مشخصات شعر

از تبار نور

من چراغ بزم‌گاه وحدتم

من فروغ مشعل حرّیّتم

 

آفتابی شد به ابر خون، نهان

من شفق‌آسا کنم نورش، عیان

 

نام من گردد عَلَم در نشأتین

کاروان‌سالار غم، بعد از حسین

 

من رسولم، من علیّ‌ام، من بتول

من حسن، فرزند دل‌بند رسول

 

این همه در من تجلّی یافته

نورشان در چهره‌ی من تافته

 

از تبار نورم و آزادگی

از نژاد شورم و دل‌دادگی

 

نفس من، مشکات نور سرمدی است

قول من، نقل بیان احمدی است

 

من که این‌جا با تو می‌گویم سخن

این سخن گوید رسول مؤتمن

 

قول او، آویزه‌ی گوش من است

بارِ آن ‌تبلیغ بر دوش من است

 

زآن نژاد پاک اندر روزگار

زینبی مانده است اینک یادگار

 

با امامی کاو به زنجیر است و غُل

خود اسیر امّا جهان را میر کل

 

نیست فرقی گر علی یا زینب است

قصد ما، افشای کنه مطلب است

 

ای یزید! ای از نژاد پست‌ها!

زاده‌ی بدبخت‌ها، بدمست‌ها!

 

تند رفتی، مهلاً، ای مست غرور!

چند فعل ناصواب و قول زور؟

 

آیت از قرآن، تلاوت می‌کنی

اهل قرآن را اهانت می‌کنی

 

عزّت خود را به حق نسبت دهی

ظلم خود را نسبت عزّت دهی

 

هست گرم از باده‌ی گل‌گون، سرت

پیش رو رأس ولیّ داورت

 

رأس آن فرمان‌روای آب و گِل

رأس آن مصباح جان، مرآت دل

 

رأس جان «رحمه للعالمین»

رأس سلطان اُمم، هادیّ دین

 

ای یزید! ای نام زشتت، ننگ خاک!

کیست دانی این فروغ تاب‌ناک؟

 

این همان سرّ خدای سرمدی است

پرتوی از جلوه‌های ایزدی است

 

این همان منظور حق از خلقت است

آفرینش را وجودش، علّت است

 

گر نه در صلب پدر این نور بود

بر ملائک چیست سرّ آن سجود؟

 

سجده‌گاه اهل ایمان است، این

کعبه‌ی دل، قبله‌ی جان است، این

 

بضعه‌ی پیغمبر خاتم بُوَد

مفخر ذرّیّه‌ی آدم بُوَد

 

نوری از نور جمال «لم‌یزل»

انعکاسش، فالق صبح ازل

 

زینت صد خلد از یک خنده‌اش

چشمه‌ی فیّاض حَیْوان، زنده‌اش

 

گر چه خون تازه از آن می‌چکد

از صفایش، جوهر جان می‌چکد

 

گر چه خاموش است، می‌گوید سخن

نشنود گفتارش الّا گوش من

 

هر نفس، درس شهامت می‌دهد

عزّت ما را شهادت می‌دهد

 

صادر از این لب شد اسرار وفا

گاه اندر کعبه،‌ گه در کربلا

 

یاد دارم آن زمان کز پا فتاد

لشکرت رو بر حریم ما نهاد

 

آن لب خشک از عطش، آمد به گفت

کی سخن گفتن بگویم؟ دُر بسفت

 

جمله‌ای گفت و جهانی راز بود

جمله نتْوان گفت، خود اعجاز بود

 

دین ندارید، ای به دام‌افتادگان!

در جهان باری شوید، آزادگان

 

این سخن تا حشر درس زندگی است

نی سخن، چون گوهر از ارزندگی است

 

آری، آری؛ این سر سرّ اله

کز فروغ اوست روشن، مهر و ماه،

 

حالیا از جور چرخ فتنه‌گر

پیش روی توست اندر تشت زر

 

باش تا دست حق آید ز آستین

بر‌کَند بنیان کاخ ظلم و کین

 

خون مظلومان بگیرد دامنت

ای هزاران خون، وبال گردنت!

