مشخصات شعر

طلای ناب

ای قلم! امشب مرا دم‏ساز باش

در کف من، قافیه پرداز باش

 

تا که بنْماییم، سیری معنوی

هفت شهر عشق، در یک مثنوی

 

شهریار عشق را یادی کنیم

رو به سوی حضرت هادی کنیم

 

آن که شاهان، بر سرایش، بنده‏اند

دست، بر دامان وی افکنده‌‏اند

 

او بُوَد حبلُ المتین، عینُ الیقین

در وجود او، جلال حق ببین

 

هست، هستی، ریزه خوار خوان او

چار عنصر، تابع فرمان او

 

آب، مهر مادرش، یعنی بتول

پاک شد، با حبّ اولاد رسول

 

دشمنانش را کشد، آتش به کام

بر محبّانش بُوَد، بَرد و سلام

 

باد، بهرش پرده را می‌‏زد کنار

تا به قصر آید، شه والا تبار

 

خاک، با اعجاز او گردد طلا

مهر او باشد، حقیقی کیمیا

 

از ابوهاشم شنو، این داستان

ماجرایی، نُقل بزم راستان

 

گفت: روزی همره آن مقتدا

جانب صحرا شدیم، از سامرا

 

بین راه، از تنگی امرِ معاش

شِکوه کردم، بر شه گردون فراش

 

دید آن شه، چون کُمیتم، مانده لنگ

شد کلید قفل مشکل، بی درنگ

 

خم شد و یک مشت ریگِ بی بها

از زمین برداشت، با دست ولا

 

دیده این تصویر را، چون قاب شد

ریگ، در دستش، طلای ناب شد

 

زر به من بخشید و گفتا: ای فلان!

آن چه را دیدی، مکن با کس بیان

 

از کف مولا ستاندم، زرّ ناب

گشتم، از لطف عمیمش، کام‏یاب

 

بُردم آن زر را، به نزد زرگری

تا بسازد سکّه، بهر مشتری

 

رنگ آن زر، چشم زرگر را نواخت

ریگ‏ها را، چون به آتش می‏گداخت

 

گفت: چون این زر که بیند دیده‏‌ام

پیش‏تر نه دیده، نه بشنیده‏ام

 

این طلا، با قالب ریگ روان

از کجا آوردی؟ ای دارای آن!

 

باز گفتم کاین زر کامل عیار

مانده از عهد قدیمم، یادگار

 

«ایزدی»! این داستان، بشنیدنی است

معجزات آل طاها، دیدنی است

 

آن که زر از ریگ زیر پا کند،

گوشۀ چشمی، به ما آیا کند؟

 

ای دریغا! قدر او مکتوم مانْد

ظلم‏‌ها، بر وی شد و مظلوم مانْد

 

ای فلک! از چه نگردیدی خراب؟

چون که بُردندش، سوی بزم شراب

 

شرح این غم‏نامه، بانگ نی دهد

خواست دشمن، جام می بر وی دهد

 

زاده‏ی مظلوم زهرای بتول

چون نکرد، این گفتۀ دشمن قبول،

 

گفت با شه، دشمن دین، آن زمان

لا اقل، شعری، به بزم ما بخوان

 

حضرت هادی، به جبر، این کار کرد

خوانْد شعری، مست را هُشیار کرد

 

خواند از بد عهدی دنیای پست

آن چنان که جوّ مجلس را شکست

 

شد منقّص، عیش ایشان زین بیان

اشک از چشم خلیفه، شد روان

 

هدیه‌‏ای، تقدیم آن فرزانه کرد

با ادب، راهیش، سوی خانه کرد

 

خوانْد، هادی، شعر در بزم شراب

تحفه‏‌ای بخشید، خصمش، در جواب

 

در چنین بزمی، چو در شام بلا

خوانْد قرآن، شهریار کربلا

 

دشمن دین، بر لب و دندان او

چوب زد، در محضر طفلان او

 

«ایزدیّا»! باز گو، با شور و شین

نیست روزی، هم چنان روز حسین

 

