مشخصات شعر

تعزیت حضرت سیّد الشّهدا (ع)

ماه محرّم آمد و دل، نوحه برگرفت

گردون پیر، شیوه‌ی ماتم ز سر گرفت

 

ای عیش! همّتی که دگر لشکر ملال

از نیم‌حمله، کشور دل، سر‌به‌سر گرفت

 

ای صبر! «الوداع» که غم از میان خلق

رسم شکیب و شیوه‌ی آرام بر‌گرفت

 

با خویشتن، قرار عزای حسین داد

گردون چو از قدوم محرّم، خبر گرفت

 

رَخت کبود از شب نیلی، قبا ستاد

خاک سیه ز گلخنِ داغِ جگر گرفت

 

روح‌الامین به یاد لب تشنه‌ی حسین

آهی کشید و خرمن افلاک در‌گرفت

 

بالا گرفت آتش و از بیم سوختن

خود هم به هر دو دست، سر بال و پر گرفت

 

چندان گریست، عقل نخستین که آفتاب

صد لُجّه آب از نمِ مژگانِ تر گرفت

 

بر ناقه چون سوار شدند اهل بیت او

خورشید، دست شرم به پیش نظر گرفت

 

ارواح انبیا هم از این غم، معاف نیست

دست ملال، دامن خیر‌البشر گرفت

 

آه! این عزای کیست؟ که صاحب‌عزا، خداست

گویا که ماتم خلف صدق مرتضاست

 

 

سرو ز پا فتاده‌ی باغ جنان، حسین

شاخ گل شکفته ز باد خزان، حسین

 

لب‌تشنه ماهی‌ای که زبانش ز قحط آب

مانند شعله بود به تابه، دهان، حسین

 

پژمرده گلبنی که لب غنچه، تر نکرد

از جویبار حسرت آخر زمان، حسین

 

آن لاله‌ی غریب که در جانِ خسته داشت

چون گل هزار چاک به تیغ و سنان، حسین

 

سوداگر بلا که به بازار کربلا

بالای هم نهاد متاع زیان، حسین

 

آن شه‌سوارِ دشتِ امامت که تاختی

چون آفتاب یک‌تنه بر دشمنان، حسین

 

آن تشنه‌ی فراتِ مروّتِ که ساختی

اخگر، عقیق‌وارش رطب اللّسان، حسین

 

آن مالکِ بهشت که اِقطاع مرحمت

زیر نگین اوست، جهان در جهان، حسین

 

آن موجه‌ی محیطِ شهادت که می‌تپد

در فتنه‌خیز حادثه، سیماب‌سان، حسین

 

تا این ستم نکرد دلِ خلقِ روزگار

ظاهر نگشت حوصله‌ی حلم کردگار

 

 

آه! از دمی که فتنه‌ی حرب، آشکار شد

شرم از میان بی‌ادبان بر کنار شد

 

آه! از دمی که در غم لب‌تشنگی، حسین

صبر آن‌قَدَر نمود که بی‌اختیار شد

 

آه! از دمی که شاه شهیدان ز قحط آب

محتاج رشحه‌ی مژه‌ی اشک‌بار شد

 

آه! از دمی که حلق شهیدان ز تشنگی

راضی به خنجر ستم آب‌دار شد

 

آه! از دمی که نقد پیمبر چو آفتاب

بی‌کس به سوی معرکه‌ی کارزار شد

 

آه! از دمی که غرقه به خون، اسب ذوالجناح

تنها به سوی خیمه‌ی آن شه‌سوار شد

 

آه! از دمی که در حرم از خصم نابکار

فریاد نوحه بر فلک بی‌مدار شد

 

بر گِل فتاده بود، تن کشتگان که خاک

گل‌گل ز خون آل علی، لاله‌زار شد

 

از ضربتی که خصم بر او بی‌دریغ زد

ارواح قدسیان به فلک‌، دل‌فگار شد

 

بر نیزه، خون‌چکان، سر آن دل‌نواز شد

یا غنچه‌ای به شاخ گلی، سرفراز شد

 

 