 

این اسیران را که بینی روبه‌رو

حالشان گویای غم‌ها مو‌به‌مو،

 

برج عصمت را درخشان‌اخترند

غنچه‌های گلشن پیغمبرند

 

رهروند و از ره دور آمدند

در ظُلَم از چشمه‌ی نور آمدند

 

سایه‌پرورْد ظلال رحمتند

دختران خاندان عصمتند

 

در حریم وحی و وحدت زاده‌اند

از سر جان، دل به جانان داده‌اند

 

راهشان بی‌توشه و بی‌راحله

پای دل از خار غم، پُر‌آبله

 

گر به دل، شور و نوا آورده‌اند

ارمغان از کربلا آورده‌اند

 

طایران آشیان گم‌کرده‌اند

بر درِ صیّاد، رو آورده‌اند

 

دست‌ها مغلول با حال پریش

ننگ بادا بر تو زین اسلام و کیش!

 

اهل تو در پرده‌ اندر استتار

آل پیغمبر، اسیر و بی‌قرار

 

جور مطلق! این بُوَد آیین داد؟

داد را بیداد تو بر باد داد

 

هان! مبین اینان اسیر و دست‌گیر

نور بر ظلمت نمی‌گردد اسیر

 

لیک فرداها بُوَد امروز را

شعله‌ها باشد ز پی این سوز را

 

ناگهان این شعله‌ها سر می‌کشد

خرمن عمرت به آذر می‌کشد

 

آمدند، اسرار حق افشا کنند

ظالمان را تا ابد، رسوا کنند

 

آمدند، افکار را روشن کنند

نشر دین خالق ذوالمن کنند

 

نی عجب، بلبل‌صفت نالیده‌اند

گلشن کرببلا را دیده‌اند

 

نیست بی‌جا این همه فریاد و داد

قصّه‌ها زآن غصّه‌ها دارند یاد

از تبار نور

من چراغ بزم‌گاه وحدتم

من فروغ مشعل حرّیّتم

 

آفتابی شد به ابر خون، نهان

من شفق‌آسا کنم نورش، عیان

 

نام من گردد عَلَم در نشأتین

کاروان‌سالار غم، بعد از حسین

 

من رسولم، من علیّ‌ام، من بتول

من حسن، فرزند دل‌بند رسول

 

این همه در من تجلّی یافته

نورشان در چهره‌ی من تافته

 

از تبار نورم و آزادگی

از نژاد شورم و دل‌دادگی

 

نفس من، مشکات نور سرمدی است

قول من، نقل بیان احمدی است

 

من که این‌جا با تو می‌گویم سخن

این سخن گوید رسول مؤتمن

 

قول او، آویزه‌ی گوش من است

بارِ آن ‌تبلیغ بر دوش من است

 

زآن نژاد پاک اندر روزگار

زینبی مانده است اینک یادگار

 

با امامی کاو به زنجیر است و غُل

خود اسیر امّا جهان را میر کل

 

نیست فرقی گر علی یا زینب است

قصد ما، افشای کنه مطلب است

 

ای یزید! ای از نژاد پست‌ها!

زاده‌ی بدبخت‌ها، بدمست‌ها!

 

تند رفتی، مهلاً، ای مست غرور!

چند فعل ناصواب و قول زور؟

 

آیت از قرآن، تلاوت می‌کنی

اهل قرآن را اهانت می‌کنی

 

عزّت خود را به حق نسبت دهی

ظلم خود را نسبت عزّت دهی

 

هست گرم از باده‌ی گل‌گون، سرت

پیش رو رأس ولیّ داورت

 

رأس آن فرمان‌روای آب و گِل

رأس آن مصباح جان، مرآت دل

 

رأس جان «رحمه للعالمین»

رأس سلطان اُمم، هادیّ دین

 

ای یزید! ای نام زشتت، ننگ خاک!

