مشخصات شعر

غزل مصیبت امام حسین (ع) و اهل بیت آن حضرت

آن را که دلی باشد و اشکش به بصر نیست

مانَد صدفی کاو را در سینه، گهر نیست

 

هر بذر  که در مزرعه‌ی خشک، فشانی

هیهات از آن کِشته! که امّیدِ ثمر نیست

 

نخلی که بکاری و به پایش، ندهی آب

شایسته‌ی آن نخل، به جز جورِ تبر نیست

 

بر یادِ جگر‌گوشه‌ی زهرا، بده اشکی

کاین قطره، کم از بحر، بر آن تشنه‌جگر نیست

 

بر‌بند ز اشکِ بصر و خونِ جگر، بار

کامروز، متاعی بِه از اینم، به نظر نیست

 

هر گونه غم اندوز، حدیثی که شنیدیم

دل‌سوزتر از قصّه‌ی او، هیچ خبر نیست

 

با کوه اگر قصّه کنم، غصّه‌ی او را

بر سینه زند سنگ و توانش، به کمر نیست

 

داغی که علی را به دل، از مرگ پسر هست

بر هیچ پدر، غم به دل، از مرگِ پسر نیست

 

بر زخمِ دلِ احمد و داغِ دلِ زهرا

داروی شفایی، به جز از اشکِ بصر نیست

 

بر شستنِ آن پیکرِ بی غسل و به خون، خشک

آبی به تو، امروز، جز از دیده‌ی تر نیست

 

هُش دار! که مجنون کندت، ناله‌ی لیلا

کاو را ز غمِ مرگِ پسر، هوش به سر نیست

 

کن چاک، دلِ خویش و کفن ساز، بر او پوش

مپسند که گویم ز تنش، هیچ اثر نیست

 

جان را به کف آور، پیِ هم‌دستیِ عبّاس

کاو را به دمِ تیغِ ستم، دست و سپر نیست

 

از پیشِ تو، صد قافله بگذشت و تو در پی

«غافل» ! چه نشستی؟ مگرت عزمِ سفر نیست

 

غزل مصیبت امام حسین (ع) و اهل بیت آن حضرت

آن را که دلی باشد و اشکش به بصر نیست

مانَد صدفی کاو را در سینه، گهر نیست

 

هر بذر  که در مزرعه‌ی خشک، فشانی

هیهات از آن کِشته! که امّیدِ ثمر نیست

 

نخلی که بکاری و به پایش، ندهی آب

شایسته‌ی آن نخل، به جز جورِ تبر نیست

 

بر یادِ جگر‌گوشه‌ی زهرا، بده اشکی

کاین قطره، کم از بحر، بر آن تشنه‌جگر نیست

 

بر‌بند ز اشکِ بصر و خونِ جگر، بار

کامروز، متاعی بِه از اینم، به نظر نیست

 

هر گونه غم اندوز، حدیثی که شنیدیم

دل‌سوزتر از قصّه‌ی او، هیچ خبر نیست

 

با کوه اگر قصّه کنم، غصّه‌ی او را

بر سینه زند سنگ و توانش، به کمر نیست

 

داغی که علی را به دل، از مرگ پسر هست

بر هیچ پدر، غم به دل، از مرگِ پسر نیست

 

بر زخمِ دلِ احمد و داغِ دلِ زهرا

داروی شفایی، به جز از اشکِ بصر نیست

 

بر شستنِ آن پیکرِ بی غسل و به خون، خشک

آبی به تو، امروز، جز از دیده‌ی تر نیست

 

هُش دار! که مجنون کندت، ناله‌ی لیلا

کاو را ز غمِ مرگِ پسر، هوش به سر نیست

 

کن چاک، دلِ خویش و کفن ساز، بر او پوش

مپسند که گویم ز تنش، هیچ اثر نیست

 

جان را به کف آور، پیِ هم‌دستیِ عبّاس

کاو را به دمِ تیغِ ستم، دست و سپر نیست

 

از پیشِ تو، صد قافله بگذشت و تو در پی

«غافل» ! چه نشستی؟ مگرت عزمِ سفر نیست

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×