مشخصات شعر

گل آتش

به خولى بگفت آن زن پارسا:

که را باز از پا درآورده‌‏اى؟

 

که در این دل شب چو غارت‌گران

برایم زر و زیور آورده‌ای

 

به همراهت امشب چه بوى خوشى است!

مگر بارِ مشکِ تَر آورده‏اى؟!

 

چنان کوفتى در که پنداشتم

ز میدان جنگى، سر آورده‌‏اى

 

چو دانست آورده سر، گفت: آه!

که مهمان بى ‏پیکر آورده‏‌اى

 

چو بشناخت سر را بگفت: اى عجب!

سرى با شکوه و فر آورده‌‏اى

 

فرو رفته‌‏اى کى به دریاى خون؟

که با خود، چنین گوهر آورده‌‏اى

 

بمیرم در این نیمه‌‏شب از کجا

سر سبط پیغمبر آورده‌‏اى؟

 

چه حقّى شده در میان، پایمال؟

که تو رفته‏‌اى، داور آورده‏‌اى

 

به گلزار جانان زدى دست‌برد

به کوفه، گلى نوبر آورده‌‏اى

 

گل آتش است این که از کوه طور

تو با خاک و خاکستر آورده‌‏اى

 

در این کلبۀ تنگ بى ‏نور من

ز گردون، مه انور آورده‌‏اى

 

ولى زآن چه من آرزو داشتم

به یزدان قسم! بهتر آورده‌‏اى

 

«نگارنده»! با گفتن این رثا

خروش از ملائک برآورده‌‏اى

 

گل آتش

به خولى بگفت آن زن پارسا:

که را باز از پا درآورده‌‏اى؟

 

که در این دل شب چو غارت‌گران

برایم زر و زیور آورده‌ای

 

به همراهت امشب چه بوى خوشى است!

مگر بارِ مشکِ تَر آورده‏اى؟!

 

چنان کوفتى در که پنداشتم

ز میدان جنگى، سر آورده‌‏اى

 

چو دانست آورده سر، گفت: آه!

که مهمان بى ‏پیکر آورده‏‌اى

 

چو بشناخت سر را بگفت: اى عجب!

سرى با شکوه و فر آورده‌‏اى

 

فرو رفته‌‏اى کى به دریاى خون؟

که با خود، چنین گوهر آورده‌‏اى

 

بمیرم در این نیمه‌‏شب از کجا

سر سبط پیغمبر آورده‌‏اى؟

 

چه حقّى شده در میان، پایمال؟

که تو رفته‏‌اى، داور آورده‏‌اى

 

به گلزار جانان زدى دست‌برد

به کوفه، گلى نوبر آورده‌‏اى

 

گل آتش است این که از کوه طور

تو با خاک و خاکستر آورده‌‏اى

 

در این کلبۀ تنگ بى ‏نور من

ز گردون، مه انور آورده‌‏اى

 

ولى زآن چه من آرزو داشتم

به یزدان قسم! بهتر آورده‌‏اى

 

«نگارنده»! با گفتن این رثا

خروش از ملائک برآورده‌‏اى

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×