مشخصات شعر

حشمت سلطانی

چند داری چشم امّید، ای دلا! از روزگار؟

پایدار هرگز نمانَد عالم ناپایدار

 

این عجوزه، از جبال تخت بر تابوت کرد

شهریاران عظام و خسروان تاجدار

 

تا به کی مست غروری؟ چشم عبرت، باز کن

مجمع مستانیان را بین، هزار اندر هزار

 

گوش عبرت باز کن، بشنو همی ز آواز گور

کاین ندا از گور می‌‏آید، به روزی هفت بار

 

کای به غفلت خفتگان! از هول روز رستخیز

یاد از مردن بیارید و ز روز گیر و دار

 

ره خطرناک است، منزل، دور و مقصد، ناپدید

اندر این ره، دزد داری، در کمین، از هر کنار

 

گر به حکمت، هم‏چو افلاطون و گر لقمان شوی

چاره نتوانی کنی، از بهر مرگ ناگوار

 

تا توانی، چشم بد از روی نامحرم بپوش

تا نبیند محرمت، چشم نهان و آشکار

 

پردۀ کس را مدر تا می‏‌توانی پرده پوش

تا ندرّد روز محشر، پرده‏ات را پرده‏دار

 

هم‏چو دُر، پند «شکوهی» را به گوش دل نیوش

کش دُر شهوار، باید از برای گوشوار

 

گر نجات اخروی خواهی، به دنیای دنی

دست دل افکن، به دامان امام هفت و چار

 

مصطفی خُلق و علی قدرت، بتول عصمت همانْک

از حسین و از حسن، بر جاست، او را اقتدار

 

چون علی بن الحسین، از علم باقر با خبر

هم‏چو جعفر، صادقُ القول و چو موسی یادگار

 

از کرم، تالی سلطان خراسان، آن امام

از تقی و از نقی، آن مقتدا، در افتخار

 

عسکری؛ آن شهسوار کشور دنیا و دین

عسکری؛ آن مظهر اجلال ذات کردگار

 

آن امامی که طفیلی وجودش، گر نبود

باز از رفتار ماندی، گَردِش لیل و نهار

 

معنی خلقُ العظیم و صورت حسنُ المآب

حُسن خَلق و خُلق او، از مصطفی بُد یادگار

 

در خورَش بس، مهدی عصر است، او را جانشین

قائم ذوالنّصر زو باقی بُوَد، در روزگار

 

هیچ دانی چون ملقّب شد، حسن بر عسکری؟

گوش بنْما تا کنم، سرّ نهان را آشکار

 

از بنی عبّاس، چون بر معتصم، نوبت رسید،

بر سریر کامرانی، چون نشست، آن کین شعار،

 

مالکُ المُلک ولایت، شاه اقلیم وجود

شد به امر آن معاند، سوی هامون، رهسپار

 

آن سپاه بی‏شُمر را، آن پلید پُر ز کین

داد سانِ لشگری اندر برِ آن شهریار

 

گفت: یابن عم! ببین بر حشمت سلطانی‏ام

هست در فرمان من، از این سپاهی، صد هزار

 

پاسخش فرمود، شاه عسکری، در آن زمین

ای شده مغرور، بر دوران چرخ کجمدار!

 

وارث تاج فتحنا، شاه با رفعت منم

هفت ارض و نُه فلک، از جود من، دارد قرار

 

اوّلین مسند نشین بزم ربّ العزّتم

بر تمام ماسِوایم، شهریار کام‏کار

 

ساری و جاری است، حکمم، بر تمام ممکنات

قاسمُ الارزاق خلقم، از صغار و از کبار

 

عرش و فرش و لوح و کرسی و سماوات و زمین

خلق گشته از طفیلی وجودم، زینهار

 

بی ولای من، نمی‌‏روید گیاهی، از زمین

بی رضای من، درختان را نمی‌‏باشد بهار

 

موج، بی حُکمم نمی‏‌خیزد ز بحر بی‏کران

بی صواب امر من، کشتی نگردد در بِحار

 

تا نباشد امر من، نطفه نبندد، در جنین

بی اجازاتم ز مادر، طفل ناید آشکار

 

