مشخصات شعر

خطّ فرنگی

نو عروس طبع، هر دم، دلربایی می‏‌کند

از حجاب فکر بکر، او خودنمایی می‏‌کند

 

گاه عاشق می‏‌شود، گه پارسایی می‌‏کند

جان خود را بر گل نرگس، فدایی می‏‌کند

 

بهر آن گل، روز و شب، مدحت سرایی می‏‌کند

 

می‏‌کند عنوان ز نرگس، با امام عسکری

 زهره آگاه است، زین راز نهان، با مشتری

 

اوفتاده در میانه، هر دو را رامشگری

مهر و مه هم گشته آگه، می‏‌نماید همسری

 

بزم عیشی، در سما، هر یک، بنایی می‏‌کند

 

بُشر، بُد همسایۀ هادی، امام اِنس و جان

گوید او، روزی بَرَم، کافور خادم، شد عیان

 

گفت می‏‌خواهد تو را، مولای من، شاه جهان

من به صد شوق و شعف، بر خدمتش، گشتم روان

 

گفت از بهرت، سعادت، رهنمایی می‌‏کند

 

نامه‌‏ای بنْوشت، بر خطّ فرنگی، آن جناب

کرد امرم، بر خریدار کنیزی، با شتاب

 

داد پس، کیسه زری بر من، شه مالکْ رقاب

بعد از آن فرمود: در بغداد رو، بهر صواب

 

وای بر آن کس که از امرم، ابایی می‏‌کند!

 

در فلان روزی، به وقت چاشت، حاضر شو، همی

نزد جسر آید ز کشتی‏‌ها، اسیران، درهمی

 

هست در آن جا، فلان بَرده فروشِ سالمی

یک کنیز آن جاست، مستوره، بهشت خرّمی

 

کز نگاه مشتری‏‌ها، اختفایی می‏‌کند

 

دست نگذارد که کس، بر وی گذارد، آن نگار

 با زبان رومی، او گوید که گشتم خار و زار

 

پردۀ عفّت مرا بدْریده شد، در این دیار

مشتری گوید، به سی صد اشرفی ده، این فگار

 

روح من، بر عفّت او، اشتهایی می‏‌کند

 

آن کنیزک، در لغت، هم‏چون عرب گوید مقال

گر سلیمانی، برون کن از سر خود، این خیال

 

من به تو راضی نباشم، کی دهم دست وصال؟

گوید آن برده فروش، ای بانوی فرخنده فال!

 

بر خریداری تو، خوش ارتضایی می‏‌کند

 

آن کنیزک گویدش، تعجیل منْما تا مرا

مشتری پیدا شود تا من شوم، مایل وِرا

 

آن زمان، نامه بده بر آن کنیز، ای با وفا!

گو بُوَد، این نامه از شخص بزرگی پارسا

 

من وکیلم، دانم او هم، خوش لقایی می‏‌کند

 

 آن چه را فرمود با من، آن امام بن امام

جمله واقع گشت، من هم نامه را با احترام

 

دادمش بر آن کنیز و دیدمش، شد شادکام

چون نظر بنْمود، بر نامه، کنیز نیک نام

 

دیدمش از سوز دل، آه و نوایی می‏‌کند

 

کرد بر نامه نظر، بگریست، چون ابر بهار

 گفت عَمرو بن یزید، این مشتری، ای دل فگار!

 

مر مرا بفروش، بر این شخص با عزّ و وقار

گر که نفروشی، کنم خود را هلاک و بی قرار

 

در عجب گشتم از او، خوش ابتغایی می‏‌کند

 

پس بر آن کیسه زری، کآن شاه، بر من داده بود

گشت راضی، زر گرفت، او را به من بسپرد، زود

 

شاد و خرّم گشت و با من کرد در منزل ورود

نامه می‌‏بوسید و بر چشم و بدن می‌‏داد سود

 

دم به دم، بر صاحب نامه، ثنایی می‏‌کند

 

من شدم اندر عجب، گفتم که ای علیا جناب!

صاحب نامه، تو نشناسی، به من گو از چه باب؟

 

گاه بوسی، گه به چشمان می‏‌کشی، برگو جواب

گفت: ای عاجز! شنو تا من بگویم از صواب

 

اندر این ره، بهر من، مه پاگشایی می‏‌کند

 

گوش جان، بگشا و بشنو، شمّه‏‌ای از حال من

از نژاد قیصر رومم، منِ دور از وطن

 

سیزده ساله بُدم، دیدم به خواب خویشتن

مجلسی را کانبیا بودند، در آن انجمن

 

یاد آن مجلس، به زخم دل، شفایی می‏‌کند

 

خاتم پیغمبران بود و علی مرتضی

 با امامان هدی بودند و خیل اصفیا

 

