مشخصات شعر

خلعت شادی

 

ای آن که در زمانه شدی، پای بندِ نفس!

گشتی مطیعِ نفس، تو اندر کمندِ نفس

 

باشی دچارِ خواهشِ طبعِ بلندِ نفس

ای بی خبر رسد به تو آخر گزندِ نفس

 

تا کی ز فرط جهل، کشی بانگ اشتلُم؟

 

کبر و غرور و بخل و حسد، دور کن ز خویش

زخم زبان مزن، به فقیران سینه ریش

 

خود را مکن ز جلوه، تو چون زاهد کشیش

انصاف ده، چو گرگ مکن، جا به جلد میش

 

کردی ز جلوه، چند تو چون اوّل و دوم

 

یک دم ز چشم عقل، به خود کن نظاره‌‏ای

با قوۀ ممیّزه، بنْگر چه کاره‌‏ای

 

ای بی خبر! بر اسب جهالت، سواره‌‏ای

آخر ز چنگ مرگ، تو را نیست چاره‏‌ای

 

پس اژدهای نفس، بِدَر فرق تا به دُم

 

آه از دمی که خانۀ گورت، وطن بُوَد!

بر پیکر تو، خلعت شادی، کفن بُوَد

 

نه یار و همدمی که تو را هم سخن بُوَد

نه خویش و اقربا و نه فرزند و زن بُوَد

 

سازی تو دست و پای خود از حیث خوف، گُم

 

خواهی اگر شوی به صف حشر، رستگار

آن دم که ناید از زر و سیمت، جوی به کار

 

آور به کف، تو دامن سلطان کام‏کار

یعنی شفیع روز جزا، سرّ کردگار

 

سبط نبی، علی نقی، حجّت دهم

 

شاهی که سیر حضرت دادار، ذات اوست

اسرار ذوالجلال، عیان از صفات اوست

 

ذرّات و ممکنات ز یُمن حیات اوست

بر دست انبیا، صف محشر، برات اوست

 

بر ما بُوَد ز عزّ و شرف، قبلۀ ششم

 

سالار دین، ولی خدا، هادی نجات

مقصود حق ز علّت ایجاد ممکنات

 

هستی اوست، باعث هستی کائنات

محکوم او بُوَد، سه موالید و شش جهات

 

هم نُه سپهر و هفت اب است و چهار ام

 

در نُه فلک بُوَد، همه اطباق را دلیل

بر کلّ ماسِوا بُوَد ارزاق را کفیل

 

یک نم ز یمّ جود وی، عمّان و رود نیل

بغضش، جحیم و دوستی‏اش، اصل سلسبیل

 

آغاز و ختمِ «مَن یُرِدِ اللّه‏» را لَهُم

 

ای آن که پایدار جهان از قیام توست!

اوج فلک، حضیض، به پیش مقام توست

 

با این که نظم کون و مکان، از نظام توست

زهر ستم ز بهر چه، شاها! به کام توست؟

 

از دستِ ظلمِ ثانی خصمِ غدیرِ خم

 

آه از دمی که معتز مردود بی حیا

مسموم کینه ساخت، تو را از ره جفا!

 

شد پاره پاره قلب تو، چون قلب مجتبی

گشتی شهید کینه، تو چون سبط مصطفی

 

شاهی که بود، حضرت خیر النّساش، ام

 

آن تشنه لب که گشت به کرببلا، شهید

شد پاره پاره پیکر و در خاک و خون تپید

 

با کام خشک، شمر، سرش از قفا برید

بر طشت زر نهاد، به شام بلا یزید

 

شد جسم اطهرش ز فرس، پایمال سُم

 

گر زهر کینه داد تو را، معتز از جفا

رأسش برید شمر، به ده ضربت از قفا

 

گر خون جگر ز مرگ تو شد، خویش و اقربا

انصار او، شهید شد، از جور اشقیا

 

زین غم، قرین به غم شده، «شاطر»، به شهر قُم

 

 

خلعت شادی

 

ای آن که در زمانه شدی، پای بندِ نفس!

