مشخصات شعر

قصیده ولادت، مدح و منقبتِ امام حسین (ع)

دل، بسوز از آتش و از دیده بر رخ، ریز آب

تا بجوشد آبت از آتش، ز گل گیری، گلاب

 

دل تو را کم‌تر چرا باشد ز کانون عجوز؟

کآن به خاک، آتش نهان دارد، چو گنج اندر خراب

 

تا تنور سینه نفْروزد، خمیرت هست خام

مرد چون شد خام، از خامی بیفتد در عذاب

 

این‌که از آتش، به دوزخ می‌بسوزد آدمی

زآن بُوَد کز خامی، او را کار باشد ناصواب

 

پس تو، پیش از آتشِ دوزخ، بسوز از آتشی

کآتشِ دوزخ، ازآن آتش بمانَد ز التهاب

 

سوزِ عشق آور به دل، تا آبِ تو جوشد ز سر

پس به رخ افشان، چو بر گل، ژاله افشانَد سحاب

 

سرخ‌رویی نیست بر گل، جز که در فصل بهار

شب ز شبنم، آب گیرد، روز از خورشید، تاب

 

نی؛ کم از نفس نباتی هست، انسان در کمال

پس چرا باید نگیرد ز آب و آتش، رنگ و تاب؟

 

آتش از عشق آر، در دل، آب در جو بر ز چشم

تا شوی زین آب و آتش، در دو گیتی، کام‌یاب

 

هان! مده  هم‌چون زن، از مشّاطه، رخ را آب و رنگ

مرد شو تا چون‌ حسین، از خون ‌کنی رخ را خضاب

 

حیدرِ روزِ شجاعت، احمدِ معراجِ عشق

موسیِ طورِ محبّت، عیسیِ گردون‌جناب

 

جرعه‌نوشِ جامِ وحدت، تشنه‌ی دیدارِ اوست

نسخه‌بندِ کاف و نون، دیباچه‌ی امُّ الکتاب

 

زیبِ آغوشِ پیمبر، زینتِ عرشِ خدای

غنچه‌ی بستانِ زهرا، سروِ باغِ بوتراب

 

شهریارِ مُلکِ هستی، کار‌فرمای قضا

آفرینش را به فرمان، خسروِ مالک‌رقاب

 

پاکْ‌باز اندر ره جانانِ جان از خویش گشت

که میان جان و جانان، بر‌درید از تن، حجاب

 

خرگهِ هستیِّ خود را ساخت در صحرای عشق

لیک از بادِ مخالف، سر‌نگون هم‌چون حباب

 

همّت آن عاشقی نازم که او را روز وصل

پیکِ پیکان، مژده‌ی جانان دهد با صد شتاب

 

آن‌که در صد پرده نتْوان دید رویش، در نظر

او، دمِ تیغ و سنان می‌دید رویش، بی‌نقاب

 

ای کرم‌گستر! که دامانِ فقیران را کَفَت

ساخت از دینار و درهم، چرخ و ماه و آفتاب

 

پیشِ ابرِ دستِ تو، باشد خجل، ابرِ بهار

شرمسار آری؛ بُوَد اندر برِ دریا، سراب

 

آن به خاکِ تشنه، از آبی بُوَد گر قطره بار

وین به سائل هست، دریا بار، از دُرّ خُشاب

 

نی زمین را، از ثباتِ رأیت، ار باشد سکون

چون فلک از عزم تو، می‌باشد اندر اضطراب

 

بر مدار حکم تو، گر بر خلاف آید سپهر

مشرقِ او می‌شود، مغرب، ایابِ او، ذهاب

 

گر غرض از دانه‌ی ذاتت، نبودی در ازل

کِشت هستی را نبودی تا ابد، حدّ نصاب

 

کاینات از پرتوِ مهرِ تو، اندر حرْکت‌اند

ذرّه را آری؛ به رقص آرد، شعاعِ آفتاب

 

نَکهت کوی تو باشد، از اثر بادِ سحر

خفته‌ی خوابِ عدم، بیدار از او گردد ز خواب

 

بس شرف اندر ترابِ آستانت، دید چرخ

عرش را گوید همی؛ «یا لَیتَنی کُنتُ تُراب!»