آب بقا که در ظلمات است، جای او

باشد سیاه‌پوش، هنوز از برای او

 

این جُرم چون نتیجه‌ی هستی‌ است، می‌کشد

از خلق کائنات، ندامت، خدای او

 

لب‌تشنه جان سپرد به خاک، آن که تا ابد

در چشم آب، سرمه شود خاک پای او

 

اندیشه سر به جیب تفکّر فرو‌بَرَد

هر جا که بگْذرد سخن از خون‌بهای او

 

روزی که منتقم کشد از خصمش، انتقام

دانسته، دیر شام شود در جزای او

 

این ماتم کسی است که خورشید می‌زند

تیغ شعاع بر سر و رو، در عزای او

 

این ماتم کسی است که گردون بریده است

نعلی به سینه از مه نو از برای او

 

این ماتم کسی است که صبحِ سفیدکار

یک سینه است و صد دم سرد از برای او

 

این ماتم کسی است که جبریل می‌کند

شیون بسان مویه‌گران، در سرای او

 

این ماتم کسی است که فردا نمی‌دهد

جامی به دست تشنه‌لبان، بی‌رضای او

 

این ماتم کسی است که هر لحظه می‌کنند

خیل فرشته، هستی خود را فدای او

 

این ماتم کسی است که هستی به او خوش است

ناید به کار، کون و مکان، بی‌بقای او

 

بعد از حسین، گو همه عالم، خراب شو

دریای نیل‌گون فلک، گو سراب شو

 

 

با قاتلش، به روز قیامت چه می‌کنند؟

با آن سپندِ آتشِ حسرت چه می‌کنند؟

 

دوزخ، جزای یک سر مویش نمی‌دهد

آزار او، به دوزخ محنت چه می‌کنند؟

 

گر سوختن، سزای چنین بی‌مروّتی است

با دیگران به روز قیامت چه می‌کنند؟

 

چون نیست در برابر جُرمش، عقوبتی

با او به گونه‌گونه عقوبت چه می‌کنند؟

 

اندیشه در تلافی این جُرم، عاجز است

تا صاحبان بازوی قدرت چه می‌کنند

 

فردا که ابر لطف ببارد به دوستان

آن راندگان کوثر رحمت چه می‌کنند؟

 

روزی که انتقام کشد، قهر ایزدی

دامن‌زنانِ آتشِ غیرت چه می‌کنند؟

 

فردوس چون صلا به نکو‌محضران زند

آوارگان کوی مروّت چه می‌کنند؟

 

فردا میان نیک و بد ار فرق نیستی

دوزخ چه کار آید و جنّت چه می‌کنند؟

 

صد حشر چون به پرسش او، شام می‌شود

در ماجرای اهل ندامت چه می‌کنند؟

 

با قاتلش به حشر، کسی روسیاه نیست

شرک ابد به جنب گناهش، گناه نیست

 

 

ایّام در‌هم است از این ماجرا هنوز

دارد به یاد، واقعه‌ی کربلا هنوز

 

دارد از این معامله روح نبی، ملال

در ماتمند، سلسله‌ی انبیا هنوز

 

چون گل نشد شکفته، لب لعل مصطفی

چون غنچه در‌هم است، دل مرتضی هنوز

 

خاک لحد ز گریه‌ی زهرا، همان گِل است

خون می‌چکد ز دیده‌ی خیرالنّسا هنوز

 

چرخ کبود، جامه‌ی نیلیش در بر است

بیرون نیامده است فلک، زین عزا هنوز

 

در ماتم حسین و شهیدان کربلاست

خاکی که می‌کند به سر خود، صبا هنوز

 

ابری که مرتفع شده از خون اهل بیت

بارد سر بریده به خاک از هوا هنوز

 

گیسو ز هم شکافت، شب قدر و شانه را

کوتاه کرد دست ز زلفِ دو‌تا هنوز

 

در ظلمت است، معتکف از شرمِ روی او

بنْگر سیاه‌پوشی آب بقا هنوز

 

بیگانگی بمانْد میان دل و نشاط

خاطر نمی‌شود به طرب، آشنا هنوز

 

