب غربت

باز جغد غم به قلبم خانه کرد

مرغ جانم، یاد از ویرانه کرد

 

داد بر گل‌های گلزار بهشت

جای، در ویرانه دست سرنوشت

 

از قدوم آل عصمت، آن زمین

شد زیارت‌گاه جبریل امین

 

بود در جمع اسیران، دختری

آسمان معرفت را اختری

 

غنچه‌ای مانند گل، پر‌پر شده

شاخه‌ی یاسی که نیلوفر شده

 

روی گَرد‌آلوده، ماهی دل‌گشا

دست‌های بسته‌اش، مشکل‌گشا

 

کودکی نه، باب حاجات همه

دختری نه، یک مدینه فاطمه

 

در مدینه، صورتی چون یاس داشت

جا به‌ روی شانه‌ی عبّاس داشت

 

رخ، ‌گل زهرانمای اهل بیت

غرق در گل‌بوسه‌های اهل بیت

 

شکّر از لب‌های شیرینش، خجل

شانه‌ از گیسوی خونینش، خجل

 

در فراق باب، هر شب سوخته

اللَّه! ‌اللَّه! مثل زینب سوخته

 

شامیان سنگ‌دل، سنگش زدند

بر دل از زخم زبان، چنگش زدند

 

شب که او بیدار و عالم، خواب بود

جان به کف در انتظار باب بود

 

خفت یک شب گوشه‌ی شام خراب

بلکه ماه خویش را بیند به خواب

 

پای تا سر، طالب دیدار بود

دیده‌اش خواب و دلش بیدار بود

 

دید خوابش، بخت بیدار آمده

گوشه‌ی ویرانه، دل‌دار آمده

 

بر روی خونین بابا رو گذاشت

لب به لب‌های کبود او گذاشت

 

ریخت دُر از دیده، گوهر از دهن

با پدر گردید سرگرم سخن

 

کای پدر! امشب به ویران سر زدی

جان بابا! بر یتیمان سر زدی

 

وای! وای! از لحظه‌های انتظار

سخت‌تر بود انتظار از احتضار

 

آن‌چه را در خواب شیرین خواست، دید

درد‌ دل‌ها گفت و پاسخ‌ها شنید

 

ای پدر! دانی چه آمد بر سرم؟

من سر نی با تو بودم، دخترم!

 

تو ز هجر خویش، آبم کرده‌ای

تو ز اشک خود، کبابم کرده‌ای

 

تو ز نی بر من نگاه انداختی

تو مرا دیدی ولی نشناختی

 

تو کجا بودی که بی‌ما بوده‌ای؟

تو چرا این گونه خاک‌آلوده‌ای؟

 

تو چرا بی‌‌اکبرت برگشته‌ای؟

تو چرا چون لاله، پر‌پر گشته‌ای؟

 

بی‌تو دنیا بهر من غم‌خانه بود

وعده‌ی دیدار ما ویرانه بود

 

هیچ می‌پرسی که با ما چون شده؟

هیچ می‌دانی که قلبم خون شده؟

 

تو برایم از علی‌اصغر بگو

تو به من از عمّه و خواهر بگو

 

من تو را گم کردم اندر کربلا

من تو را می‌دیدم از تشت طلا

 

من تو را چون روح گیرم در برم

من تو را امشب به هم‌ره می‌برم

 

کاش! طفل خُردسالت مرده بود

کاش! بابایت به هم‌ره برده بود

 

من چهل منزل صدایت کرده‌ام

من به نوک نی‌ دعایت کرده‌ام

 

ناگهان در بین آن گفت و شنود

چشم از آن رؤیای شیرین برگشود

 

دید شام است و شب و ویرانه‌اش

گشت گم، شمع و گل و پروانه‌اش

 

روح او، در هر نفس پرواز کرد

باغبان را در قفس آواز کرد

 

گشت با سوزَش، چراغ اهل بیت

تازه شد یک‌باره داغ اهل بیت

 

