مشخصات شعر

قصیده مصائبِ نایب منابِ حضرت اباعبدالله الحسین، جناب مسلـم بن عقیـل

چون ز یثرب، زی عراق آمد شهِ مالک‌‌رقاب

گفتی از مشرق در‌آمد، شد به مغرب، آفتاب

 

آفتابِ برجِ دین تا بست، عزمِ کوفه، رخت

خوانْد گردون از نُبی، «حَتّی تَوارَتْ بِالحِجاب»

 

شه به مسلم داد فرمان کز رهِ دانش‌وَری

باشد اندر کوفه، پیش از حضرتش، نایبْ‌مَناب

 

هم‌چو خورشید از افق، آیت‌فراز آمد برش

بوسه زد بر دستِ شه، بنهاد پا اندر رکاب

 

بر سمندِ برق‌رفتارش، به پنهانی، سرود:

کای تو بر من هم‌چو دُلدُل! وی مَنَت چون بوتراب!

 

از پیِ ترویجِ دین، من سر نهادم بر به کف

هم تو در جولان، سر از من برمپیچ و رخ، متاب

 

راه، راهِ جان‌فشانی، روز، روزِ مردی است

وقت، وقتِ بی درنگ و کار، کارِ با شتاب

 

صرصر، اندر تک، بیار و ابر شو، اندر هوا

رعد، اندر دم، بگیر و برق، اندر دم، بتاب

 

خاره بشکن، از سُم و بر آسمان بر، خاک دان

آتش‌انگیز از نِعال  و باد شو، بر روی آب

 

پیل‌پیکر، شیر‌صولت، اژدها‌دَم، شو به رزم

پر بر آور، هم‌چو عنقا، بال و پر زن، چون عقاب

 

کوفه را خیبر شمار و کوفیان را از جُهود

من حسین  را مرتضایم، او رسولِ مستطاب

 

ره‌سپاری بر تو بادا! جان‌سپاری بر به من

نصرت از یزدان مرا باید، تو را اجر و ثواب

 

تا نه بر مقصد گرایی، بر من آسایش، حرام

تا نه بر منزل در‌آیی، بر تو نبْوَد، خورْد و خواب

 

خصمِ شیطان‌سیرت از کین، گر جلو‌گیرِ تو گشت

من تو را بر منع او، اندر عنان دارم، شهاب

 

ای بُراقِ برق‌سیر! ای خَتلیِ  رَفرَف‌شعار!

سیرِ معراجِ شهادت را، منم ختمی‌مآب

 

بخت اگر وارون شود، زین واژگون، منما هراس

کافکنی بر خاک، جسمم را ز بیم و اضطراب

 

هان! بگفتم آن‌چه باید گویمت، ای نیک‌پی!

کوفه باید رفتن اینک، بی ‌سؤال و بی‌ جواب

 

الغرض؛ در کوفه چون مسلم گشود از باره، بار

خَلق را بنْمود از دعوت، به مسجد، فتحِ باب

 

از طلیعه تا پسین، فوجی منافق، کوفیان

گِرد آمد، بهرِ بیعت، گِرد آن گردون‌جناب

 

چون شب آمد، تیره‌بختان را ظلامِ نقضِ عهد

در میان گردید از آن خورشیدِ دین‌پرور، حجاب

 

گلّه‌آسا از شبان، در باز گشت، آن قومِ دون

رخ بتابیدند یک‌سر، بی درنگ اندر ذهاب

 

هم‌چو دیو از مدّ «بسم الله»، رخ بر‌تافتند

از برِ مسلم، به یک دم، آن گروه از شیخ و شاب

 

فرد اندر مسجدش بگذاشتند، آن‌گه غریب

هم‌چو عاطل گشته، اوراقی ز یزدانی کتاب

 

کرد بهرِ صیدِ آن شیرِ دِژَم ، پورِ زیاد

روبهانِ کوفه را، از چند نامرد، انتخاب

 

تن به خِفتان، سر به مِغفر، تیغ بر کف، آن هُژَبر

شد مهیّای همآوردیّ آن خیلِ کَلاب

 

هر که را بر فرق، تیغ افروختی، از پُر‌دلی

در جگر، آتش بر او افروختی، تیغش ز آب

 

بر هوا، از پنجه‌ی زورش، گُوانِ  پیل‌تن

هم‌چو گو، از رَجمه‌ی  چوگان شدی، در پیچ و تاب

 