بود عیسی، با حواریّون و شمعون و صفا

تخت را بگذاشتند، بهر محمّد از وفا

 

نور او، هر دم، به قلبم، روشنایی می‏‌کند

 

گفت با عیسی که ما از بهر کاری آمدیم

بر ملیکه، بنت شمعون، خواستگاری آمدیم

 

بر امام عسکری، فخر کباری آمدیم

تاکنی وصلت، به صد امّیدواری آمدیم

 

گفت شمعون، زین شرف، بر دل، صفایی می‏‌کند

 

بهر فرزند کسی کاو نامه، بر من داده است

پس محمّد، خوانْد خطبه، آن رسول حق‌پرست

 

تا مرا بهر امام عسکری، او عقد بست

دیدم آن داماد، مه، پیش جمالش بود، پست

 

خور ز نور روی او، کسب ضیایی می‏‌کند

 

چون شدم بیدار، زین رؤیا به شوق بی‏ شمار

با کس این راز نهانی را نکردم آشکار

 

لیک از عشق شه، نی آرام بودم، نی قرار

تا شدم زار و ضعیف و خورد و خوابم شد ز کار

 

کز چه آن جان جهان، بر من جفایی می‏‌کند؟

 

بهر دردم، جدّ من آورد، هر جا بُد طبیب

 کی علاجی بود، بر دردم، به جز وصل حبیب؟

 

تا شبی دیدم، به رؤیا، نورْ بارانی، عجیب

فاطمه با مریم و با حوریان دل فریب

 

گفت مریم، بخت تو، خوش ارتقایی می‏‌کند

 

این بُوَد زهرا که مادر شوهرت باشد، بدان

تا شنیدم، رفتم اندر دامنش، زاری کنان

 

پس شکایت کردم از داماد و از دوری آن

گفت می‌‏باشی تو ترسا، هستی از عیساییان

 

زین جهت باشد که با تو، بی‏وفایی می‏‌کند

 

خواهی آر آید، مسلمان شو، تو از صدق و صفا

هم نما اقرار، بر بابم محمّد، مصطفی

 

کن امامت را قبول، از همسر من، مرتضی

پس مسلمان گشتم و اقرار کردم، بر ملا

 

گفت: می‌‏آید، تو را او، رهنمایی می‏‌کند

 

بعد از آن، هر شب، به بالینم بیامد آن امام

داد دستوری مرا، بر آمدن، آن نیک نام

 

تا همین ساعت که بینی، جمله را گفتم تمام

کی شود تا من به ظاهر بینم، آن ماه تمام؟

 

مرغ روح، از عشق او، نغمه سرایی می‏‌کند

 

بُشر گوید من وِرا بُردم، به «سُرّ مَن رَأ ی'»

 خدمت هادی، امام دهّمین، آن مقتدا

 

پس چنین فرمود شه، با آن کنیز پارسا

گو به من چونی، به این عزّت که بخشیدت خدا؟

 

گفت: آن داند که کار کبریایی می‌‏کند

 

گفت: می‏‌خواهی بشارت، بر زر و مال و منال،

بر تو بدْهم؟ یا به فرزندی که از جاه و جلال

 

پادشاه مشرق و مغرب شود، آن مه جمال؟

پر کند از عدل، عالم را پس از ظلم و ضلال

 

آن پسر، اندر جهان، کار خدایی می‏‌کند

 

عرض بنْمود: آن پسر از که بیاید در وجود؟

گفت آن شب جدّ من، بهر چه کس عقدت نمود؟

 

گفت: از بهر امام عسکری، سلطان جود

آن که از آن شب که چون زهرا، مسلمانم نمود،

 

هر شب آمد؛ روح کی از تن جدایی می‏‌کند؟

 

 تا که آن نور صمد، شد هم نشین با آن صنم

پرتو رخسار مهدی، کرد گیتی را حرم

 

تا که اندر نیمۀ شعبان، به امر ذوالکرم

کرد عالم را ز مولودش، گلستان ارم

 

آن که چون جدّش، علی، مشکل گشایی می‏‌کند

 

یا ولی اللّه‏! کن تعجیل، شاها! در ظهور

 بین ز جور دشمنان، عالم پر از فسق و فجور

 

تشنه لب، کشتند جدّت را ز کین، قوم شرور

رأس پاکش بود، گه بر نی، گهی کنج تنور

 

گاه دشمن، جای او، طشت طلایی می‌‏کند

 

در حضور عمّه‌‏ات زینب، ز ظلم و کین، یزید

چوب می‏‌زد، آن جفا جو، بر لب شاه شهید

 

زینبش، بی‏تاب شد، آن دم گریبان را درید

خون دل از دیدۀ «محتاج»، از این غم چکید

 

روز و شب، از بهر او، نوحه سرایی می‏‌کند

 

