مشخصات شعر

دعای باران

در زمان عسکری، آن حجّت بر حقّ یزدان

 خشک سالی گشت و قحطی شد، به سامرّا، نمایان

 

طبق این آیت که هر چیزی، حیات از آب دارد

 آب، چون نایاب شد، نایاب گردد، نعمت و نان

 

سفره‏‌ها و نهرها، خالی، مزارع، بی زراعت

 کودکان و مردم رنجور را، بودی به لب، جان

 

چون خلیفه دید، این اوضاع، گفتا حاجبش را

صبح فردا، همره مردم برو سوی بیابان

 

بهر استسقا، نماز با شکوهی کرده بر پا

 از خدا خواهید تا نازل کند، بر خلق، باران

 

مسلمین سامرا، کردند در صحرا، تجمّع

 بر نماز استاده و خوانده، دعاهای فراوان

 

تا سه روز این کار شد تکرار، از امر خلیفه

 لیک حتّی قطره‌‏ای، نازل نشد بر جمع ایشان

 

روز چارم، در کنار امّت عیسی بن مریم

 جاثلیق و راهبان گشتند، در صحرا، دعا خوان

 

ناگهان، ابری عیان گردید و باران گشت نازل

 جملگی گشتند سیر از آب، خیل تشنه کامان

 

صبح فردا، وقعۀ دیروز، ظاهر گشت از نو

 مسلمین، با دیدن این ماجرا، گشتند حیران

 

شکّ و تردیدی، میان قلب‌‏ها گردید پیدا

بر مسیحیّت، تمایل یافتندی، اهل قرآن

 

چون خلیفه، قصّه رابشنید، کردی فکر چاره

نی برای یاری دین، بلکه بهر حفظ عنوان

 

زد به دامان امام عسکری، دست توسّل

کز جفا می‌‏بود، آن ایّام را، در کنج زندان

 

کرد آزادش، سپس پیغام داد، ای نوحْ سیرت!

 کشتی رحمت بیاور، وارهان اُمّت ز طوفان

 

امّتِ جدّ تو را، تردید بر دل گشته حاکم

بیم آن دارم که گردد، پایۀ اسلام، لرزان

 

عسکری فرمود: فردا می‏‌شوم، بیرون به صحرا

می‌‏دهم با اذن حق، بر عمرِ این تردید، پایان

 

قول یاری داد، بهر حفظ دین، شه بر خلیفه

ور نه کی عبد خدا، یاری دهد، بر حزب شیطان؟

 

آن زمان که اصل دین افتد، به گرداب خطرها

حفظ دین، واجب بُوَد، بر هر که می‏‌باشد مسلمان

 

صبح سر زد، آن مسیحا دم، برون از خانه آمد

در پی او، چون حواریّون عیسی، خیل یاران

 

پیش خلق اللّه‏، آن دم، جاثلیق و همرهانش

دست حاجت جمله بگشودند، بر درگاه منّان

 

چون که با چشمان حق بین، دید راهب را، شه دین

تا کند حلّ معمّا، بر غلامش، داد فرمان

 

سوی راهب رفته و دست یمینش را نگه‏دار

وآن چه را در بین انگشتان، نهان کرده است، بِستان

 

پس غلام از بین انگشتان راهب، کرد بیرون

استخوانِ تیره رنگی را که او می‏‌کرد پنهان

 

رو به راهب کرد، شاهنشاه دین، فرمود: اکنون

 دست خود بگشای و از داور، طلب بنْمای باران

 

از قضا می‌‏بود، بام آسمان از ابرها پُر

 می‏‌نمود این‏سان که کار سخت راهب، هست آسان

 

لیک هنگام دعایش، صاف و آبی، آسمان شد

 ابرها رفتند و آمد جلوه گر، مهر درخشان

 

همره آن ابرها، تردید رفت از قلب مردم

 هم چنان خورشید ظاهر شد، حقیقت بهر ایشان

 

غرق دریای تعجّب بود و با حیرت، خلیفه

 کرد پرسش، قصّۀ آن استخوان، از شاه خوبان

 

 

گفت: این راهب گذشته از سرِ قبر رسولی

 استخوان آن پیمبر را به کف آورده اینسان

 

از رسولی، استخوانی گر شود ظاهر برِ حق

زود بارد ز آسمان، باران رحمت، بهر انسان

 

یا امام عسکری! شد قلب زارم کربلایی

 نیست چون روز حسین بن علی، روزی به دوران

 

استخوان مُرسلی را راهبی بگْرفت، بر کف

 گشت باران، نازل و سیراب شد، هر کام عطشان

 

لیک در کرببلا، بگْرفت طفلی را به دستش

 جدّ مظلوم تو، بُرد آن نازنین را سوی میدان

 

گفت: این کودک ندارد، جنگ با کس در زمانه

 خود بَرید، ای قوم! سیرابش کنید، از راه احسان

 

«ایزدیّا»! قصّه کوته کن، به جای آب از کین

کردتر، حلقوم خشکش را، عدو با نوک پیکان

 