گشتی مطیعِ نفس، تو اندر کمندِ نفس

 

باشی دچارِ خواهشِ طبعِ بلندِ نفس

ای بی خبر رسد به تو آخر گزندِ نفس

 

تا کی ز فرط جهل، کشی بانگ اشتلُم؟

 

کبر و غرور و بخل و حسد، دور کن ز خویش

زخم زبان مزن، به فقیران سینه ریش

 

خود را مکن ز جلوه، تو چون زاهد کشیش

انصاف ده، چو گرگ مکن، جا به جلد میش

 

کردی ز جلوه، چند تو چون اوّل و دوم

 

یک دم ز چشم عقل، به خود کن نظاره‌‏ای

با قوۀ ممیّزه، بنْگر چه کاره‌‏ای

 

ای بی خبر! بر اسب جهالت، سواره‌‏ای

آخر ز چنگ مرگ، تو را نیست چاره‏‌ای

 

پس اژدهای نفس، بِدَر فرق تا به دُم

 

آه از دمی که خانۀ گورت، وطن بُوَد!

بر پیکر تو، خلعت شادی، کفن بُوَد

 

نه یار و همدمی که تو را هم سخن بُوَد

نه خویش و اقربا و نه فرزند و زن بُوَد

 

سازی تو دست و پای خود از حیث خوف، گُم

 

خواهی اگر شوی به صف حشر، رستگار

آن دم که ناید از زر و سیمت، جوی به کار

 

آور به کف، تو دامن سلطان کام‏کار

یعنی شفیع روز جزا، سرّ کردگار

 

سبط نبی، علی نقی، حجّت دهم

 

شاهی که سیر حضرت دادار، ذات اوست

اسرار ذوالجلال، عیان از صفات اوست

 

ذرّات و ممکنات ز یُمن حیات اوست

بر دست انبیا، صف محشر، برات اوست

 

بر ما بُوَد ز عزّ و شرف، قبلۀ ششم

 

سالار دین، ولی خدا، هادی نجات

مقصود حق ز علّت ایجاد ممکنات

 

هستی اوست، باعث هستی کائنات

محکوم او بُوَد، سه موالید و شش جهات

 

هم نُه سپهر و هفت اب است و چهار ام

 

در نُه فلک بُوَد، همه اطباق را دلیل

بر کلّ ماسِوا بُوَد ارزاق را کفیل

 

یک نم ز یمّ جود وی، عمّان و رود نیل

بغضش، جحیم و دوستی‏اش، اصل سلسبیل

 

آغاز و ختمِ «مَن یُرِدِ اللّه‏» را لَهُم

 

ای آن که پایدار جهان از قیام توست!

اوج فلک، حضیض، به پیش مقام توست

 

با این که نظم کون و مکان، از نظام توست

زهر ستم ز بهر چه، شاها! به کام توست؟

 

از دستِ ظلمِ ثانی خصمِ غدیرِ خم

 

آه از دمی که معتز مردود بی حیا

مسموم کینه ساخت، تو را از ره جفا!

 

شد پاره پاره قلب تو، چون قلب مجتبی

گشتی شهید کینه، تو چون سبط مصطفی

 

شاهی که بود، حضرت خیر النّساش، ام

 

آن تشنه لب که گشت به کرببلا، شهید

شد پاره پاره پیکر و در خاک و خون تپید

 

با کام خشک، شمر، سرش از قفا برید

بر طشت زر نهاد، به شام بلا یزید

 

شد جسم اطهرش ز فرس، پایمال سُم

 

گر زهر کینه داد تو را، معتز از جفا

رأسش برید شمر، به ده ضربت از قفا

 

گر خون جگر ز مرگ تو شد، خویش و اقربا

انصار او، شهید شد، از جور اشقیا

 

زین غم، قرین به غم شده، «شاطر»، به شهر قُم

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×