مشخصات شعر

چرخ امید

پس از نقل علی بن محمّد

 شه خورشیدْ افسر، ماهْ مسند

 

حسن، فرزند آن شاه دلْ آگاه

 شد از حق، رهروان را، هادی راه

 

از آن بر عسکری، گردید معروف

 که افواج مَلَک، زو گشت، مکشوف

 

رخ آن هادی راه طریقت

سراج شبْ نشینان حقیقت

 

فروغ عقل، خورشید جمالش

 به هر مه، منفعل، بدر از کمالش

 

دلش، تابان، دُر مقصود را دُرج

 ضمیرش، آفتاب جود را بُرج

 

مسیحا آن زمان، گردون نشین شد

 که بر خاک در، آن شه را مکین شد

 

مقیم کوی او، کرد از ارم، رم

 که بر جنّت، گزینم کی جهنّم؟

 

فلک را باژگون گشت، آن زمان، کاخ

 که بر خاک درش، رو کرد گستاخ

 

چه پُر بشمرد، جود خویش را، کم

 از او سائل، گهر می‏‌بُرد، یم یم

 

چو می‏‌گشت اختر جودش، درخشان

خجل می‌‏شد ز بی لعلی، بدخشان

 

به ذرّات جهان، چون شمس باذل

به امر اِنس و جان، چون بدر کامل

 

خطا گفتم که هست، از ماه و خورشید

فراتر، پایۀ آن چرخ امّید

 

کجا هم‏پایه با خورشید و ماه است؟

 که آنان بنده‌‏اند، آن پادشاه است

 

دو کهتر خادم آن شه، شب و روز

یکی مه، دیگری مهر دل افروز

 

کنند ار خسروان، صید ثعالب

 به شیران ژیان، او گشت غالب

 

شد آخر از عدو، آن شاه معصوم

 چو آبای کرام خویش، مسموم

 

ندانم، قاتل، او را معتصم بود

 و یا مقصور حق، معتزّ مردود

 

ولی؛ راوی بر اینش، اعتماد است

 که زهرش، معتمد، از کینه داده است

 

غرض؛ چون بر لبش، نزدیک شد، جان

 عدو از کردۀ خود شد، پشیمان

 

مگر درمان، پذیرد شاه را درد

 اطبّا را به بالین وی آورد

 

هدر شد، آخر او را، جهد بسیار

که زور زهر بود، افزون ز جَدوار

 

نخستین، کار بد کردن نشاید

 که کم‏تر، عقده از کوشش گشاید

 

چه باری، خسرو دین از جهان رفت

 عدو زد، چاک بر تن، رخت زَربَفت

 

به صورت، از اجل، افسوس می‏خورد

 به معنی، شاه، از بیداد او مُرد

 

زن و مرد، از غم او، شد سیه پوش

 نبُد یک دل ز آه و ناله، خاموش

 

طلوع صبح‏گه تا شام تاری

 به دوش خلق، می‏بودش عماری

 

در آخر، پهلوی باب کرامش

 مکان دادند با صد احترامش

 

ز بعد آن، دُر بحر فضائل

 نبندد دل، به دنیا، مرد عاقل

 

چه بندی دل، به دنیا؟ ای برادر!

که بدخواه تو هست، این کینه پرور

 

جهان هیچ است و اوضاع جهان، هیچ

 که گفت این‏سان به خویش، از هیچ، می‏پیچ؟

 

هوایی، جز هوای دوست مپسند

 گرت، صد غم فرستد، باش خورسند

 

نهال خودپرستی، بر کَن از بُن

 در این ره، شاه دین را پیروی کن

 

یکی ده گوش، بر این طرفه ابیات

 که آن شه گفت، هنگام مناجات:

 

«تَرَکتُ الخَلق، طُرّا، فی هَواکا

 وَ اَیتمتُ العِیال، لِکَی اَراکا»

 

«وَ لَو قَطَّعْتَنی، فی الحبِّ، اربا

 لما حنّ الفؤاد، اِلی سِواکا»

 

چو آن شه، دل به مهر دوست، بگذاشت

به دشمن داد، از جان، هر چه را داشت

 

رضا شد، کشته گردد، اکبر او

حسام خصم، بشکافد، سر او

 

رضا شد، افتد از تن، دست عبّاس

شهی کاو بُد، به حیدر، اشبه ناس

 

رضا شد، قاسم نو کد خدایش

 حنا بندند، از خون، دست و پایش

 

رضا شد، از کمانِ خصمِ ابتر

رسد تیر ستم، بر حلق اصغر

 

رضا شد، چون سرش، بُرّند از تن

 بتازندش، به جسم پاک، توسن

 

رضا شد، تا زنندش، تازیانه

 به جسم کودکان، از هر کرانه

 

رضا شد، تا که بنْمایند، نیلی

 عذار دخترانش را ز سیلی

 

رضا شد، تا گذارنْد از تغافل

 به گردن، سیّد سجّاد را غل

 

رضا شد، کز غمش، با آه و زاری

«قوامی»، خون کند، از دیده، جاری

 

