مشخصات شعر

ران ملخ

به حُسن المطلع، از بُرج دهم، باز آفتاب آمد

که وجه الل‍َّه، بر آن، در هر جهان شفّاف تاب آمد

 

مگر در قرن سوّم، آفتابی بر شد از یثرب

که باز از آن محمّد، جاگزین در قوس قاب آمد

 

و یا ماه رجب، در یک‏صد و دهّ و دو از مامش

سمانه، بوالحسن، هادی النّقی المستطاب آمد

 

سمانه، آن پیمبر بوی و حیدر خوی و زهرا موی

تقی نیرو که عین الل‍َّه، بر آن سر، چون حجاب آمد

 

چنان چشم خدا، بر سر بُدی مستحفظ، آن زن را

که هر شیطان، هراسان زآن به بیداری و خواب آمد

 

چه گویم از مقامات نقی، وز حُرمت مامش؟

به فضل هر دو ناطق، خاک و آتش، باد و آب آمد

 

سزاوار است، اگر سارا و هاجر، مریم و حوّا

غلام دخت نوبه، مام آن عالی جناب آمد

 

ز جنّت، حوریان و قدسیان، از عالم بالا

سزد هر یک، عنان گیرش، نگه دارِ رکاب آمد

 

چنین خاور جز او کی بر زمین باختر تابید؟

چنان قدسیه‌‏ای، در نوبه، کی بیرون از آب آمد؟

 

رُخش مهر و خطش زمْرد، لبش یاقوت و دندان دُر

قدش طوبی، تنش فردوس و گیسو مشک ناب آمد

 

ز بوجعفر، تقی، هادی النّقی، آن بوالحسن بر شد

که یزدانی، نقیبُ الشأن و سبحانی نقاب آمد

 

امام عاشر عالم که امرش نافذ اندر دم

به بحر و بر، به هفت اقلیم و نُه خضرا، قباب آمد

 

محمّد بین در او، حیدر نگر، زهرا تماشا کن

حسن بین وز حسین، او هشت جنّت انتساب آمد

 

بغا، سردار واثق، سُمّ یَعفُور نقی بوسید

پیاده ز اسب خود، استاده، نی پا در رکاب آمد

 

بگفت این مرد، پیغمبر بُوَد، نامم به ترکی گفت

ندانستش کسی جز وی که با من در خطاب آمد

 

ابو هاشم، مبلّغ بود و شه مأمور هندش ساخت

سخن، هندی چو گفتی، دید عاجز از جواب آمد

 

شهش ریگی مکید، او هم مکید آموخت با هندی

زبان‏‌هایی که هفتاد و دو شعبه، از شعاب آمد

 

چنین درجِ دهانِ هادی از ریگی به بوهاشم

دهد علم اللّسان کاندر مزاج آن لعاب آمد

 

ابوهاشم، رضا را تا امام عصر کرد ادراک

ز نسل جعفر طیّار و اعیان صحاب آمد

 

غلامی را که عزم طوس کردی، خاتمش دادی

بگفت این گر رهت شیری گرفتی، چاره‌‏یاب آمد

 

سر ره شیر چون بگْرفت، خاتم را نشان داد

شکنار از قافله بگْرفت و رویش، سوی غاب آمد

 

مشعبد را به توهین امام انگیخت متْوکّل

که نان از سفره، پرّان، از کف آن رازْ یاب آمد

 

یکی تصویر شیری بود بر پرده، نقی گفتش

بگیر ای شیر! این دشمن که حقّش، شیر غاب آمد

 

همه حیران و متْوکّل، بگفت این مرد برگردان

بفرمود این ذهابی نبْوَدی کآن را ایاب آمد

 

عدوّ الل‍َّه کنی تو بر ولی الل‍َّه مسلّط چون؟

کجا هم‏دوش معجز، کار لعّاب الکعاب آمد؟

 

ز خاک سرخ گفتا توبره‏‌ها، پُر کرده، تل سازد

چون آن صرحی که هامان، در بنایش، با شتاب آمد

 

سپس بنْشاند بر تلّ المخالی، شاه دین با خود

گمان کردی که شه از لشگرش، در اضطراب آمد

 