رفت آن که ذوق خنده به لب، آشنا شود

یا دل‌شکسته‌ای به طرب، آشنا شود

 

 

یادآور، ای فلک! که که را خوار کرده‌ای

آزارِ که برای که بسیار کرده‌ای

 

حلقی که بوسه‌گاه نبی بود، روز و شب

از خنجر عدوش، دل‌افگار کرده‌ای

 

آن تن که می‌گداخت ز آمد شدِ نسیم

در دشت کربلاش، سنان‌بار کرده‌ای

 

آن سر که بود بالش او زانوی رسول

بر نیزه‌ی ستیزه، نگون‌سار کرده‌ای

 

آن رخ که بار بود بر او سایه‌ی نگاه

آماج‌گاه ناوک پیکار کرده‌ای

 

آزار اهل بیت که شغل مدام توست

دشوار نیست بر تو که صد بار کرده‌ای

 

خاکت به سر! که گیسوی آن نور دیده را

خاک سیاه بر سر هر تار کرده‌ای

 

مرغی که بود، بام حرم، آشیانه‌اش

در دامِ کینِ خصم، گرفتار کرده‌ای

 

ترسم صبا به گوش نجف گوید، آن‌چه تو

با خاندان حیدر کرّار کرده‌ای

 

کاری است بس شگرف نیاید ز دیگری

بر خویشتن ببال که این کار کرده‌ای

 

جز تو، ستم به آل پیمبر کسی نکرد

خواری به نور دیده‌ی حیدر کسی نکرد

 

 

ماهیِ گرمِ تابه‌ی میدان کربلا

سروِ ندیده آبِ گلستان کربلا

 

بر گلبن حیات، شِکر‌خنده‌ای نزد

نشکفته ریخت، غنچه‌ی بستان کربلا

 

آن لاله‌ی غریب که از خونِ خود شکفت

در سنگلاخِ جورِ بیابان کربلا

 

فردا غذای آتش کین گردد آن که ریخت

خون جگر به کاسه‌ی مهمان کربلا

 

سر در کنار خنجر و پهلو به خاک گرم

سلطانِ چار بالشِ ایوان کربلا

 

نقد حیات بُرد و ز بازاریان ظلم

جنس زیان خرید به دکّان کربلا

 

آن گل که از حدیقه‌ی روحانیان شکفت

پژمرده شد به چاکِ‌ گریبان کربلا

 

از چشم دهر با همه سنگین‌دلی، هنوز

خون می‌چکد به خاک غریبان کربلا

 

کردند دیو و دد پی فرمان‌دهی برون

انگشتری ز دست سلیمان کربلا

 

از جویبار چشم شهیدان ز خون دل

گل‌ها شکفت و ریخت به دامان کربلا

 

چشم بهشت هم‌چو گل صبح شد سفید

در انتظار روی شهیدان کربلا

 

قصد حسین بر سر دنیا کند کسی؟

در یک دو روزه زندگی، این‌ها کند کسی؟

 

ای صبح! کز جگر، دم سردی کشیده‌ای

در ماتم حسین، گریبان دریده‌ای

 

ای مهر! اگر تو نیز عزادار نیستی

تیغ شعاع از چه سرا‌پا کشیده‌ای؟

 

گردون تو نیز ماتمیِ این مصیبتی

بر سینه، نعل از مه تابان بریده‌ای

 

ای غنچه! یاد می‌دهد از تنگیِ دلت

چون ماه نو، لبی که به دندان گزیده‌ای

 

ای گل! که جوش می‌زندت خون ز راه گوش

از مقتل حسین، حدیثی شنیده‌ای

 

خون می‌چکد، نسیم! ز دامان تو، مگر

بر کشتگان کوی شهادت وزیده‌ای؟

 

ای لاله! زیبدت کفن سرخ‌رو به بر

گویا که از مزار شهیدان دمیده‌ای

 

ای لعل آتشین! دل سنگ از تو داغ شد

گویا ز کنج چشم مصیبت چکیده‌ای

 