 

چرخ امید

پس از نقل علی بن محمّد

 شه خورشیدْ افسر، ماهْ مسند

 

حسن، فرزند آن شاه دلْ آگاه

 شد از حق، رهروان را، هادی راه

 

از آن بر عسکری، گردید معروف

 که افواج مَلَک، زو گشت، مکشوف

 

رخ آن هادی راه طریقت

سراج شبْ نشینان حقیقت

 

فروغ عقل، خورشید جمالش

 به هر مه، منفعل، بدر از کمالش

 

دلش، تابان، دُر مقصود را دُرج

 ضمیرش، آفتاب جود را بُرج

 

مسیحا آن زمان، گردون نشین شد

 که بر خاک در، آن شه را مکین شد

 

مقیم کوی او، کرد از ارم، رم

 که بر جنّت، گزینم کی جهنّم؟

 

فلک را باژگون گشت، آن زمان، کاخ

 که بر خاک درش، رو کرد گستاخ

 

چه پُر بشمرد، جود خویش را، کم

 از او سائل، گهر می‏‌بُرد، یم یم

 

چو می‏‌گشت اختر جودش، درخشان

خجل می‌‏شد ز بی لعلی، بدخشان

 

به ذرّات جهان، چون شمس باذل

به امر اِنس و جان، چون بدر کامل

 

خطا گفتم که هست، از ماه و خورشید

فراتر، پایۀ آن چرخ امّید

 

کجا هم‏پایه با خورشید و ماه است؟

 که آنان بنده‌‏اند، آن پادشاه است

 

دو کهتر خادم آن شه، شب و روز

یکی مه، دیگری مهر دل افروز

 

کنند ار خسروان، صید ثعالب

 به شیران ژیان، او گشت غالب

 

شد آخر از عدو، آن شاه معصوم

 چو آبای کرام خویش، مسموم

 

ندانم، قاتل، او را معتصم بود

 و یا مقصور حق، معتزّ مردود

 

ولی؛ راوی بر اینش، اعتماد است

 که زهرش، معتمد، از کینه داده است

 

غرض؛ چون بر لبش، نزدیک شد، جان

 عدو از کردۀ خود شد، پشیمان

 

مگر درمان، پذیرد شاه را درد

 اطبّا را به بالین وی آورد

 

هدر شد، آخر او را، جهد بسیار

که زور زهر بود، افزون ز جَدوار

 

نخستین، کار بد کردن نشاید

 که کم‏تر، عقده از کوشش گشاید

 

چه باری، خسرو دین از جهان رفت

 عدو زد، چاک بر تن، رخت زَربَفت

 

به صورت، از اجل، افسوس می‏خورد

 به معنی، شاه، از بیداد او مُرد

 

زن و مرد، از غم او، شد سیه پوش

 نبُد یک دل ز آه و ناله، خاموش

 

طلوع صبح‏گه تا شام تاری

 به دوش خلق، می‏بودش عماری

 

در آخر، پهلوی باب کرامش

 مکان دادند با صد احترامش

 

ز بعد آن، دُر بحر فضائل

 نبندد دل، به دنیا، مرد عاقل

 

چه بندی دل، به دنیا؟ ای برادر!

که بدخواه تو هست، این کینه پرور

 

جهان هیچ است و اوضاع جهان، هیچ

 که گفت این‏سان به خویش، از هیچ، می‏پیچ؟

 

هوایی، جز هوای دوست مپسند

 گرت، صد غم فرستد، باش خورسند

 

نهال خودپرستی، بر کَن از بُن

 در این ره، شاه دین را پیروی کن

 

یکی ده گوش، بر این طرفه ابیات

 که آن شه گفت، هنگام مناجات:

 

«تَرَکتُ الخَلق، طُرّا، فی هَواکا

 وَ اَیتمتُ العِیال، لِکَی اَراکا»

 

«وَ لَو قَطَّعْتَنی، فی الحبِّ، اربا

 لما حنّ الفؤاد، اِلی سِواکا»

 

چو آن شه، دل به مهر دوست، بگذاشت

به دشمن داد، از جان، هر چه را داشت

 

رضا شد، کشته گردد، اکبر او

حسام خصم، بشکافد، سر او

 

رضا شد، افتد از تن، دست عبّاس

شهی کاو بُد، به حیدر، اشبه ناس

 

رضا شد، قاسم نو کد خدایش

 حنا بندند، از خون، دست و پایش

 

رضا شد، از کمانِ خصمِ ابتر

رسد تیر ستم، بر حلق اصغر

 

رضا شد، چون سرش، بُرّند از تن

 بتازندش، به جسم پاک، توسن

 

رضا شد، تا زنندش، تازیانه

 به جسم کودکان، از هر کرانه

 

رضا شد، تا که بنْمایند، نیلی

 عذار دخترانش را ز سیلی

 

رضا شد، تا گذارنْد از تغافل

 به گردن، سیّد سجّاد را غل

 

رضا شد، کز غمش، با آه و زاری

«قوامی»، خون کند، از دیده، جاری

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×