بگفتش لشگر ما هم، اگر خواهی، تماشا کن

که ناگه بر افق دید، از ملائک، بحرِ آب آمد

 

نمودی غش ز جند آسمانی تا همه گفتند:

کجا جیشی، چون احزاب ملائک احتزاب آمد؟

 

بفرمودش نقی ما را به دنیا، هیچ حاجت نیست

تو دل خوش دار؛ دولت نزد ما، نقش بر آب آمد

 

به سال دو صد و پنجاه و چار، آن شاه را معتز

بکشت از زهر و لرزان سامرا، از این مُصاب آمد

 

به ناگه جمله دیدندی، حسن پورش، مجسّم شد

که بی دستار، آن شه‏زاده، مشقوق الثّیاب آمد

 

به پای جسم هادی، شورش افتادی، به سامرّا

که گویی رستخیزی، در زمین و نُه قباب آمد

 

سپردندی به خاک آن عرش حق، در خانۀ شخصی

که چون بیت الل‍َّه اعظم، مطاف و هم مثاب آمد

 

نه‌چشمی‌ مانْد و نی دل،‌جز در اشک‌و‌خون خود، غلطان

جبال از بحر و بر، بر کنده از بُن، چون حباب آمد

 

به یادم کربلا و جدّ والایش، حسین آمد

که بی غسل و کفن، جسمش، فتاده بر تراب آمد

 

سرش بر نیزه، خرگاهش در آتش، مال در تاراج

زنان اندر اسارت، دست و بازو، در طناب آمد

 

سر اندر کوفه، در تنّور، در آن خانه، و اندر شام

به طشت زرّ و زیر خیزران، زو لعل ناب آمد

 

سزد هر «صالحی» ریزد، از این غم‏ها ز دیده، خون

که گریان زآن نبی، زهرا و حیدر، دل کباب آمد

 

سلیمان خرگها! از مورت، این ران ملخ، بپْذیر

مرادش ده که در دستت، کلید و قفل و باب آمد

ران ملخ

به حُسن المطلع، از بُرج دهم، باز آفتاب آمد

که وجه الل‍َّه، بر آن، در هر جهان شفّاف تاب آمد

 

مگر در قرن سوّم، آفتابی بر شد از یثرب

که باز از آن محمّد، جاگزین در قوس قاب آمد

 

و یا ماه رجب، در یک‏صد و دهّ و دو از مامش

سمانه، بوالحسن، هادی النّقی المستطاب آمد

 

سمانه، آن پیمبر بوی و حیدر خوی و زهرا موی

تقی نیرو که عین الل‍َّه، بر آن سر، چون حجاب آمد

 

چنان چشم خدا، بر سر بُدی مستحفظ، آن زن را

که هر شیطان، هراسان زآن به بیداری و خواب آمد

 

چه گویم از مقامات نقی، وز حُرمت مامش؟

به فضل هر دو ناطق، خاک و آتش، باد و آب آمد

 

سزاوار است، اگر سارا و هاجر، مریم و حوّا

غلام دخت نوبه، مام آن عالی جناب آمد

 

ز جنّت، حوریان و قدسیان، از عالم بالا

سزد هر یک، عنان گیرش، نگه دارِ رکاب آمد

 

چنین خاور جز او کی بر زمین باختر تابید؟

چنان قدسیه‌‏ای، در نوبه، کی بیرون از آب آمد؟

 

رُخش مهر و خطش زمْرد، لبش یاقوت و دندان دُر

قدش طوبی، تنش فردوس و گیسو مشک ناب آمد

 

ز بوجعفر، تقی، هادی النّقی، آن بوالحسن بر شد

که یزدانی، نقیبُ الشأن و سبحانی نقاب آمد

 

امام عاشر عالم که امرش نافذ اندر دم

به بحر و بر، به هفت اقلیم و نُه خضرا، قباب آمد

 

محمّد بین در او، حیدر نگر، زهرا تماشا کن

حسن بین وز حسین، او هشت جنّت انتساب آمد

 