قدرت جان آفرین، در آستین من بُوَد

از وجود من، به گَردِش هست، چرخ کج مدار

 

آدم و نوح و خیل اللّه‏ و موسای کلیم

هم‏چو عیسی، بر زمین قدر من، سوده عذار

 

انبیای اوّلین و آخرین، در روز و شب

جز محمّد، گشته بر خوان عطایم، ریزه خوار

 

هم‏چو اسرافیل و جبرائیل و میکائیل راد

خیل کرّوبین، ستاده، بر در من، بنده‏وار

 

گر که خواهی، گردی از سرّ حقیقت با خبر

چشم باطن باز کن، بنْگر به صنع کردگار

 

جلوه‌‏گر از معجز آن مظهر ربّ جلیل

شد به چشم آن پلید مرتد بی ننگ و عار

 

از ثری تا بر ثریّا، وز ثریّا تا ثری

از جنوب و از شمال و از یمین و از یسار

 

معتصم دید آن قدر افواج، از خیل مَلَک

از زمین تا آسمان، بر بسته صف، از هر کنار

 

بر امام عسکری می‏‌گفت، سر خیل مَلَک

اذن ده از این سپاهی، برکشم از جان، دمار

 

معتصم از خوف، بر خاک اوفتاد و عرض کرد

عذر خواه از کرده‏ی خود گشتم، ای والا تبار!

 

در ظهور آمد، چو این معجز ز سبط مصطفی

شد ملقّب، بر امام عسکری، آن تاجدار

 

در عراق و در عجم شد، منتشر این داستان

بر تمام دوستان، از پیرو هشت و چهار

 

چون به تدبیرات شیخ طوسی، آن هم کشته شد

رفت بر سوی جهنّم، کرد در آتش قرار

 

بعد از آن شد معتمد، آن ننگ دین را جانشین

شد خلافت، منتقل، بر آن پلید نابکار

 

بغض آن حضرت، به قلب آن پلید بوالفضول

عقده گشت و شد پی قتل ولی کردگار

 

با هزاران حیله و نیرنگ، آن شوم پلید

بر امام عسکری نوشانْد، زهر ناگوار

 

با دو صد تلبیس، آن ابلیسْ خوی بد سرشت

دید فسق باطنش شد، نزد مردم، آشکار

 

کس فرستاد از قفای عالمان مسلمین

بهر دفع سمّ آن حضرت، به احوال فگار

 

از اطبّای فرنگ و مُسلم و دین مجوس

کرد حاضر، نزد آن حضرت ز هر شهر و دیار

 

آن چه کوشیدند، دفع زهر، از آن حضرت کنند

چاره‏ای پیدا نشد، بر دفع زهرِ جانْ شکار

 

الغرض؛ مقتول شد، چون آن امام مؤمنین

بهر کفن و غسل شد، مهدی قائم، آشکار

 

بهر دفنش، جمع گردیدند، چون از مسلمین

«واماما!» گو، برهنه پا و سر، از هر کنار

 

دفن جسم باب نامی کرد، از بعد نماز

خویش، غائب در نظر کردند، با قلب فگار

 

آه از بی یاری جدّ غریبِ او، حسین

که به دشت کربلا، جسمش بُدی بی‏غم‏گسار

 

یک هزار و نهصد و پنجاه زخمش، در بدن

از سنان و خنجر و شمشیر و تیغ آبدار

 

یک مسلمانی در آن صحرا نبود، از آن سپاه

تا که سازد دفن، آن جسم شریف پاره پار

 

تا سه روز، آن جسم، پیش آفتاب گرم بود

وحشی و طیر بیابان، بهر او، بگریست زار

 

شام سوّم، سیّد سجّاد، زین العابدین

گشت بر اهل قبایل، او دلیل، آن شام تار

 

یکسر اجساد شهیدان را، در آن شب، دفن کرد

بعد از آن، پرداخت بر دفن پدر، آن داغ‏دار

 

جسم حجّت را بباید دفن بنْماید امام

لعن کن بر منکران او، «شکوهی»! بی‏شمار

 