 

 

تعزیت حضرت سیّد الشّهدا (ع)

ماه محرّم آمد و دل، نوحه برگرفت

گردون پیر، شیوه‌ی ماتم ز سر گرفت

 

ای عیش! همّتی که دگر لشکر ملال

از نیم‌حمله، کشور دل، سر‌به‌سر گرفت

 

ای صبر! «الوداع» که غم از میان خلق

رسم شکیب و شیوه‌ی آرام بر‌گرفت

 

با خویشتن، قرار عزای حسین داد

گردون چو از قدوم محرّم، خبر گرفت

 

رَخت کبود از شب نیلی، قبا ستاد

خاک سیه ز گلخنِ داغِ جگر گرفت

 

روح‌الامین به یاد لب تشنه‌ی حسین

آهی کشید و خرمن افلاک در‌گرفت

 

بالا گرفت آتش و از بیم سوختن

خود هم به هر دو دست، سر بال و پر گرفت

 

چندان گریست، عقل نخستین که آفتاب

صد لُجّه آب از نمِ مژگانِ تر گرفت

 

بر ناقه چون سوار شدند اهل بیت او

خورشید، دست شرم به پیش نظر گرفت

 

ارواح انبیا هم از این غم، معاف نیست

دست ملال، دامن خیر‌البشر گرفت

 

آه! این عزای کیست؟ که صاحب‌عزا، خداست

گویا که ماتم خلف صدق مرتضاست

 

 

سرو ز پا فتاده‌ی باغ جنان، حسین

شاخ گل شکفته ز باد خزان، حسین

 

لب‌تشنه ماهی‌ای که زبانش ز قحط آب

مانند شعله بود به تابه، دهان، حسین

 

پژمرده گلبنی که لب غنچه، تر نکرد

از جویبار حسرت آخر زمان، حسین

 

آن لاله‌ی غریب که در جانِ خسته داشت

چون گل هزار چاک به تیغ و سنان، حسین

 

سوداگر بلا که به بازار کربلا

بالای هم نهاد متاع زیان، حسین

 

آن شه‌سوارِ دشتِ امامت که تاختی

چون آفتاب یک‌تنه بر دشمنان، حسین

 

آن تشنه‌ی فراتِ مروّتِ که ساختی

اخگر، عقیق‌وارش رطب اللّسان، حسین

 

آن مالکِ بهشت که اِقطاع مرحمت

زیر نگین اوست، جهان در جهان، حسین

 

آن موجه‌ی محیطِ شهادت که می‌تپد

در فتنه‌خیز حادثه، سیماب‌سان، حسین

 

تا این ستم نکرد دلِ خلقِ روزگار

ظاهر نگشت حوصله‌ی حلم کردگار

 

 

آه! از دمی که فتنه‌ی حرب، آشکار شد

شرم از میان بی‌ادبان بر کنار شد

 

آه! از دمی که در غم لب‌تشنگی، حسین

صبر آن‌قَدَر نمود که بی‌اختیار شد

 

آه! از دمی که شاه شهیدان ز قحط آب

محتاج رشحه‌ی مژه‌ی اشک‌بار شد

 

آه! از دمی که حلق شهیدان ز تشنگی

راضی به خنجر ستم آب‌دار شد

 

آه! از دمی که نقد پیمبر چو آفتاب

بی‌کس به سوی معرکه‌ی کارزار شد

 

آه! از دمی که غرقه به خون، اسب ذوالجناح

تنها به سوی خیمه‌ی آن شه‌سوار شد

 

آه! از دمی که در حرم از خصم نابکار

فریاد نوحه بر فلک بی‌مدار شد

 

بر گِل فتاده بود، تن کشتگان که خاک

گل‌گل ز خون آل علی، لاله‌زار شد

 

از ضربتی که خصم بر او بی‌دریغ زد

ارواح قدسیان به فلک‌، دل‌فگار شد

 

بر نیزه، خون‌چکان، سر آن دل‌نواز شد

یا غنچه‌ای به شاخ گلی، سرفراز شد

 

 

