مشخصات شعر

آبروی بهشت

سحر، چو مهر ز خوابِ گرانِ شب، برخاست

ز پشت کوه، بر آمد، سپهر را آراست

 

دوباره سفرۀ انوار خویش را گسترد

تمام عالمیان را کنار آن خوان، خواست

 

به هر که یافت، در آن بزم نور، فیض حضور

بداد مژده که فرخنده، عید اهل ولاست

 

رسید هشتم ماه ربیع ثانی و باز

به برج ختم رسل، ماه دیگری پیداست

 

مهی که مهر گرفته است، جا به سایۀ او

ز یُمن اوست که خورشید را، فروغ و ضیاست

 

نهاد پای، به گیتی، شهنشهی امروز

که دستگیر همه، پیروان خود، فرداست

 

مدینه، رشک جنان شد، زمان میلادش

زمین، منوّر از آن نور سینۀ سیناست

 

به هادی از کرم و لطف، داد حق، گهری

که بیش‏تر ز دو کونش، به رتبه، قدر و بهاست

 

بهشت طوف کند، گِرد گاهوره‏ی او

به هشت خُلد، همین کودک، آبرو افزاست

 

اگر چه طفل ولی پیر اهل عرفان است

اگر چه کودک شیر است، سبط شیر خداست

 

کمال، ذرّۀ ناچیز و او بُود خورشید

فضیلت است، یکی قطره، او ولی دریاست

 

به نام، او حسن بن علی دوّم گشت

تمام حُسن، وجودش ز فرق سر تا پاست

 

خجسته کنیۀ نیکش، ابا محمّد شد

کسی که باعث فخر تمامی آباست

 

امام عسکری، آن خسرو مَلَک خادم

خدیو مُلک قَدَر بوده، حکمران قضاست

 

کنند فخر، ملائک که عسکر اویند

چه لشگری؟ که پراکنده بین ارض و سماست

 

ولی یازدهم، حجّت خدای مبین

لوای دین ز طفیلش، بلند و پا بر جاست

 

مفسّری که به تفسیر او، نظیری نیست

بدان جلال که قرآن وِرا مدیحه سراست

 

زلال کوثر و در قدر، خود اولوا الامر است

بُود سلالۀ یاسین و وارث طاهاست

 

گلی شکفت و به دامان سوسنش، جا شد

که کفوِ نرگسِ پاکیزه زآن سوی دنیاست

 

مدینه، سامره، نه، عطر او جهانگیر است

گل همیشه بهار و سرآمد گل‏‌هاست

 

عروس فاطمه! بر روی دامنت، حسنی است

که خود حسینی و دارای شور عاشوراست

 

حُدیث! چشم تو روشن! که نازنین پسرت

پدر به مهدی موعود، آن امام هُداست

 

نظر به عارض او کن که وجه حق بینی

چرا که طلعتش، آیینۀ خدای نماست

 

قسم به حق! که تولّای این امام همام

نجات بخشِ همه خلق، روز وانَفْساست

 

الا خلیفۀ مطلق! تویی امام به حق

زبان نه، کلّ وجودم، به مدحتت، گویاست

 

درون سینه، دلم می‏تپد، به عشق شما

برای امر فرج، بر لبم، همیشه دعاست

 

خدا گواه، مرا آرزوی دیرینه

طواف قبر شریفت، به شهر سامرّاست

 

اگر چه بارگهت را، خراب کرده عدو

ولی حریم تو، ای بی قرینه! سینۀ ماست

 

بریده ریشۀ آن کس که این جنایت کرد!

به جنگ آب بقا، هر که رفت، اهل فناست

 

پی حکومت خود، تفرقه در افکندن

میان شیعه و سنّی، سلاح خصم دغاست

 

به مسلمین، نظری کن که متّحد گردند

علیه دشمن مشرک که سخت بی پرواست

 

ز اتّحاد، چنان پشت خصم، خم سازیم

که تا قیام قیامت، نگرددش قد، راست

 

به لطف حق، حرمت را دوباره می‌‏سازیم

چنان که باید و شایستۀ مقام شماست

 

الا ولای تو، آمیخته، به خون رگم!

که دوستی توام، هم‏چو روح، در اعضاست

 

دمی مباد که دم، بی ولایتت بزنم!

تویی که هر نَفَست، محیی هزار عیساست

 

روایت است ز تأثیر زهر، پیکر تو

به رعشه بود، چو مرغ روان از آن می‏‌خاست

 

رسید مهدی و جوشانده را، به تو نوشانْد

کمی ز تشنگی و سوز سینه‌‏ات را کاست

 

سرت، به زانوی فرزند بود، در دمِ مرگ

چنان که خواستۀ هر پدر ز ذات خداست

 

ولی حسین، سر اکبرش، به زانو داشت

در آن زمین که به معنی، قرین کرب و بلاست

 

پسر خموش و پدر داشت، ذکر «یا ولدی!»

که خفته‌‏ای تو و بر پای، محشر کبراست

 

خدا تقاص بگیرد، از آن که کُشت تو را

نشان داغ تو تا حشر، بر دل باباست

 

ستارۀ سحر من! فروغ چشم ترم!