 

حشمت سلطانی

چند داری چشم امّید، ای دلا! از روزگار؟

پایدار هرگز نمانَد عالم ناپایدار

 

این عجوزه، از جبال تخت بر تابوت کرد

شهریاران عظام و خسروان تاجدار

 

تا به کی مست غروری؟ چشم عبرت، باز کن

مجمع مستانیان را بین، هزار اندر هزار

 

گوش عبرت باز کن، بشنو همی ز آواز گور

کاین ندا از گور می‌‏آید، به روزی هفت بار

 

کای به غفلت خفتگان! از هول روز رستخیز

یاد از مردن بیارید و ز روز گیر و دار

 

ره خطرناک است، منزل، دور و مقصد، ناپدید

اندر این ره، دزد داری، در کمین، از هر کنار

 

گر به حکمت، هم‏چو افلاطون و گر لقمان شوی

چاره نتوانی کنی، از بهر مرگ ناگوار

 

تا توانی، چشم بد از روی نامحرم بپوش

تا نبیند محرمت، چشم نهان و آشکار

 

پردۀ کس را مدر تا می‏‌توانی پرده پوش

تا ندرّد روز محشر، پرده‏ات را پرده‏دار

 

هم‏چو دُر، پند «شکوهی» را به گوش دل نیوش

کش دُر شهوار، باید از برای گوشوار

 

گر نجات اخروی خواهی، به دنیای دنی

دست دل افکن، به دامان امام هفت و چار

 

مصطفی خُلق و علی قدرت، بتول عصمت همانْک

از حسین و از حسن، بر جاست، او را اقتدار

 

چون علی بن الحسین، از علم باقر با خبر

هم‏چو جعفر، صادقُ القول و چو موسی یادگار

 

از کرم، تالی سلطان خراسان، آن امام

از تقی و از نقی، آن مقتدا، در افتخار

 

عسکری؛ آن شهسوار کشور دنیا و دین

عسکری؛ آن مظهر اجلال ذات کردگار

 

آن امامی که طفیلی وجودش، گر نبود

باز از رفتار ماندی، گَردِش لیل و نهار

 

معنی خلقُ العظیم و صورت حسنُ المآب

حُسن خَلق و خُلق او، از مصطفی بُد یادگار

 

در خورَش بس، مهدی عصر است، او را جانشین

قائم ذوالنّصر زو باقی بُوَد، در روزگار

 

هیچ دانی چون ملقّب شد، حسن بر عسکری؟

گوش بنْما تا کنم، سرّ نهان را آشکار

 

از بنی عبّاس، چون بر معتصم، نوبت رسید،

بر سریر کامرانی، چون نشست، آن کین شعار،

 

مالکُ المُلک ولایت، شاه اقلیم وجود

شد به امر آن معاند، سوی هامون، رهسپار

 

آن سپاه بی‏شُمر را، آن پلید پُر ز کین

داد سانِ لشگری اندر برِ آن شهریار

 

گفت: یابن عم! ببین بر حشمت سلطانی‏ام

هست در فرمان من، از این سپاهی، صد هزار

 

پاسخش فرمود، شاه عسکری، در آن زمین

ای شده مغرور، بر دوران چرخ کجمدار!

 

وارث تاج فتحنا، شاه با رفعت منم

هفت ارض و نُه فلک، از جود من، دارد قرار

 

اوّلین مسند نشین بزم ربّ العزّتم

بر تمام ماسِوایم، شهریار کام‏کار

 

ساری و جاری است، حکمم، بر تمام ممکنات

قاسمُ الارزاق خلقم، از صغار و از کبار

 

عرش و فرش و لوح و کرسی و سماوات و زمین

خلق گشته از طفیلی وجودم، زینهار

 

بی ولای من، نمی‌‏روید گیاهی، از زمین

بی رضای من، درختان را نمی‌‏باشد بهار

 

موج، بی حُکمم نمی‏‌خیزد ز بحر بی‏کران

بی صواب امر من، کشتی نگردد در بِحار

 

تا نباشد امر من، نطفه نبندد، در جنین

بی اجازاتم ز مادر، طفل ناید آشکار

 