آب بقا که در ظلمات است، جای او

باشد سیاه‌پوش، هنوز از برای او

 

این جُرم چون نتیجه‌ی هستی‌ است، می‌کشد

از خلق کائنات، ندامت، خدای او

 

لب‌تشنه جان سپرد به خاک، آن که تا ابد

در چشم آب، سرمه شود خاک پای او

 

اندیشه سر به جیب تفکّر فرو‌بَرَد

هر جا که بگْذرد سخن از خون‌بهای او

 

روزی که منتقم کشد از خصمش، انتقام

دانسته، دیر شام شود در جزای او

 

این ماتم کسی است که خورشید می‌زند

تیغ شعاع بر سر و رو، در عزای او

 

این ماتم کسی است که گردون بریده است

نعلی به سینه از مه نو از برای او

 

این ماتم کسی است که صبحِ سفیدکار

یک سینه است و صد دم سرد از برای او

 

این ماتم کسی است که جبریل می‌کند

شیون بسان مویه‌گران، در سرای او

 

این ماتم کسی است که فردا نمی‌دهد

جامی به دست تشنه‌لبان، بی‌رضای او

 

این ماتم کسی است که هر لحظه می‌کنند

خیل فرشته، هستی خود را فدای او

 

این ماتم کسی است که هستی به او خوش است

ناید به کار، کون و مکان، بی‌بقای او

 

بعد از حسین، گو همه عالم، خراب شو

دریای نیل‌گون فلک، گو سراب شو

 

 

با قاتلش، به روز قیامت چه می‌کنند؟

با آن سپندِ آتشِ حسرت چه می‌کنند؟

 

دوزخ، جزای یک سر مویش نمی‌دهد

آزار او، به دوزخ محنت چه می‌کنند؟

 

گر سوختن، سزای چنین بی‌مروّتی است

با دیگران به روز قیامت چه می‌کنند؟

 

چون نیست در برابر جُرمش، عقوبتی

با او به گونه‌گونه عقوبت چه می‌کنند؟

 

اندیشه در تلافی این جُرم، عاجز است

تا صاحبان بازوی قدرت چه می‌کنند

 

فردا که ابر لطف ببارد به دوستان

آن راندگان کوثر رحمت چه می‌کنند؟

 

روزی که انتقام کشد، قهر ایزدی

دامن‌زنانِ آتشِ غیرت چه می‌کنند؟

 

فردوس چون صلا به نکو‌محضران زند

آوارگان کوی مروّت چه می‌کنند؟

 

فردا میان نیک و بد ار فرق نیستی

دوزخ چه کار آید و جنّت چه می‌کنند؟

 

صد حشر چون به پرسش او، شام می‌شود

در ماجرای اهل ندامت چه می‌کنند؟

 

با قاتلش به حشر، کسی روسیاه نیست

شرک ابد به جنب گناهش، گناه نیست

 

 

ایّام در‌هم است از این ماجرا هنوز

دارد به یاد، واقعه‌ی کربلا هنوز

 

دارد از این معامله روح نبی، ملال

در ماتمند، سلسله‌ی انبیا هنوز

 

چون گل نشد شکفته، لب لعل مصطفی

چون غنچه در‌هم است، دل مرتضی هنوز

 

خاک لحد ز گریه‌ی زهرا، همان گِل است

خون می‌چکد ز دیده‌ی خیرالنّسا هنوز

 

چرخ کبود، جامه‌ی نیلیش در بر است

بیرون نیامده است فلک، زین عزا هنوز

 

در ماتم حسین و شهیدان کربلاست

خاکی که می‌کند به سر خود، صبا هنوز

 

ابری که مرتفع شده از خون اهل بیت

بارد سر بریده به خاک از هوا هنوز

 

گیسو ز هم شکافت، شب قدر و شانه را

کوتاه کرد دست ز زلفِ دو‌تا هنوز

 

در ظلمت است، معتکف از شرمِ روی او

بنْگر سیاه‌پوشی آب بقا هنوز

 

بیگانگی بمانْد میان دل و نشاط

خاطر نمی‌شود به طرب، آشنا هنوز

 