شور عاشورا به پا کردند باز

شام را کرببلا کردند باز

 

شام شد دریایی از جوش و خروش

تا یزید پست مست، آمد به هوش

 

واقف از رؤیای آن دردانه شد

مست بود و بیش‌تر دیوانه شد

 

تا زند بر مصحف عمرش، ورق

گفت: بگْذارید سر را در طبق

 

بلبل این‌جا تا گلش را بنْگرد

هم‌ره گل روحش از تن می‌پرد

 

شب در آن ویران‌سرا، خورشید تافت

در پی دیدار ماه خود شتافت

 

بود سرپوشی به روی روی حق

دوخت آن دردانه چشمی بر طبق

 

گفت: عمّه! گل به باغ آورده‌اند

نیمه شب بر ما چراغ آورده‌اند

 

حبس گشته در دلِ تنگم، نفس

گوییا می‌میرم امشب در قفس

 

دست‌ها لرزان، دو دیده اشک‌بار

پرده زد از روی «وجه‌اللَّه»، کنار

 

گفت: به‌به‌! عمّه! بابا آمده

آن که تنها رفت، تنها آمده

 

تا که بر دامان خود بگْذارمش

یاری‌ام کن از طبق بردارمش

 

ای سر! امشب بر یتیمان سر زدی

طایر قدسی! به ویران پر زدی

 

قول دادی، بهر من آب آوری

از سفر، سوغاتی ناب آوری

 

صورت از خون خضاب آورده‌ای

پس چرا خون، جای آب آورده‌ای؟

 

جان بابا! از رُخت شرمنده‌ام

تو سرت از تن جدا،‌ من زنده‌ام

 

خواب دیدم بر سر دوش تواَم

تو نشستی، من در آغوش تواَم

 

آیه‌های آرزو، تفسیر شد

خواب شیرینم، عجب! تعبیر شد

 

حال می‌بینم در این ویران‌سرا

من بغل بگْرفته‌ام رأس تو را

 

ای به قربان سر نورانی‌ات!

تا نبینم زخم بر پیشانی‌ات،

 

کاش! چشمم مثل دستم بسته بود

کاش! فرق دخترت بشْکسته بود

 

عمّه خود را گِرد من پروانه کرد

زلف خون‌آلوده‌ام را شانه کرد

 

گل نگه کرد و سراپا گوش شد

بلبل از شور و نوا، خاموش شد

 

خفت در ویرانه آن طفل اسیر

تا ابد خون خدا را شد سفیر

 

کاروان، عزم خروج از شام کرد

شام را در چشم دشمن، شام کرد

 

سربه‌سر گشتند بر محمل‌، سوار

با دلی خونین و چشمی اشک‌بار

 

گنجشان در گوشه‌ی ویرانه بود

چشمشان بر قبر آن دردانه بود

 

شعله از سوز جگر افروختند

چون چراغی بر مزارش سوختند

 

یک طرف شیون‌کنان زن‌های شام

گِرد محمل‌ها نمودند ازدحام

 

قافله نزدیک بر دروازه شد

باز گویی، داغ زینب تازه شد

 

از دو چشم خویش می‌بارید خون

کرد سر از پرده‌ی محمل برون

 

ناله از دل بر‌کشید و گفت این:

آفرین! زن‌های شامی! آفرین!

 

گیرم این‌جا صحبتی از دین نبود

شیوه‌ی مهمان‌نوازی، این نبود

 

ای به ننگ آمیخته، نام شما!

میهمان بودیم در شام شما

 

آن سری کز خون، رُخش گل‌رنگ بود

اجر قرآن خواندن او، سنگ بود؟

 

من نمی‌گویم به ما احسان کنید

خواستید ار ظلم خود، جبران کنید،

 

مانده در ویرانه از ما بلبلی

کرده جان تقدیم بر خونین‌گلی

 

او سفیر ماست در شام شما

بلبل زهراست در شام شما

 

گاه‌گاهی در کنار تربتش

یاد آرید از غروب غربتش

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×