مشخصات شعر

بار عام

 

آسمان‌ها را نخواهد شد ز یاد

مجلس مُستنکر ابن زیاد

 

مجلسی ترتیب، آن بدنام داد

وندر آن بنْشسته، بار عام داد

 

رأس پاک خسرو والانژاد

در میان تشت، پیش رو نهاد

 

روزگارا! خانه‌ات ویران شود!

بیش از این چرخ تو سرگردان شود!

 

هدیه بردی نزد رذلی بدگهر

گوش‌وار عرش را در تشت زر

 

زینت آغوش سلطان رسل

نوگل و ریحانه‌ی آن عقل کل

 

پور مرجانه در آن مجلس به صدر

نزد او رخشان‌سری مانند بدر

 

بر لب و دندان سلطان غریب

می‌نمودی وی اشارت با قضیب

 

چون بدو «زید بن ارقم» بنْگریست

گشت گریان و بر آن سر بس گریست

 

گفت: شرمی از رخ تابان او

چوب بردار از لب و دندان او

 

آسمان را کرده پُر از یا ربش

زاده‌ی مرجانه! مرجان لبش

 

این لب و دندان و لعل با صفا

دیدمش بوسد مکرّر، مصطفی

 

خود بدیدم من رسول عالمین

روی زانویش نشانیده حسین

 

زین سخن بس خاطرش رنجیده شد

خشم اندر چهر نحسش، دیده شد

 

گفت: یزدان را همی گویم سپاس

کاو شما را کشت و پوشید این لباس

 

بر زبان‌ها آن‌چه می‌رفت از شما

کرد ظاهر کآن دروغ است و ریا

 

گفت زینب در جوابش بی‌هراس:

خود خدا را حمد و لطفش را سپاس

 

کاو گرامی داشت‌ ما را از کرم

با رسول مصطفی «بدرالظّلم»

 

باز گفت آن زشت‌خوی بی‌حیا:

هان! چگونه بنْگری صنع خدا؟

 

گفت زینب: من ندیدم از خدا

جز جمیل و نیکی و فضل و هدی

 

پاسخ زینب چنانش سوختی

کز شرر، سر تا به پا افروختی

 

وندر آن مجلس نظر کردی رباب

دید کز تشت است، طالع، آفتاب

 

آفتاب آسمان و مشرقین

رأس پاک خسرو خوبان، حسین

 

شد به سوی تشت زر با صد شتاب

پس گرفت آن سر در آغوشش، رباب

 

بر گرفت از تشت و می‌بوسید چهر

پس نهاد آن رأس در دامان مهر

 

پس نوای مرثیت، آغاز کرد

گریه کرد و با سر شه راز کرد:

 

«واحسینا»! «واقتیل‌الادعیا»!

زینت آغوش ختم انبیا!

 

چاک‌چاک از نیزه‌ها دیدم تنت

کی فراموش، ای شها! دارم مَنَت؟

 

 

بار عام

 

آسمان‌ها را نخواهد شد ز یاد

مجلس مُستنکر ابن زیاد

 

مجلسی ترتیب، آن بدنام داد

وندر آن بنْشسته، بار عام داد

 

رأس پاک خسرو والانژاد

در میان تشت، پیش رو نهاد

 

روزگارا! خانه‌ات ویران شود!

بیش از این چرخ تو سرگردان شود!

 

هدیه بردی نزد رذلی بدگهر

گوش‌وار عرش را در تشت زر

 

زینت آغوش سلطان رسل

نوگل و ریحانه‌ی آن عقل کل

 

پور مرجانه در آن مجلس به صدر

نزد او رخشان‌سری مانند بدر

 

بر لب و دندان سلطان غریب

می‌نمودی وی اشارت با قضیب

 

چون بدو «زید بن ارقم» بنْگریست

گشت گریان و بر آن سر بس گریست

 

گفت: شرمی از رخ تابان او

چوب بردار از لب و دندان او

 

آسمان را کرده پُر از یا ربش

زاده‌ی مرجانه! مرجان لبش

 

این لب و دندان و لعل با صفا

دیدمش بوسد مکرّر، مصطفی

 

خود بدیدم من رسول عالمین

روی زانویش نشانیده حسین

 

زین سخن بس خاطرش رنجیده شد

خشم اندر چهر نحسش، دیده شد

 

گفت: یزدان را همی گویم سپاس

کاو شما را کشت و پوشید این لباس

 

بر زبان‌ها آن‌چه می‌رفت از شما

کرد ظاهر کآن دروغ است و ریا

 

گفت زینب در جوابش بی‌هراس:

خود خدا را حمد و لطفش را سپاس

 

کاو گرامی داشت‌ ما را از کرم

با رسول مصطفی «بدرالظّلم»

 

باز گفت آن زشت‌خوی بی‌حیا:

هان! چگونه بنْگری صنع خدا؟

 

گفت زینب: من ندیدم از خدا

جز جمیل و نیکی و فضل و هدی

 

پاسخ زینب چنانش سوختی

کز شرر، سر تا به پا افروختی

 

وندر آن مجلس نظر کردی رباب

دید کز تشت است، طالع، آفتاب

 

آفتاب آسمان و مشرقین

رأس پاک خسرو خوبان، حسین

 

شد به سوی تشت زر با صد شتاب

پس گرفت آن سر در آغوشش، رباب

 

بر گرفت از تشت و می‌بوسید چهر

پس نهاد آن رأس در دامان مهر

 

پس نوای مرثیت، آغاز کرد

گریه کرد و با سر شه راز کرد:

 

«واحسینا»! «واقتیل‌الادعیا»!

زینت آغوش ختم انبیا!

 

چاک‌چاک از نیزه‌ها دیدم تنت

کی فراموش، ای شها! دارم مَنَت؟

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×