قدرت جان آفرین، در آستین من بُوَد

از وجود من، به گَردِش هست، چرخ کج مدار

 

آدم و نوح و خیل اللّه‏ و موسای کلیم

هم‏چو عیسی، بر زمین قدر من، سوده عذار

 

انبیای اوّلین و آخرین، در روز و شب

جز محمّد، گشته بر خوان عطایم، ریزه خوار

 

هم‏چو اسرافیل و جبرائیل و میکائیل راد

خیل کرّوبین، ستاده، بر در من، بنده‏وار

 

گر که خواهی، گردی از سرّ حقیقت با خبر

چشم باطن باز کن، بنْگر به صنع کردگار

 

جلوه‌‏گر از معجز آن مظهر ربّ جلیل

شد به چشم آن پلید مرتد بی ننگ و عار

 

از ثری تا بر ثریّا، وز ثریّا تا ثری

از جنوب و از شمال و از یمین و از یسار

 

معتصم دید آن قدر افواج، از خیل مَلَک

از زمین تا آسمان، بر بسته صف، از هر کنار

 

بر امام عسکری می‏‌گفت، سر خیل مَلَک

اذن ده از این سپاهی، برکشم از جان، دمار

 

معتصم از خوف، بر خاک اوفتاد و عرض کرد

عذر خواه از کرده‏ی خود گشتم، ای والا تبار!

 

در ظهور آمد، چو این معجز ز سبط مصطفی

شد ملقّب، بر امام عسکری، آن تاجدار

 

در عراق و در عجم شد، منتشر این داستان

بر تمام دوستان، از پیرو هشت و چهار

 

چون به تدبیرات شیخ طوسی، آن هم کشته شد

رفت بر سوی جهنّم، کرد در آتش قرار

 

بعد از آن شد معتمد، آن ننگ دین را جانشین

شد خلافت، منتقل، بر آن پلید نابکار

 

بغض آن حضرت، به قلب آن پلید بوالفضول

عقده گشت و شد پی قتل ولی کردگار

 

با هزاران حیله و نیرنگ، آن شوم پلید

بر امام عسکری نوشانْد، زهر ناگوار

 

با دو صد تلبیس، آن ابلیسْ خوی بد سرشت

دید فسق باطنش شد، نزد مردم، آشکار

 

کس فرستاد از قفای عالمان مسلمین

بهر دفع سمّ آن حضرت، به احوال فگار

 

از اطبّای فرنگ و مُسلم و دین مجوس

کرد حاضر، نزد آن حضرت ز هر شهر و دیار

 

آن چه کوشیدند، دفع زهر، از آن حضرت کنند

چاره‏ای پیدا نشد، بر دفع زهرِ جانْ شکار

 

الغرض؛ مقتول شد، چون آن امام مؤمنین

بهر کفن و غسل شد، مهدی قائم، آشکار

 

بهر دفنش، جمع گردیدند، چون از مسلمین

«واماما!» گو، برهنه پا و سر، از هر کنار

 

دفن جسم باب نامی کرد، از بعد نماز

خویش، غائب در نظر کردند، با قلب فگار

 

آه از بی یاری جدّ غریبِ او، حسین

که به دشت کربلا، جسمش بُدی بی‏غم‏گسار

 

یک هزار و نهصد و پنجاه زخمش، در بدن

از سنان و خنجر و شمشیر و تیغ آبدار

 

یک مسلمانی در آن صحرا نبود، از آن سپاه

تا که سازد دفن، آن جسم شریف پاره پار

 

تا سه روز، آن جسم، پیش آفتاب گرم بود

وحشی و طیر بیابان، بهر او، بگریست زار

 

شام سوّم، سیّد سجّاد، زین العابدین

گشت بر اهل قبایل، او دلیل، آن شام تار

 

یکسر اجساد شهیدان را، در آن شب، دفن کرد

بعد از آن، پرداخت بر دفن پدر، آن داغ‏دار

 

جسم حجّت را بباید دفن بنْماید امام

لعن کن بر منکران او، «شکوهی»! بی‏شمار

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×