طلای ناب

ای قلم! امشب مرا دم‏ساز باش

در کف من، قافیه پرداز باش

 

تا که بنْماییم، سیری معنوی

هفت شهر عشق، در یک مثنوی

 

شهریار عشق را یادی کنیم

رو به سوی حضرت هادی کنیم

 

آن که شاهان، بر سرایش، بنده‏اند

دست، بر دامان وی افکنده‌‏اند

 

او بُوَد حبلُ المتین، عینُ الیقین

در وجود او، جلال حق ببین

 

هست، هستی، ریزه خوار خوان او

چار عنصر، تابع فرمان او

 

آب، مهر مادرش، یعنی بتول

پاک شد، با حبّ اولاد رسول

 

دشمنانش را کشد، آتش به کام

بر محبّانش بُوَد، بَرد و سلام

 

باد، بهرش پرده را می‌‏زد کنار

تا به قصر آید، شه والا تبار

 

خاک، با اعجاز او گردد طلا

مهر او باشد، حقیقی کیمیا

 

از ابوهاشم شنو، این داستان

ماجرایی، نُقل بزم راستان

 

گفت: روزی همره آن مقتدا

جانب صحرا شدیم، از سامرا

 

بین راه، از تنگی امرِ معاش

شِکوه کردم، بر شه گردون فراش

 

دید آن شه، چون کُمیتم، مانده لنگ

شد کلید قفل مشکل، بی درنگ

 

خم شد و یک مشت ریگِ بی بها

از زمین برداشت، با دست ولا

 

دیده این تصویر را، چون قاب شد

ریگ، در دستش، طلای ناب شد

 

زر به من بخشید و گفتا: ای فلان!

آن چه را دیدی، مکن با کس بیان

 

از کف مولا ستاندم، زرّ ناب

گشتم، از لطف عمیمش، کام‏یاب

 

بُردم آن زر را، به نزد زرگری

تا بسازد سکّه، بهر مشتری

 

رنگ آن زر، چشم زرگر را نواخت

ریگ‏ها را، چون به آتش می‏گداخت

 

گفت: چون این زر که بیند دیده‏‌ام

پیش‏تر نه دیده، نه بشنیده‏ام

 

این طلا، با قالب ریگ روان

از کجا آوردی؟ ای دارای آن!

 

باز گفتم کاین زر کامل عیار

مانده از عهد قدیمم، یادگار

 

«ایزدی»! این داستان، بشنیدنی است

معجزات آل طاها، دیدنی است

 

آن که زر از ریگ زیر پا کند،

گوشۀ چشمی، به ما آیا کند؟

 

ای دریغا! قدر او مکتوم مانْد

ظلم‏‌ها، بر وی شد و مظلوم مانْد

 

ای فلک! از چه نگردیدی خراب؟

چون که بُردندش، سوی بزم شراب

 

شرح این غم‏نامه، بانگ نی دهد

خواست دشمن، جام می بر وی دهد

 

زاده‏ی مظلوم زهرای بتول

چون نکرد، این گفتۀ دشمن قبول،

 

گفت با شه، دشمن دین، آن زمان

لا اقل، شعری، به بزم ما بخوان

 

حضرت هادی، به جبر، این کار کرد

خوانْد شعری، مست را هُشیار کرد

 

خواند از بد عهدی دنیای پست

آن چنان که جوّ مجلس را شکست

 

شد منقّص، عیش ایشان زین بیان

اشک از چشم خلیفه، شد روان

 

هدیه‌‏ای، تقدیم آن فرزانه کرد

با ادب، راهیش، سوی خانه کرد

 

خوانْد، هادی، شعر در بزم شراب

تحفه‏‌ای بخشید، خصمش، در جواب

 

در چنین بزمی، چو در شام بلا

خوانْد قرآن، شهریار کربلا

 

دشمن دین، بر لب و دندان او

چوب زد، در محضر طفلان او

 

«ایزدیّا»! باز گو، با شور و شین

نیست روزی، هم چنان روز حسین

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×