سخن بگو، حرکت کن که در دلم غوغاست

 

ز تشنگی و ز سنگینی سلاح، بگو

دوباره شِکوه کن، این بار، شِکوه عقده گشاست

 

به حال خون خدا، خصم گریه کرد، آن دم

بسوز، «ایزدیا»! این حدیث، جان فرساست

 

 

آبروی بهشت

سحر، چو مهر ز خوابِ گرانِ شب، برخاست

ز پشت کوه، بر آمد، سپهر را آراست

 

دوباره سفرۀ انوار خویش را گسترد

تمام عالمیان را کنار آن خوان، خواست

 

به هر که یافت، در آن بزم نور، فیض حضور

بداد مژده که فرخنده، عید اهل ولاست

 

رسید هشتم ماه ربیع ثانی و باز

به برج ختم رسل، ماه دیگری پیداست

 

مهی که مهر گرفته است، جا به سایۀ او

ز یُمن اوست که خورشید را، فروغ و ضیاست

 

نهاد پای، به گیتی، شهنشهی امروز

که دستگیر همه، پیروان خود، فرداست

 

مدینه، رشک جنان شد، زمان میلادش

زمین، منوّر از آن نور سینۀ سیناست

 

به هادی از کرم و لطف، داد حق، گهری

که بیش‏تر ز دو کونش، به رتبه، قدر و بهاست

 

بهشت طوف کند، گِرد گاهوره‏ی او

به هشت خُلد، همین کودک، آبرو افزاست

 

اگر چه طفل ولی پیر اهل عرفان است

اگر چه کودک شیر است، سبط شیر خداست

 

کمال، ذرّۀ ناچیز و او بُود خورشید

فضیلت است، یکی قطره، او ولی دریاست

 

به نام، او حسن بن علی دوّم گشت

تمام حُسن، وجودش ز فرق سر تا پاست

 

خجسته کنیۀ نیکش، ابا محمّد شد

کسی که باعث فخر تمامی آباست

 

امام عسکری، آن خسرو مَلَک خادم

خدیو مُلک قَدَر بوده، حکمران قضاست

 

کنند فخر، ملائک که عسکر اویند

چه لشگری؟ که پراکنده بین ارض و سماست

 

ولی یازدهم، حجّت خدای مبین

لوای دین ز طفیلش، بلند و پا بر جاست

 

مفسّری که به تفسیر او، نظیری نیست

بدان جلال که قرآن وِرا مدیحه سراست

 

زلال کوثر و در قدر، خود اولوا الامر است

بُود سلالۀ یاسین و وارث طاهاست

 

گلی شکفت و به دامان سوسنش، جا شد

که کفوِ نرگسِ پاکیزه زآن سوی دنیاست

 

مدینه، سامره، نه، عطر او جهانگیر است

گل همیشه بهار و سرآمد گل‏‌هاست

 

عروس فاطمه! بر روی دامنت، حسنی است

که خود حسینی و دارای شور عاشوراست

 

حُدیث! چشم تو روشن! که نازنین پسرت

پدر به مهدی موعود، آن امام هُداست

 

نظر به عارض او کن که وجه حق بینی

چرا که طلعتش، آیینۀ خدای نماست

 

قسم به حق! که تولّای این امام همام

نجات بخشِ همه خلق، روز وانَفْساست

 

الا خلیفۀ مطلق! تویی امام به حق

زبان نه، کلّ وجودم، به مدحتت، گویاست

 

درون سینه، دلم می‏تپد، به عشق شما

برای امر فرج، بر لبم، همیشه دعاست

 

خدا گواه، مرا آرزوی دیرینه

طواف قبر شریفت، به شهر سامرّاست

 

اگر چه بارگهت را، خراب کرده عدو

ولی حریم تو، ای بی قرینه! سینۀ ماست

 

بریده ریشۀ آن کس که این جنایت کرد!

به جنگ آب بقا، هر که رفت، اهل فناست

 

پی حکومت خود، تفرقه در افکندن

میان شیعه و سنّی، سلاح خصم دغاست

 

به مسلمین، نظری کن که متّحد گردند

علیه دشمن مشرک که سخت بی پرواست

 

ز اتّحاد، چنان پشت خصم، خم سازیم

که تا قیام قیامت، نگرددش قد، راست

 

به لطف حق، حرمت را دوباره می‌‏سازیم

چنان که باید و شایستۀ مقام شماست

 

الا ولای تو، آمیخته، به خون رگم!

که دوستی توام، هم‏چو روح، در اعضاست

 

دمی مباد که دم، بی ولایتت بزنم!

تویی که هر نَفَست، محیی هزار عیساست

 

روایت است ز تأثیر زهر، پیکر تو

به رعشه بود، چو مرغ روان از آن می‏‌خاست

 

رسید مهدی و جوشانده را، به تو نوشانْد

کمی ز تشنگی و سوز سینه‌‏ات را کاست

 

سرت، به زانوی فرزند بود، در دمِ مرگ

چنان که خواستۀ هر پدر ز ذات خداست

 

ولی حسین، سر اکبرش، به زانو داشت

در آن زمین که به معنی، قرین کرب و بلاست

 

پسر خموش و پدر داشت، ذکر «یا ولدی!»

که خفته‌‏ای تو و بر پای، محشر کبراست

 

خدا تقاص بگیرد، از آن که کُشت تو را

نشان داغ تو تا حشر، بر دل باباست

 

ستارۀ سحر من! فروغ چشم ترم!

سخن بگو، حرکت کن که در دلم غوغاست

 

ز تشنگی و ز سنگینی سلاح، بگو

دوباره شِکوه کن، این بار، شِکوه عقده گشاست

 

به حال خون خدا، خصم گریه کرد، آن دم

بسوز، «ایزدیا»! این حدیث، جان فرساست

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×