مشخصات شعر

حدیث نفس

الا! ای هوشمند دانش اندیش!

کنی بیگانگی تا چند با خویش؟

 

کهن سالی و خواهی جامۀ نو

خوشی از قصّه شیرین و خسرو

 

رخ از می، چند خواهی کرد قرمز؟

غمت از دلْ‏سیاهی، نیست هرگز

 

بساط عیش، پیش آری، به هر نحو

بُوَد هر جا بتی، گردی وِرا محو

 

بتی خواهی ز طوطی، بذله گوتر

که نوشی از کَفَش، خون کبوتر

 

تو را تا خوان بُوَد رنگین، غمت نیست

که آیا این ز خوناب دل کیست

 

ز غم‌‏ها، این غم اندر خاطر توست

که باشد عهد یار سختْ دل، سست

 

شب و روزآن چه گویندت، فلان مُرد

تو را این غم که مالش، دیگری بُرد

 

چه غم گر خونِ هم، عالم بریزند؟

مبادا با تو خوبان، درستیزند!

 

ز صهبای تغافل، چند مستی؟

هوس را تا کی آخر، پای بستی؟

 

چه بی باکی! که با صد جُرم، یک‏ره

نرانی بر زبان، «اَستَغفرُ اللّه‏»

 

شبی ده، گوش بر مرغ سحرخیز

که گوید خیز و اشک از دیدگان ریز

 

مبال از بالش زر، در همه حال

مباش از یاد عقبی، فارغُ البال

 

سر اندر بالش زر، آن توان هشت

که نبْوَد بالش او، عاقبت خشت

 

سخن از حدّ خویش ار بیش گفتم

تو باش آسوده، من با خویش گفتم

 

به سینه از حدیث نفْس، ناخن

زدم من، هر چه را خواهی، تو می‏کن

 

زبان! هان! از سخن‏‌هایی که عالم

از او رنجند تا کی می‌‏زنی دم؟

 

نصحیت، تلخ و طفلانند، مردم

به طفلان کن ز شیرینی، تکلّم

 

ز لیلی طلعتان، گو قصّه ایدون

نخواهی گر مرا، خوانند مجنون

 

زبانا! صحبت بیهوده تا چند؟

دمی از یاوه گویی، لب فرو بند

 

ز یاد، این حرف‌‏ها را کن فراموش

در اوصاف شهنشاه دهم، کوش

 

به باغ مدح آن شاه سرافراز

بدین‏سان شو، چو بلبل نغمه پرداز

 

تقی، چون غرق بحر قُرب حق شد

نقی، فرمان‏روا، بر ما خَلَق شد

 

علی، شاهنشه مُلک مَعالی

که اقلیم ولایت راست، والی

 

جناب او، پناه بی‏ پناهان

به درگاهش، غلامان، پادشاهان

 

سلیمان‌‏وار، جنّ و اِنس و دیوش

همه خوانند، از حشمت، خدیوش

 

سلیمان زآن به کیوان، رأیت افراشت

که اسم اعظم او، بر نگین داشت

 

در آن محضر که نورش، مشعل افروخت

قمر گر رخ عیان می‏‌ساخت، می‏‌سوخت

 

کلاه رفعتش از چرخ، بگذشت

کسی کز جان، مقیم درگهش گشت

 

به پایش، سودی آن کز رتبه، تارک

نمودی خدمتش را، مه، تدارک

 

به جایی کرد ظاهر، چشمۀ آب

که خضر آن جا، ندیدی آب، در خواب

 

امام این چنین را ما غلامیم

که برخوردار لطفش، صبح و شامیم

 

نه آن کاو چون زند لاف از امامت

شمارد گفت ناموزون کرامت

 

کرامت بالل‍َّه ار گفتار خام است

«قوامی» هم، توان گفتن، امام است

 

بهل این مطلب از کف، نیست تکلیف

شنو شاه دهم را، باز، توصیف

 

غرض؛ آن شاه، در یثرب، مکین بود

مواظب، روز و شب، در امر دین بود

 

سمند حُکمرانی تا که او تاخت

کسی بر والی یثرب، نپرداخت

 

چو فرّ والی از اجلال او کاست

نوشت، او بر خلیفه، هر چه را خواست

 

چو حجّت را ز شه دید او، مُبرهن

به سُرّ مَن رَأیش، داد مسکن

 

در آن جا، حیله‏‌ها انگیخت، دهرش

که تا معتزّ بالل‍َّه، داد زهرش

 

چو شد واصل به حق، آن ذات اقدس

نمود از شیعه تشییعش، دو صد کس

 

به هر جا، هر امام از خصم، جان داد

به دفنش، دوستان کردند امداد

 

مگر در کربلا کز بیم دشمن

نشد حاضر، به دفن شاه، یک تن

 

پس از قتل سُرور جان زهرا

حسین، آن کشتۀ شمشیر اعدا

 

در آن جا هر که بُد، مرکب برون رانْد

به غیر از ساربان دون که او مانْد

 

بمانْد او تا بر آن صد پاره پیکر

نماید سایه بانی، بس میسّر؟

 

بمانْد او تا به زخم جسم عبّاس

گذارد مرهم آن، بدتر ز خنّاس؟

 

بمانْد او تا که اجساد جوانان

نماید زیر خاک تیره، پنهان؟

 

نمانْد آن جا مگر کز بهر یک بند

ببرّد هر دو دست شاه، از بند

 

«قوامی» تا قیامت، گر از این غم

به جای اشک، خون گرید، بُوَد کم

 

حدیث نفس

الا! ای هوشمند دانش اندیش!