دعای باران

در زمان عسکری، آن حجّت بر حقّ یزدان

 خشک سالی گشت و قحطی شد، به سامرّا، نمایان

 

طبق این آیت که هر چیزی، حیات از آب دارد

 آب، چون نایاب شد، نایاب گردد، نعمت و نان

 

سفره‏‌ها و نهرها، خالی، مزارع، بی زراعت

 کودکان و مردم رنجور را، بودی به لب، جان

 

چون خلیفه دید، این اوضاع، گفتا حاجبش را

صبح فردا، همره مردم برو سوی بیابان

 

بهر استسقا، نماز با شکوهی کرده بر پا

 از خدا خواهید تا نازل کند، بر خلق، باران

 

مسلمین سامرا، کردند در صحرا، تجمّع

 بر نماز استاده و خوانده، دعاهای فراوان

 

تا سه روز این کار شد تکرار، از امر خلیفه

 لیک حتّی قطره‌‏ای، نازل نشد بر جمع ایشان

 

روز چارم، در کنار امّت عیسی بن مریم

 جاثلیق و راهبان گشتند، در صحرا، دعا خوان

 

ناگهان، ابری عیان گردید و باران گشت نازل

 جملگی گشتند سیر از آب، خیل تشنه کامان

 

صبح فردا، وقعۀ دیروز، ظاهر گشت از نو

 مسلمین، با دیدن این ماجرا، گشتند حیران

 

شکّ و تردیدی، میان قلب‌‏ها گردید پیدا

بر مسیحیّت، تمایل یافتندی، اهل قرآن

 

چون خلیفه، قصّه رابشنید، کردی فکر چاره

نی برای یاری دین، بلکه بهر حفظ عنوان

 

زد به دامان امام عسکری، دست توسّل

کز جفا می‌‏بود، آن ایّام را، در کنج زندان

 

کرد آزادش، سپس پیغام داد، ای نوحْ سیرت!

 کشتی رحمت بیاور، وارهان اُمّت ز طوفان

 

امّتِ جدّ تو را، تردید بر دل گشته حاکم

بیم آن دارم که گردد، پایۀ اسلام، لرزان

 

عسکری فرمود: فردا می‏‌شوم، بیرون به صحرا

می‌‏دهم با اذن حق، بر عمرِ این تردید، پایان

 

قول یاری داد، بهر حفظ دین، شه بر خلیفه

ور نه کی عبد خدا، یاری دهد، بر حزب شیطان؟

 

آن زمان که اصل دین افتد، به گرداب خطرها

حفظ دین، واجب بُوَد، بر هر که می‏‌باشد مسلمان

 

صبح سر زد، آن مسیحا دم، برون از خانه آمد

در پی او، چون حواریّون عیسی، خیل یاران

 

پیش خلق اللّه‏، آن دم، جاثلیق و همرهانش

دست حاجت جمله بگشودند، بر درگاه منّان

 

چون که با چشمان حق بین، دید راهب را، شه دین

تا کند حلّ معمّا، بر غلامش، داد فرمان

 

سوی راهب رفته و دست یمینش را نگه‏دار

وآن چه را در بین انگشتان، نهان کرده است، بِستان

 

پس غلام از بین انگشتان راهب، کرد بیرون

استخوانِ تیره رنگی را که او می‏‌کرد پنهان

 

رو به راهب کرد، شاهنشاه دین، فرمود: اکنون

 دست خود بگشای و از داور، طلب بنْمای باران

 

از قضا می‌‏بود، بام آسمان از ابرها پُر

 می‏‌نمود این‏سان که کار سخت راهب، هست آسان

 

لیک هنگام دعایش، صاف و آبی، آسمان شد

 ابرها رفتند و آمد جلوه گر، مهر درخشان

 

همره آن ابرها، تردید رفت از قلب مردم

 هم چنان خورشید ظاهر شد، حقیقت بهر ایشان

 

غرق دریای تعجّب بود و با حیرت، خلیفه

 کرد پرسش، قصّۀ آن استخوان، از شاه خوبان

 

 

گفت: این راهب گذشته از سرِ قبر رسولی

 استخوان آن پیمبر را به کف آورده اینسان

 

از رسولی، استخوانی گر شود ظاهر برِ حق

زود بارد ز آسمان، باران رحمت، بهر انسان

 

یا امام عسکری! شد قلب زارم کربلایی

 نیست چون روز حسین بن علی، روزی به دوران

 

استخوان مُرسلی را راهبی بگْرفت، بر کف

 گشت باران، نازل و سیراب شد، هر کام عطشان

 

لیک در کرببلا، بگْرفت طفلی را به دستش

 جدّ مظلوم تو، بُرد آن نازنین را سوی میدان

 

گفت: این کودک ندارد، جنگ با کس در زمانه

 خود بَرید، ای قوم! سیرابش کنید، از راه احسان

 

«ایزدیّا»! قصّه کوته کن، به جای آب از کین

کردتر، حلقوم خشکش را، عدو با نوک پیکان

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×