مشخصات شعر

سرمایۀ حُسن

سَرور یازدهم کز همه نقص، او بری است

قبلۀ ما، حسن بن علی عسکری است

 

رایج از همّت او، قاعدۀ جعفری است

مدّت دولت او، گر چه کنون، اسپری است

 

لیک در جمله عوالم، متصرّف بُوَدا

جان ز حرمان حضورش، متأسّف بُوَدا

 

حضرتش، مطلع الانوار جلال است و جمال

درگهش، مظهر آیات علوّ است و کمال

 

امرش اندر همه ساری، چو خدای متعال

حکمش اندر همه جاری، چه رَماد و چه رِمال

 

درّ عمّان کرم، گوهر دریای شرف

فخر اجداد سلف، مفخر ابنای خلف

 

مطلع الشّمس شرف، برج کرم، درج فخار

درّه التّاج هنر، کان ظفر، کوه وقار

 

او مؤثّر بُوَد و کون و مکانش، آثار

نخل مثمر بُوَد و هر دو جهانش، اثمار

 

خضر را زندگی از لعل مسیحایی او

رفع شد، شبهۀ تثلیث ز یکتایی او

 

حامل علم رسل، ناشر اعلام هدی

بندۀ درگه او، اهل زمین، خلق سما

 

مقصد از کعبۀ دین، قبلۀ ارباب دعا

حق در او کرده تجلّی، به ظهور و به خفا

 

آن چه تقدیر خداوند، به حال بشر است

همه در آینۀ خاطر او، جلوه‏‌گر است

 

حسنی جلوۀ او، آمده سرمایۀ حُسن

ز تجلّی جمالش، شده پیرایۀ حُسن

 

هر حسن راست از او مایه، به او پایۀ حُسن

تربیت گشته ز او حُسن و به او، دایۀ حُسن

 

مایۀ حُسن، به عالم، همه از آن حسن است

کز شرف، مایۀ احسان و عطای حسن است

 

خشک سالی شد و اندر طلب، اهل اسلام

شده مُستسقی و نگشود، در رحمت عام

 

چون که رفتند، نصارا و ببارید، غَمام

همه را گشت، تزلزل ز خواص و ز عوام

 

طاغی عصر، فرستاد که شاها! بشتاب

حفظ ناموس شریعت کن و ما را دریاب

 

که بسا، فخر به ما، قوم بَد اختر کردند

شاه فرمود: چو آن کار، مکرّر کردند

 

طلب رحمت حق، دفعۀ دیگر کردند

دست، چون بهر دعا، سوی سما، بر کردند

 

اسقف آن گه که بر آرد، به دعا، انگشتش

استخوانی است، نمایید برون از مشتش

 

استخوان، چون به در آورده شد، از دست کشیش

ابر شد، باز و نبارید سحابی، کم و بیش

 

متحیّر شد از آن دفعه، چه بیگانه، چه خویش

همه در فکر، فرو رفته، سر انداخته پیش

 

سرّ او را طلبیدند ز شاه و فرمود

کاستخوانی ز یکی از رسلِ سابق بود

 

استخوان نبی آن گه که شود ظاهر، ابر

آید و گرید و از دل، رَوَدش طاقت و صبر

 

ز انبیا را یکی، این شخص، چو پی بُرده، به قبر

استخوان را به در آورده، از آن قبر، به جبر

 

حالیا از پی آسایش عبّاد مسیح

کرده اقدام، به این فعل خطا، امر قبیح

 

این کرامت که هویدا شد از آن نجل بتول

کوفت بر عرش برین، کوس شرف، شرع رسول

 

مسلمین، شاد شدند و دگران، جمله ملول

همه در رنج خمود و همه در کنج خمول

 

گشت آثارِ چنین امر، ز حق نشناسی

باعثِ بغضِ دلِ معتمدِ عبّاسی

 

زهر دادند، ندانم، به چه تدبیر، به او

کرد آن زهر جگر سوز، چه تأثیر، به او

 

شد قضا، امر حق و حکمت تقدیر، به او

با گرامی پدران بود، چه توفیر، به او

 

همه مقتول ز شمشیر ستم یا مسموم

همه از حقّ خود و فایدۀ خود، محروم

 

لیک ظلمی که شد از لشگر اعدا، به حسین

ظالمان را نه روا بوده، نه بوده در بین

 

که چو کشتند، لب تشنه ز شمشیر و سنین

بعد کشتن ز جفا، قطع نمایند، یدین

 

بدنش، زیر سُم اسب جفا اندازند

لرزه بر قائمۀ عرش عُلا اندازند

 

نشنیدیم، شهیدی که شود تشنه، هلاک

تا سه روزش، بنمایند بدن، زیور خاک

 

آب، بندند پس از دفنش، بر مرقد پاک

منع زوّار کنندش، نه ز حق، شرم و نه باک

 

گاه از آب، خراب و گهی از گاو، شیار

خصمِ بی رحمِ دغا، داشته با قبر، چه کار؟

 

متوکّل - سَخَطَ اللّه‏ُ علیهِ - ز غرور

تا کند، جلوۀ انوار خدا را مستور

 

کند این حکم که تا نبش نمایند، قبور

و آب بندند، بر آن مرقد جان، مهبط نور

 

تا نمانَد اثر از قبر و زراعت بکنند

و اهل دنیا، به چنین امر، اطاعت بکنند

 

زائری را که بیاید، سوی آن پاکْ مزار

زر ستانند و نمایند، به ایشان، آزار

 

شاید از ظلم شوند، از طرف حق، بیزار

راه بندند، به ایشان ز یمین و ز یسار

 

تا نیابند از آن مشعلۀ نور، قبس

هم‏چو «یحیی»، همه را، بسته شود راه نفس

 