کنی بیگانگی تا چند با خویش؟

 

کهن سالی و خواهی جامۀ نو

خوشی از قصّه شیرین و خسرو

 

رخ از می، چند خواهی کرد قرمز؟

غمت از دلْ‏سیاهی، نیست هرگز

 

بساط عیش، پیش آری، به هر نحو

بُوَد هر جا بتی، گردی وِرا محو

 

بتی خواهی ز طوطی، بذله گوتر

که نوشی از کَفَش، خون کبوتر

 

تو را تا خوان بُوَد رنگین، غمت نیست

که آیا این ز خوناب دل کیست

 

ز غم‌‏ها، این غم اندر خاطر توست

که باشد عهد یار سختْ دل، سست

 

شب و روزآن چه گویندت، فلان مُرد

تو را این غم که مالش، دیگری بُرد

 

چه غم گر خونِ هم، عالم بریزند؟

مبادا با تو خوبان، درستیزند!

 

ز صهبای تغافل، چند مستی؟

هوس را تا کی آخر، پای بستی؟

 

چه بی باکی! که با صد جُرم، یک‏ره

نرانی بر زبان، «اَستَغفرُ اللّه‏»

 

شبی ده، گوش بر مرغ سحرخیز

که گوید خیز و اشک از دیدگان ریز

 

مبال از بالش زر، در همه حال

مباش از یاد عقبی، فارغُ البال

 

سر اندر بالش زر، آن توان هشت

که نبْوَد بالش او، عاقبت خشت

 

سخن از حدّ خویش ار بیش گفتم

تو باش آسوده، من با خویش گفتم

 

به سینه از حدیث نفْس، ناخن

زدم من، هر چه را خواهی، تو می‏کن

 

زبان! هان! از سخن‏‌هایی که عالم

از او رنجند تا کی می‌‏زنی دم؟

 

نصحیت، تلخ و طفلانند، مردم

به طفلان کن ز شیرینی، تکلّم

 

ز لیلی طلعتان، گو قصّه ایدون

نخواهی گر مرا، خوانند مجنون

 

زبانا! صحبت بیهوده تا چند؟

دمی از یاوه گویی، لب فرو بند

 

ز یاد، این حرف‌‏ها را کن فراموش

در اوصاف شهنشاه دهم، کوش

 

به باغ مدح آن شاه سرافراز

بدین‏سان شو، چو بلبل نغمه پرداز

 

تقی، چون غرق بحر قُرب حق شد

نقی، فرمان‏روا، بر ما خَلَق شد

 

علی، شاهنشه مُلک مَعالی

که اقلیم ولایت راست، والی

 

جناب او، پناه بی‏ پناهان

به درگاهش، غلامان، پادشاهان

 

سلیمان‌‏وار، جنّ و اِنس و دیوش

همه خوانند، از حشمت، خدیوش

 

سلیمان زآن به کیوان، رأیت افراشت

که اسم اعظم او، بر نگین داشت

 

در آن محضر که نورش، مشعل افروخت

قمر گر رخ عیان می‏‌ساخت، می‏‌سوخت

 

کلاه رفعتش از چرخ، بگذشت

کسی کز جان، مقیم درگهش گشت

 

به پایش، سودی آن کز رتبه، تارک

نمودی خدمتش را، مه، تدارک

 

به جایی کرد ظاهر، چشمۀ آب

که خضر آن جا، ندیدی آب، در خواب

 

امام این چنین را ما غلامیم

که برخوردار لطفش، صبح و شامیم

 

نه آن کاو چون زند لاف از امامت

شمارد گفت ناموزون کرامت

 

کرامت بالل‍َّه ار گفتار خام است

«قوامی» هم، توان گفتن، امام است

 

بهل این مطلب از کف، نیست تکلیف

شنو شاه دهم را، باز، توصیف

 

غرض؛ آن شاه، در یثرب، مکین بود

مواظب، روز و شب، در امر دین بود

 

سمند حُکمرانی تا که او تاخت

کسی بر والی یثرب، نپرداخت

 

چو فرّ والی از اجلال او کاست

نوشت، او بر خلیفه، هر چه را خواست

 

چو حجّت را ز شه دید او، مُبرهن

به سُرّ مَن رَأیش، داد مسکن

 

در آن جا، حیله‏‌ها انگیخت، دهرش

که تا معتزّ بالل‍َّه، داد زهرش

 

چو شد واصل به حق، آن ذات اقدس

نمود از شیعه تشییعش، دو صد کس

 

به هر جا، هر امام از خصم، جان داد

به دفنش، دوستان کردند امداد

 

مگر در کربلا کز بیم دشمن

نشد حاضر، به دفن شاه، یک تن

 

پس از قتل سُرور جان زهرا

حسین، آن کشتۀ شمشیر اعدا

 

در آن جا هر که بُد، مرکب برون رانْد

به غیر از ساربان دون که او مانْد

 

بمانْد او تا بر آن صد پاره پیکر

نماید سایه بانی، بس میسّر؟

 

بمانْد او تا به زخم جسم عبّاس

گذارد مرهم آن، بدتر ز خنّاس؟

 

بمانْد او تا که اجساد جوانان

نماید زیر خاک تیره، پنهان؟

 

نمانْد آن جا مگر کز بهر یک بند

ببرّد هر دو دست شاه، از بند

 

«قوامی» تا قیامت، گر از این غم

به جای اشک، خون گرید، بُوَد کم

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×