 

خطّ فرنگی

نو عروس طبع، هر دم، دلربایی می‏‌کند

از حجاب فکر بکر، او خودنمایی می‏‌کند

 

گاه عاشق می‏‌شود، گه پارسایی می‌‏کند

جان خود را بر گل نرگس، فدایی می‏‌کند

 

بهر آن گل، روز و شب، مدحت سرایی می‏‌کند

 

می‏‌کند عنوان ز نرگس، با امام عسکری

 زهره آگاه است، زین راز نهان، با مشتری

 

اوفتاده در میانه، هر دو را رامشگری

مهر و مه هم گشته آگه، می‏‌نماید همسری

 

بزم عیشی، در سما، هر یک، بنایی می‏‌کند

 

بُشر، بُد همسایۀ هادی، امام اِنس و جان

گوید او، روزی بَرَم، کافور خادم، شد عیان

 

گفت می‏‌خواهد تو را، مولای من، شاه جهان

من به صد شوق و شعف، بر خدمتش، گشتم روان

 

گفت از بهرت، سعادت، رهنمایی می‌‏کند

 

نامه‌‏ای بنْوشت، بر خطّ فرنگی، آن جناب

کرد امرم، بر خریدار کنیزی، با شتاب

 

داد پس، کیسه زری بر من، شه مالکْ رقاب

بعد از آن فرمود: در بغداد رو، بهر صواب

 

وای بر آن کس که از امرم، ابایی می‏‌کند!

 

در فلان روزی، به وقت چاشت، حاضر شو، همی

نزد جسر آید ز کشتی‏‌ها، اسیران، درهمی

 

هست در آن جا، فلان بَرده فروشِ سالمی

یک کنیز آن جاست، مستوره، بهشت خرّمی

 

کز نگاه مشتری‏‌ها، اختفایی می‏‌کند

 

دست نگذارد که کس، بر وی گذارد، آن نگار

 با زبان رومی، او گوید که گشتم خار و زار

 

پردۀ عفّت مرا بدْریده شد، در این دیار

مشتری گوید، به سی صد اشرفی ده، این فگار

 

روح من، بر عفّت او، اشتهایی می‏‌کند

 

آن کنیزک، در لغت، هم‏چون عرب گوید مقال

گر سلیمانی، برون کن از سر خود، این خیال

 

من به تو راضی نباشم، کی دهم دست وصال؟

گوید آن برده فروش، ای بانوی فرخنده فال!

 

بر خریداری تو، خوش ارتضایی می‏‌کند

 

آن کنیزک گویدش، تعجیل منْما تا مرا

مشتری پیدا شود تا من شوم، مایل وِرا

 

آن زمان، نامه بده بر آن کنیز، ای با وفا!

گو بُوَد، این نامه از شخص بزرگی پارسا

 

من وکیلم، دانم او هم، خوش لقایی می‏‌کند

 

 آن چه را فرمود با من، آن امام بن امام

جمله واقع گشت، من هم نامه را با احترام

 

دادمش بر آن کنیز و دیدمش، شد شادکام

چون نظر بنْمود، بر نامه، کنیز نیک نام

 

دیدمش از سوز دل، آه و نوایی می‏‌کند

 

کرد بر نامه نظر، بگریست، چون ابر بهار

 گفت عَمرو بن یزید، این مشتری، ای دل فگار!

 

مر مرا بفروش، بر این شخص با عزّ و وقار

گر که نفروشی، کنم خود را هلاک و بی قرار

 

در عجب گشتم از او، خوش ابتغایی می‏‌کند

 

پس بر آن کیسه زری، کآن شاه، بر من داده بود

گشت راضی، زر گرفت، او را به من بسپرد، زود

 

شاد و خرّم گشت و با من کرد در منزل ورود

نامه می‌‏بوسید و بر چشم و بدن می‌‏داد سود

 

دم به دم، بر صاحب نامه، ثنایی می‏‌کند

 

من شدم اندر عجب، گفتم که ای علیا جناب!

صاحب نامه، تو نشناسی، به من گو از چه باب؟

 

گاه بوسی، گه به چشمان می‏‌کشی، برگو جواب

گفت: ای عاجز! شنو تا من بگویم از صواب

 

اندر این ره، بهر من، مه پاگشایی می‏‌کند

 

گوش جان، بگشا و بشنو، شمّه‏‌ای از حال من

از نژاد قیصر رومم، منِ دور از وطن

 

سیزده ساله بُدم، دیدم به خواب خویشتن

مجلسی را کانبیا بودند، در آن انجمن

 

یاد آن مجلس، به زخم دل، شفایی می‏‌کند

 

خاتم پیغمبران بود و علی مرتضی

 با امامان هدی بودند و خیل اصفیا

 