کیست دانی این فروغ تاب‌ناک؟

 

این همان سرّ خدای سرمدی است

پرتوی از جلوه‌های ایزدی است

 

این همان منظور حق از خلقت است

آفرینش را وجودش، علّت است

 

گر نه در صلب پدر این نور بود

بر ملائک چیست سرّ آن سجود؟

 

سجده‌گاه اهل ایمان است، این

کعبه‌ی دل، قبله‌ی جان است، این

 

بضعه‌ی پیغمبر خاتم بُوَد

مفخر ذرّیّه‌ی آدم بُوَد

 

نوری از نور جمال «لم‌یزل»

انعکاسش، فالق صبح ازل

 

زینت صد خلد از یک خنده‌اش

چشمه‌ی فیّاض حَیْوان، زنده‌اش

 

گر چه خون تازه از آن می‌چکد

از صفایش، جوهر جان می‌چکد

 

گر چه خاموش است، می‌گوید سخن

نشنود گفتارش الّا گوش من

 

هر نفس، درس شهامت می‌دهد

عزّت ما را شهادت می‌دهد

 

صادر از این لب شد اسرار وفا

گاه اندر کعبه،‌ گه در کربلا

 

یاد دارم آن زمان کز پا فتاد

لشکرت رو بر حریم ما نهاد

 

آن لب خشک از عطش، آمد به گفت

کی سخن گفتن بگویم؟ دُر بسفت

 

جمله‌ای گفت و جهانی راز بود

جمله نتْوان گفت، خود اعجاز بود

 

دین ندارید، ای به دام‌افتادگان!

در جهان باری شوید، آزادگان

 

این سخن تا حشر درس زندگی است

نی سخن، چون گوهر از ارزندگی است

 

آری، آری؛ این سر سرّ اله

کز فروغ اوست روشن، مهر و ماه،

 

حالیا از جور چرخ فتنه‌گر

پیش روی توست اندر تشت زر

 

باش تا دست حق آید ز آستین

بر‌کَند بنیان کاخ ظلم و کین

 

خون مظلومان بگیرد دامنت

ای هزاران خون، وبال گردنت!

 

این اسیران را که بینی روبه‌رو

حالشان گویای غم‌ها مو‌به‌مو،

 

برج عصمت را درخشان‌اخترند

غنچه‌های گلشن پیغمبرند

 

رهروند و از ره دور آمدند

در ظُلَم از چشمه‌ی نور آمدند

 

سایه‌پرورْد ظلال رحمتند

دختران خاندان عصمتند

 

در حریم وحی و وحدت زاده‌اند

از سر جان، دل به جانان داده‌اند

 

راهشان بی‌توشه و بی‌راحله

پای دل از خار غم، پُر‌آبله

 

گر به دل، شور و نوا آورده‌اند

ارمغان از کربلا آورده‌اند

 

طایران آشیان گم‌کرده‌اند

بر درِ صیّاد، رو آورده‌اند

 

دست‌ها مغلول با حال پریش

ننگ بادا بر تو زین اسلام و کیش!

 

اهل تو در پرده‌ اندر استتار

آل پیغمبر، اسیر و بی‌قرار

 

جور مطلق! این بُوَد آیین داد؟

داد را بیداد تو بر باد داد

 

هان! مبین اینان اسیر و دست‌گیر

نور بر ظلمت نمی‌گردد اسیر

 

لیک فرداها بُوَد امروز را

شعله‌ها باشد ز پی این سوز را

 

ناگهان این شعله‌ها سر می‌کشد

خرمن عمرت به آذر می‌کشد

 

آمدند، اسرار حق افشا کنند

ظالمان را تا ابد، رسوا کنند

 

آمدند، افکار را روشن کنند

نشر دین خالق ذوالمن کنند

 

نی عجب، بلبل‌صفت نالیده‌اند

گلشن کرببلا را دیده‌اند

 

نیست بی‌جا این همه فریاد و داد

قصّه‌ها زآن غصّه‌ها دارند یاد

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×