بغا، سردار واثق، سُمّ یَعفُور نقی بوسید

پیاده ز اسب خود، استاده، نی پا در رکاب آمد

 

بگفت این مرد، پیغمبر بُوَد، نامم به ترکی گفت

ندانستش کسی جز وی که با من در خطاب آمد

 

ابو هاشم، مبلّغ بود و شه مأمور هندش ساخت

سخن، هندی چو گفتی، دید عاجز از جواب آمد

 

شهش ریگی مکید، او هم مکید آموخت با هندی

زبان‏‌هایی که هفتاد و دو شعبه، از شعاب آمد

 

چنین درجِ دهانِ هادی از ریگی به بوهاشم

دهد علم اللّسان کاندر مزاج آن لعاب آمد

 

ابوهاشم، رضا را تا امام عصر کرد ادراک

ز نسل جعفر طیّار و اعیان صحاب آمد

 

غلامی را که عزم طوس کردی، خاتمش دادی

بگفت این گر رهت شیری گرفتی، چاره‌‏یاب آمد

 

سر ره شیر چون بگْرفت، خاتم را نشان داد

شکنار از قافله بگْرفت و رویش، سوی غاب آمد

 

مشعبد را به توهین امام انگیخت متْوکّل

که نان از سفره، پرّان، از کف آن رازْ یاب آمد

 

یکی تصویر شیری بود بر پرده، نقی گفتش

بگیر ای شیر! این دشمن که حقّش، شیر غاب آمد

 

همه حیران و متْوکّل، بگفت این مرد برگردان

بفرمود این ذهابی نبْوَدی کآن را ایاب آمد

 

عدوّ الل‍َّه کنی تو بر ولی الل‍َّه مسلّط چون؟

کجا هم‏دوش معجز، کار لعّاب الکعاب آمد؟

 

ز خاک سرخ گفتا توبره‏‌ها، پُر کرده، تل سازد

چون آن صرحی که هامان، در بنایش، با شتاب آمد

 

سپس بنْشاند بر تلّ المخالی، شاه دین با خود

گمان کردی که شه از لشگرش، در اضطراب آمد

 

بگفتش لشگر ما هم، اگر خواهی، تماشا کن

که ناگه بر افق دید، از ملائک، بحرِ آب آمد

 

نمودی غش ز جند آسمانی تا همه گفتند:

کجا جیشی، چون احزاب ملائک احتزاب آمد؟

 

بفرمودش نقی ما را به دنیا، هیچ حاجت نیست

تو دل خوش دار؛ دولت نزد ما، نقش بر آب آمد

 

به سال دو صد و پنجاه و چار، آن شاه را معتز

بکشت از زهر و لرزان سامرا، از این مُصاب آمد

 

به ناگه جمله دیدندی، حسن پورش، مجسّم شد

که بی دستار، آن شه‏زاده، مشقوق الثّیاب آمد

 

به پای جسم هادی، شورش افتادی، به سامرّا

که گویی رستخیزی، در زمین و نُه قباب آمد

 

سپردندی به خاک آن عرش حق، در خانۀ شخصی

که چون بیت الل‍َّه اعظم، مطاف و هم مثاب آمد

 

نه‌چشمی‌ مانْد و نی دل،‌جز در اشک‌و‌خون خود، غلطان

جبال از بحر و بر، بر کنده از بُن، چون حباب آمد

 

به یادم کربلا و جدّ والایش، حسین آمد

که بی غسل و کفن، جسمش، فتاده بر تراب آمد

 

سرش بر نیزه، خرگاهش در آتش، مال در تاراج

زنان اندر اسارت، دست و بازو، در طناب آمد

 

سر اندر کوفه، در تنّور، در آن خانه، و اندر شام

به طشت زرّ و زیر خیزران، زو لعل ناب آمد

 

سزد هر «صالحی» ریزد، از این غم‏ها ز دیده، خون

که گریان زآن نبی، زهرا و حیدر، دل کباب آمد

 

سلیمان خرگها! از مورت، این ران ملخ، بپْذیر

مرادش ده که در دستت، کلید و قفل و باب آمد

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×