دشمن افزون گشت بر وی، هم‌چو پیلِ کوه‌کن

عاقبت، بنیاد طاقت گشت از مسلم، خراب

 

از هجومِ پشّه ـ آری ـ پیل می‌گردد زبون

وز نفاقِ مور ـ آری ـ شیر افتد در عذاب

 

آه! آه! از جور عدوان، داد! داد! از کوفیان

بر مسلمان کی کند کافر، چنین زجر و عتاب؟

 

بر وی آتش‌بار شد عدوان، خلافِ روزگار

می‌کند شاداب، گلشن را ز باران، از سحاب

 

چون کند یک تن به یک شهری که باشد کینه‌جو؟

ای دریغا! کس به مسلم رحم ننْمود از ثواب

 

خوفشان، نی از خدا و بیمشان نی از رسول

شرمشان نی از علی، در موقف «یومُ الحساب»

 

سر شکستند، آن غریبِ مبتلا را، از ستم

دست بستند، آن اسیرِ بینوا را، با طناب

 

از عطش می‌داشت در دل، آتشی افروخته

جان به آبی داد و کس ننْشانْد او را ز التهاب

 

با چنین حالت، ببُردنْدش برِ پور زیاد

آن ستم‌گر، در عتاب آمد، به مسلم از خطاب

 

شد عبیدُالله بر وی، چیره از گفتارِ سخت

شیر‌دل، مسلم جوابش گفت از تندی، صواب

 

آه! از آن دم کز پی قتلش ز کین، کافر‌دلی

ریخت بر حلقش ز آبِ تیغ، هم‌چون زهرِ ناب

 

یا رب! آن کاو آگه از احوالِ مسلم شد، چه کرد؟

من که «غافل»  باشم، از دستِ دلم شد صبر و تاب

 

ای نخستین جان‌نثارِ سبطِ احمد! مر مرا

بر تو امّیدی بُوَد زین پس که گردم کام‌یاب

 

این من و دستِ توسّل، آن تو و دامانِ فیض

فَاعْطِنی، حَتّی جَزاکَ اللهُ، خَیراً بِالثَّواب

 

 

قصیده مصائبِ نایب منابِ حضرت اباعبدالله الحسین، جناب مسلـم بن عقیـل

چون ز یثرب، زی عراق آمد شهِ مالک‌‌رقاب

گفتی از مشرق در‌آمد، شد به مغرب، آفتاب

 

آفتابِ برجِ دین تا بست، عزمِ کوفه، رخت

خوانْد گردون از نُبی، «حَتّی تَوارَتْ بِالحِجاب»

 

شه به مسلم داد فرمان کز رهِ دانش‌وَری

باشد اندر کوفه، پیش از حضرتش، نایبْ‌مَناب

 

هم‌چو خورشید از افق، آیت‌فراز آمد برش

بوسه زد بر دستِ شه، بنهاد پا اندر رکاب

 

بر سمندِ برق‌رفتارش، به پنهانی، سرود:

کای تو بر من هم‌چو دُلدُل! وی مَنَت چون بوتراب!

 

از پیِ ترویجِ دین، من سر نهادم بر به کف

هم تو در جولان، سر از من برمپیچ و رخ، متاب

 

راه، راهِ جان‌فشانی، روز، روزِ مردی است

وقت، وقتِ بی درنگ و کار، کارِ با شتاب

 

صرصر، اندر تک، بیار و ابر شو، اندر هوا

رعد، اندر دم، بگیر و برق، اندر دم، بتاب

 

خاره بشکن، از سُم و بر آسمان بر، خاک دان

آتش‌انگیز از نِعال  و باد شو، بر روی آب

 

پیل‌پیکر، شیر‌صولت، اژدها‌دَم، شو به رزم

پر بر آور، هم‌چو عنقا، بال و پر زن، چون عقاب

 

کوفه را خیبر شمار و کوفیان را از جُهود

من حسین  را مرتضایم، او رسولِ مستطاب

 

ره‌سپاری بر تو بادا! جان‌سپاری بر به من

نصرت از یزدان مرا باید، تو را اجر و ثواب

 

تا نه بر مقصد گرایی، بر من آسایش، حرام

تا نه بر منزل در‌آیی، بر تو نبْوَد، خورْد و خواب

 

خصمِ شیطان‌سیرت از کین، گر جلو‌گیرِ تو گشت

من تو را بر منع او، اندر عنان دارم، شهاب

 

ای بُراقِ برق‌سیر! ای خَتلیِ  رَفرَف‌شعار!