رفت آن که ذوق خنده به لب، آشنا شود

یا دل‌شکسته‌ای به طرب، آشنا شود

 

 

یادآور، ای فلک! که که را خوار کرده‌ای

آزارِ که برای که بسیار کرده‌ای

 

حلقی که بوسه‌گاه نبی بود، روز و شب

از خنجر عدوش، دل‌افگار کرده‌ای

 

آن تن که می‌گداخت ز آمد شدِ نسیم

در دشت کربلاش، سنان‌بار کرده‌ای

 

آن سر که بود بالش او زانوی رسول

بر نیزه‌ی ستیزه، نگون‌سار کرده‌ای

 

آن رخ که بار بود بر او سایه‌ی نگاه

آماج‌گاه ناوک پیکار کرده‌ای

 

آزار اهل بیت که شغل مدام توست

دشوار نیست بر تو که صد بار کرده‌ای

 

خاکت به سر! که گیسوی آن نور دیده را

خاک سیاه بر سر هر تار کرده‌ای

 

مرغی که بود، بام حرم، آشیانه‌اش

در دامِ کینِ خصم، گرفتار کرده‌ای

 

ترسم صبا به گوش نجف گوید، آن‌چه تو

با خاندان حیدر کرّار کرده‌ای

 

کاری است بس شگرف نیاید ز دیگری

بر خویشتن ببال که این کار کرده‌ای

 

جز تو، ستم به آل پیمبر کسی نکرد

خواری به نور دیده‌ی حیدر کسی نکرد

 

 

ماهیِ گرمِ تابه‌ی میدان کربلا

سروِ ندیده آبِ گلستان کربلا

 

بر گلبن حیات، شِکر‌خنده‌ای نزد

نشکفته ریخت، غنچه‌ی بستان کربلا

 

آن لاله‌ی غریب که از خونِ خود شکفت

در سنگلاخِ جورِ بیابان کربلا

 

فردا غذای آتش کین گردد آن که ریخت

خون جگر به کاسه‌ی مهمان کربلا

 

سر در کنار خنجر و پهلو به خاک گرم

سلطانِ چار بالشِ ایوان کربلا

 

نقد حیات بُرد و ز بازاریان ظلم

جنس زیان خرید به دکّان کربلا

 

آن گل که از حدیقه‌ی روحانیان شکفت

پژمرده شد به چاکِ‌ گریبان کربلا

 

از چشم دهر با همه سنگین‌دلی، هنوز

خون می‌چکد به خاک غریبان کربلا

 

کردند دیو و دد پی فرمان‌دهی برون

انگشتری ز دست سلیمان کربلا

 

از جویبار چشم شهیدان ز خون دل

گل‌ها شکفت و ریخت به دامان کربلا

 

چشم بهشت هم‌چو گل صبح شد سفید

در انتظار روی شهیدان کربلا

 

قصد حسین بر سر دنیا کند کسی؟

در یک دو روزه زندگی، این‌ها کند کسی؟

 

ای صبح! کز جگر، دم سردی کشیده‌ای

در ماتم حسین، گریبان دریده‌ای

 

ای مهر! اگر تو نیز عزادار نیستی

تیغ شعاع از چه سرا‌پا کشیده‌ای؟

 

گردون تو نیز ماتمیِ این مصیبتی

بر سینه، نعل از مه تابان بریده‌ای

 

ای غنچه! یاد می‌دهد از تنگیِ دلت

چون ماه نو، لبی که به دندان گزیده‌ای

 

ای گل! که جوش می‌زندت خون ز راه گوش

از مقتل حسین، حدیثی شنیده‌ای

 

خون می‌چکد، نسیم! ز دامان تو، مگر

بر کشتگان کوی شهادت وزیده‌ای؟

 

ای لاله! زیبدت کفن سرخ‌رو به بر

گویا که از مزار شهیدان دمیده‌ای

 

ای لعل آتشین! دل سنگ از تو داغ شد

گویا ز کنج چشم مصیبت چکیده‌ای

 

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×