مشخصات شعر

باغ و نهال

پدر باغ و پسر در وى نهالى است

ندانى بى ‏نهال، او را چه حالى است

 

نهالى داشت شه، پُر‌بار و خوش‌بر

به رخ، چون ماه بود و قد، صنوبر

 

ادب را اوستاد و حُسن را شاه

نپرورده چو او، نى مهر و نى ماه

 

مبارک‌طلعتى با عزّ و تمکین

کریم العرق، شمع آل یاسین

 

به خَلق و خُلق مانند پیمبر

یکى جان مجسّم، پاى تا سر

 

لب چون غنچه در گفت ار گشودى

على بودى ولى احمد نمودى

 

به میدان شهادت یکّه‌تازى

به دست شاه، طرفه شاه‌بازى

 

شکارش کبک علم و مرغ اخلاق

نثار پرّ و بالش، جان مشتاق

 

«اَبیتُ عِنْدَ ربّى» نقش طوقش

ز «یَسْقینى» برُسته پرّ ذوقش

 

ز تیغ منقذى چون از پَرِش مانْد

به بانگى شاه را پاى سرش خوانْد

 

شه آمد، دید شهبازش دگرگون

گشاده بال و پر در لجّۀ خون

 

چه گویم شه به بالینش چه‌ها کرد؟

نخست از پردۀ دل، ناله‌‏ها کرد

 

پس آن‌گه روى خود بنْهاد بر روش

بدان وجهى که وجه‌اللَّه شد از هوش

 

در آن حالى که از صورت سفر کرد

محاسن رنگ، از خون پسر کرد

 

به خویش آمد، بگفت: اى گوهر پاک!

پس از تو باد دنیا را به سر، خاک!

 

ز میدان تا بَرَد در خیمه، شاهش

رسانْد آن کُشته را تا خیمه‏‌گاهش

 

تواناییش از کف رفت و وامانْد

جوانان را پى آن کار بر‌خوانْد

 

که هان! این کشته را آن‌سان که دانید

بریدش تا سوى خیمه رسانید

 

جوانان، بازِ شه تا خیمه بردند

به نزد باز‌دارش وا‌سپردند

 

باغ و نهال

پدر باغ و پسر در وى نهالى است

ندانى بى ‏نهال، او را چه حالى است

 

نهالى داشت شه، پُر‌بار و خوش‌بر

به رخ، چون ماه بود و قد، صنوبر

 

ادب را اوستاد و حُسن را شاه

نپرورده چو او، نى مهر و نى ماه

 

مبارک‌طلعتى با عزّ و تمکین

کریم العرق، شمع آل یاسین

 

به خَلق و خُلق مانند پیمبر

یکى جان مجسّم، پاى تا سر

 

لب چون غنچه در گفت ار گشودى

على بودى ولى احمد نمودى

 

به میدان شهادت یکّه‌تازى

به دست شاه، طرفه شاه‌بازى

 

شکارش کبک علم و مرغ اخلاق

نثار پرّ و بالش، جان مشتاق

 

«اَبیتُ عِنْدَ ربّى» نقش طوقش

ز «یَسْقینى» برُسته پرّ ذوقش

 

ز تیغ منقذى چون از پَرِش مانْد

به بانگى شاه را پاى سرش خوانْد

 

شه آمد، دید شهبازش دگرگون

گشاده بال و پر در لجّۀ خون

 

چه گویم شه به بالینش چه‌ها کرد؟

نخست از پردۀ دل، ناله‌‏ها کرد

 

پس آن‌گه روى خود بنْهاد بر روش

بدان وجهى که وجه‌اللَّه شد از هوش

 

در آن حالى که از صورت سفر کرد

محاسن رنگ، از خون پسر کرد

 

به خویش آمد، بگفت: اى گوهر پاک!

پس از تو باد دنیا را به سر، خاک!

 

ز میدان تا بَرَد در خیمه، شاهش

رسانْد آن کُشته را تا خیمه‏‌گاهش

 

تواناییش از کف رفت و وامانْد

جوانان را پى آن کار بر‌خوانْد

 

که هان! این کشته را آن‌سان که دانید

بریدش تا سوى خیمه رسانید

 

جوانان، بازِ شه تا خیمه بردند

به نزد باز‌دارش وا‌سپردند

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×