سیرِ معراجِ شهادت را، منم ختمی‌مآب

 

بخت اگر وارون شود، زین واژگون، منما هراس

کافکنی بر خاک، جسمم را ز بیم و اضطراب

 

هان! بگفتم آن‌چه باید گویمت، ای نیک‌پی!

کوفه باید رفتن اینک، بی ‌سؤال و بی‌ جواب

 

الغرض؛ در کوفه چون مسلم گشود از باره، بار

خَلق را بنْمود از دعوت، به مسجد، فتحِ باب

 

از طلیعه تا پسین، فوجی منافق، کوفیان

گِرد آمد، بهرِ بیعت، گِرد آن گردون‌جناب

 

چون شب آمد، تیره‌بختان را ظلامِ نقضِ عهد

در میان گردید از آن خورشیدِ دین‌پرور، حجاب

 

گلّه‌آسا از شبان، در باز گشت، آن قومِ دون

رخ بتابیدند یک‌سر، بی درنگ اندر ذهاب

 

هم‌چو دیو از مدّ «بسم الله»، رخ بر‌تافتند

از برِ مسلم، به یک دم، آن گروه از شیخ و شاب

 

فرد اندر مسجدش بگذاشتند، آن‌گه غریب

هم‌چو عاطل گشته، اوراقی ز یزدانی کتاب

 

کرد بهرِ صیدِ آن شیرِ دِژَم ، پورِ زیاد

روبهانِ کوفه را، از چند نامرد، انتخاب

 

تن به خِفتان، سر به مِغفر، تیغ بر کف، آن هُژَبر

شد مهیّای همآوردیّ آن خیلِ کَلاب

 

هر که را بر فرق، تیغ افروختی، از پُر‌دلی

در جگر، آتش بر او افروختی، تیغش ز آب

 

بر هوا، از پنجه‌ی زورش، گُوانِ  پیل‌تن

هم‌چو گو، از رَجمه‌ی  چوگان شدی، در پیچ و تاب

 

دشمن افزون گشت بر وی، هم‌چو پیلِ کوه‌کن

عاقبت، بنیاد طاقت گشت از مسلم، خراب

 

از هجومِ پشّه ـ آری ـ پیل می‌گردد زبون

وز نفاقِ مور ـ آری ـ شیر افتد در عذاب

 

آه! آه! از جور عدوان، داد! داد! از کوفیان

بر مسلمان کی کند کافر، چنین زجر و عتاب؟

 

بر وی آتش‌بار شد عدوان، خلافِ روزگار

می‌کند شاداب، گلشن را ز باران، از سحاب

 

چون کند یک تن به یک شهری که باشد کینه‌جو؟

ای دریغا! کس به مسلم رحم ننْمود از ثواب

 

خوفشان، نی از خدا و بیمشان نی از رسول

شرمشان نی از علی، در موقف «یومُ الحساب»

 

سر شکستند، آن غریبِ مبتلا را، از ستم

دست بستند، آن اسیرِ بینوا را، با طناب

 

از عطش می‌داشت در دل، آتشی افروخته

جان به آبی داد و کس ننْشانْد او را ز التهاب

 

با چنین حالت، ببُردنْدش برِ پور زیاد

آن ستم‌گر، در عتاب آمد، به مسلم از خطاب

 

شد عبیدُالله بر وی، چیره از گفتارِ سخت

شیر‌دل، مسلم جوابش گفت از تندی، صواب

 

آه! از آن دم کز پی قتلش ز کین، کافر‌دلی

ریخت بر حلقش ز آبِ تیغ، هم‌چون زهرِ ناب

 

یا رب! آن کاو آگه از احوالِ مسلم شد، چه کرد؟

من که «غافل»  باشم، از دستِ دلم شد صبر و تاب

 

ای نخستین جان‌نثارِ سبطِ احمد! مر مرا

بر تو امّیدی بُوَد زین پس که گردم کام‌یاب

 

این من و دستِ توسّل، آن تو و دامانِ فیض

فَاعْطِنی، حَتّی جَزاکَ اللهُ، خَیراً بِالثَّواب

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×