سرمایۀ حُسن

سَرور یازدهم کز همه نقص، او بری است

قبلۀ ما، حسن بن علی عسکری است

 

رایج از همّت او، قاعدۀ جعفری است

مدّت دولت او، گر چه کنون، اسپری است

 

لیک در جمله عوالم، متصرّف بُوَدا

جان ز حرمان حضورش، متأسّف بُوَدا

 

حضرتش، مطلع الانوار جلال است و جمال

درگهش، مظهر آیات علوّ است و کمال

 

امرش اندر همه ساری، چو خدای متعال

حکمش اندر همه جاری، چه رَماد و چه رِمال

 

درّ عمّان کرم، گوهر دریای شرف

فخر اجداد سلف، مفخر ابنای خلف

 

مطلع الشّمس شرف، برج کرم، درج فخار

درّه التّاج هنر، کان ظفر، کوه وقار

 

او مؤثّر بُوَد و کون و مکانش، آثار

نخل مثمر بُوَد و هر دو جهانش، اثمار

 

خضر را زندگی از لعل مسیحایی او

رفع شد، شبهۀ تثلیث ز یکتایی او

 

حامل علم رسل، ناشر اعلام هدی

بندۀ درگه او، اهل زمین، خلق سما

 

مقصد از کعبۀ دین، قبلۀ ارباب دعا

حق در او کرده تجلّی، به ظهور و به خفا

 

آن چه تقدیر خداوند، به حال بشر است

همه در آینۀ خاطر او، جلوه‏‌گر است

 

حسنی جلوۀ او، آمده سرمایۀ حُسن

ز تجلّی جمالش، شده پیرایۀ حُسن

 

هر حسن راست از او مایه، به او پایۀ حُسن

تربیت گشته ز او حُسن و به او، دایۀ حُسن

 

مایۀ حُسن، به عالم، همه از آن حسن است

کز شرف، مایۀ احسان و عطای حسن است

 

خشک سالی شد و اندر طلب، اهل اسلام

شده مُستسقی و نگشود، در رحمت عام

 

چون که رفتند، نصارا و ببارید، غَمام

همه را گشت، تزلزل ز خواص و ز عوام

 

طاغی عصر، فرستاد که شاها! بشتاب

حفظ ناموس شریعت کن و ما را دریاب

 

که بسا، فخر به ما، قوم بَد اختر کردند

شاه فرمود: چو آن کار، مکرّر کردند

 

طلب رحمت حق، دفعۀ دیگر کردند

دست، چون بهر دعا، سوی سما، بر کردند

 

اسقف آن گه که بر آرد، به دعا، انگشتش

استخوانی است، نمایید برون از مشتش

 

استخوان، چون به در آورده شد، از دست کشیش

ابر شد، باز و نبارید سحابی، کم و بیش

 

متحیّر شد از آن دفعه، چه بیگانه، چه خویش

همه در فکر، فرو رفته، سر انداخته پیش

 

سرّ او را طلبیدند ز شاه و فرمود

کاستخوانی ز یکی از رسلِ سابق بود

 

استخوان نبی آن گه که شود ظاهر، ابر

آید و گرید و از دل، رَوَدش طاقت و صبر

 

ز انبیا را یکی، این شخص، چو پی بُرده، به قبر

استخوان را به در آورده، از آن قبر، به جبر

 

حالیا از پی آسایش عبّاد مسیح

کرده اقدام، به این فعل خطا، امر قبیح

 

این کرامت که هویدا شد از آن نجل بتول

کوفت بر عرش برین، کوس شرف، شرع رسول

 

مسلمین، شاد شدند و دگران، جمله ملول

همه در رنج خمود و همه در کنج خمول

 

گشت آثارِ چنین امر، ز حق نشناسی

باعثِ بغضِ دلِ معتمدِ عبّاسی

 

زهر دادند، ندانم، به چه تدبیر، به او

کرد آن زهر جگر سوز، چه تأثیر، به او

 

شد قضا، امر حق و حکمت تقدیر، به او

با گرامی پدران بود، چه توفیر، به او

 

همه مقتول ز شمشیر ستم یا مسموم

همه از حقّ خود و فایدۀ خود، محروم

 

لیک ظلمی که شد از لشگر اعدا، به حسین

ظالمان را نه روا بوده، نه بوده در بین

 

که چو کشتند، لب تشنه ز شمشیر و سنین

بعد کشتن ز جفا، قطع نمایند، یدین

 

بدنش، زیر سُم اسب جفا اندازند

لرزه بر قائمۀ عرش عُلا اندازند

 

نشنیدیم، شهیدی که شود تشنه، هلاک

تا سه روزش، بنمایند بدن، زیور خاک

 

آب، بندند پس از دفنش، بر مرقد پاک

منع زوّار کنندش، نه ز حق، شرم و نه باک

 

گاه از آب، خراب و گهی از گاو، شیار

خصمِ بی رحمِ دغا، داشته با قبر، چه کار؟

 

متوکّل - سَخَطَ اللّه‏ُ علیهِ - ز غرور

تا کند، جلوۀ انوار خدا را مستور

 

کند این حکم که تا نبش نمایند، قبور

و آب بندند، بر آن مرقد جان، مهبط نور

 

تا نمانَد اثر از قبر و زراعت بکنند

و اهل دنیا، به چنین امر، اطاعت بکنند

 

زائری را که بیاید، سوی آن پاکْ مزار

زر ستانند و نمایند، به ایشان، آزار

 

شاید از ظلم شوند، از طرف حق، بیزار

راه بندند، به ایشان ز یمین و ز یسار

 

تا نیابند از آن مشعلۀ نور، قبس

هم‏چو «یحیی»، همه را، بسته شود راه نفس

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×