بود عیسی، با حواریّون و شمعون و صفا

تخت را بگذاشتند، بهر محمّد از وفا

 

نور او، هر دم، به قلبم، روشنایی می‏‌کند

 

گفت با عیسی که ما از بهر کاری آمدیم

بر ملیکه، بنت شمعون، خواستگاری آمدیم

 

بر امام عسکری، فخر کباری آمدیم

تاکنی وصلت، به صد امّیدواری آمدیم

 

گفت شمعون، زین شرف، بر دل، صفایی می‏‌کند

 

بهر فرزند کسی کاو نامه، بر من داده است

پس محمّد، خوانْد خطبه، آن رسول حق‌پرست

 

تا مرا بهر امام عسکری، او عقد بست

دیدم آن داماد، مه، پیش جمالش بود، پست

 

خور ز نور روی او، کسب ضیایی می‏‌کند

 

چون شدم بیدار، زین رؤیا به شوق بی‏ شمار

با کس این راز نهانی را نکردم آشکار

 

لیک از عشق شه، نی آرام بودم، نی قرار

تا شدم زار و ضعیف و خورد و خوابم شد ز کار

 

کز چه آن جان جهان، بر من جفایی می‏‌کند؟

 

بهر دردم، جدّ من آورد، هر جا بُد طبیب

 کی علاجی بود، بر دردم، به جز وصل حبیب؟

 

تا شبی دیدم، به رؤیا، نورْ بارانی، عجیب

فاطمه با مریم و با حوریان دل فریب

 

گفت مریم، بخت تو، خوش ارتقایی می‏‌کند

 

این بُوَد زهرا که مادر شوهرت باشد، بدان

تا شنیدم، رفتم اندر دامنش، زاری کنان

 

پس شکایت کردم از داماد و از دوری آن

گفت می‌‏باشی تو ترسا، هستی از عیساییان

 

زین جهت باشد که با تو، بی‏وفایی می‏‌کند

 

خواهی آر آید، مسلمان شو، تو از صدق و صفا

هم نما اقرار، بر بابم محمّد، مصطفی

 

کن امامت را قبول، از همسر من، مرتضی

پس مسلمان گشتم و اقرار کردم، بر ملا

 

گفت: می‌‏آید، تو را او، رهنمایی می‏‌کند

 

بعد از آن، هر شب، به بالینم بیامد آن امام

داد دستوری مرا، بر آمدن، آن نیک نام

 

تا همین ساعت که بینی، جمله را گفتم تمام

کی شود تا من به ظاهر بینم، آن ماه تمام؟

 

مرغ روح، از عشق او، نغمه سرایی می‏‌کند

 

بُشر گوید من وِرا بُردم، به «سُرّ مَن رَأ ی'»

 خدمت هادی، امام دهّمین، آن مقتدا

 

پس چنین فرمود شه، با آن کنیز پارسا

گو به من چونی، به این عزّت که بخشیدت خدا؟

 

گفت: آن داند که کار کبریایی می‌‏کند

 

گفت: می‏‌خواهی بشارت، بر زر و مال و منال،

بر تو بدْهم؟ یا به فرزندی که از جاه و جلال

 

پادشاه مشرق و مغرب شود، آن مه جمال؟

پر کند از عدل، عالم را پس از ظلم و ضلال

 

آن پسر، اندر جهان، کار خدایی می‏‌کند

 

عرض بنْمود: آن پسر از که بیاید در وجود؟

گفت آن شب جدّ من، بهر چه کس عقدت نمود؟

 

گفت: از بهر امام عسکری، سلطان جود

آن که از آن شب که چون زهرا، مسلمانم نمود،

 

هر شب آمد؛ روح کی از تن جدایی می‏‌کند؟

 

 تا که آن نور صمد، شد هم نشین با آن صنم

پرتو رخسار مهدی، کرد گیتی را حرم

 

تا که اندر نیمۀ شعبان، به امر ذوالکرم

کرد عالم را ز مولودش، گلستان ارم

 

آن که چون جدّش، علی، مشکل گشایی می‏‌کند

 

یا ولی اللّه‏! کن تعجیل، شاها! در ظهور

 بین ز جور دشمنان، عالم پر از فسق و فجور

 

تشنه لب، کشتند جدّت را ز کین، قوم شرور

رأس پاکش بود، گه بر نی، گهی کنج تنور

 

گاه دشمن، جای او، طشت طلایی می‌‏کند

 

در حضور عمّه‌‏ات زینب، ز ظلم و کین، یزید

چوب می‏‌زد، آن جفا جو، بر لب شاه شهید

 

زینبش، بی‏تاب شد، آن دم گریبان را درید

خون دل از دیدۀ «محتاج»، از این غم چکید

 

روز و شب، از بهر او، نوحه سرایی می‏‌کند

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×