 

سایه‌ی جاه تو گر قامت فرازد، در لباس

بر قدش، کوتاه دامن باشد، این نیلی‌ثیاب

 

هر یک از ذرّاتِ موجودات، در طیِّ مقام

باید از مفتاحِ فیضِ تو، نماید فتحِ باب

 

هر که از خم‌خانه‌ی عشقت، سری آرد برون

تا به صحرای قیامت، می‌رود مست و خراب

 

مست عشقت با تو سرخوش، آن‌چنان باشد به حشر

که نه از رحمت خبر دارد، نه پروا از عقاب

 

گر نه تیغت را خواصِ صورِ اسرافیل بود

خصم را میدان چرا شد، موقفِ «یومُ الْحساب»؟

 

تا ز جوفِ  خصم، تیغت می‌گساری می‌نمود

مرغ جان و ماهی دل بود، از تابش، کباب

 

می‌نبُرد از مرگِ دشمن، برگ و بار، الّا زغن

می‌نبود از سوگِ اعدا، سور‌خوار، الّا غراب

 

ضیغمِ تیغِ تو را، مغزِ یلان بوده است، قوت

افعیِ رُمحِ  تو را، خونِ دلیران شد، لعاب

 

بر سؤالِ دشمن از «هَل مِن مبارز؟» روزِ رزم

در کفِ پیکِ اجل، می‌داد از تندی جواب

 

مصلحت آن بود کز دشمن، قتیل آیی از آنْک

تا نپندارند، ایزد پای دارد در رکاب

 

ورنه بودی ذوالجناحت، خصم دون را در ستیز

هم‌چو بر انبوه عُصفور، از هوا، پرّان، عقاب

 

دوش اندر بزم انجم، دیده‌ام بزمی شگرف

زهره را در چنگ بود، از مهر و مه، چنگ و رباب

 

دستِ سیمین‌ساعدِ آن نو‌عروسانِ فلک

از حنای عیش، چون کفُّ الخضیب، اندر خضاب

 

بر فرازِ کهکشان، پروین، معلّق زن به پر

چون رسن‌بازِ مُشَعبَد، از برِ سیمین‌طناب

 

دخترانِ نعش، بر گرد جُدی، اندر نشاط

پای‌کوبان، هم‌چو ساقی، دست‌افشان از شراب

 

گفتم: ای گردون! تو را چون شد؟ که بر هنجار خویش

از خلاف آری، به کامِ زهر‌نوشان، شهدِ ناب

 

گفت: از برج ولایت، ماه رخسار حسین

گشت طالع، روشن از آن است، چشم شیخ و شاب

 

چون زمین از مرکزش، گردن به گردون بر‌فراشت

در کُله‌داری، به سر افسر نهاد از آفتاب

 

آسمان، آمد به غیرت، گفت: یا رب! این گهر

بر تو باشد گوشوارِ گوشِ عرشِ مستطاب

 

بر زمین اندر چرا؟ در ده اجازه تا به عرش

آرم این پیرایه را، با صد هزاران آب و تاب

 

داد حق دستوری، آن‌گه تا که بر عرش برین

زینت افزایند ز‌آن دُرّی که باشد دیر‌یاب

 

ز آسمان فوجی ملک آمد، زمین را، پای‌بوس

تا برندش، سوی گردون، چون دعای مستجاب

 

زآن سپس، جبریل آمد، از پی خدمت به پیش

کرد از جان، مهرِ جان‌بانیّ  او را انتخاب

 

فطرس اندر رهگذر، بر دامنش آویخت، دست

زآن «شفیعُ المُذنِبین»، آورْد رحمت بر عذاب

 

نی همان فطرس، از او دریافت، عفو کردگار

بل تمام ماسوا را، حضرتش حُسنُ المَآب

 

ای مبارک‌پی! به میلادِ تو «غافل»، زین مدیح

حُسنِ «حسّان»  است و تو، آیینه‌ی ختمی‌مآب

 

من نه جبریلم، ولی در مدحِ تو از عرشِ طبع

وحیِ مُنزَل را، مدوّن داشتم، در این کتاب

 

در تو بینم، آن‌چه «حسّان» دید، از روی رسول

مدحِ تو باشد مرا، آیینه‌ی روی ثواب

 

سِحر من، اعجاز بنْماید، به مَدحَت، نی شکیب

کآیت موسی است این، «وَاللهُ اَعلَمْ بِالصَّواب»

 

تا کند مشّاطه، روی زشت را از غازه، نیک،

تا دهد آیینه، روی نیک را از تاب، آب،

 

اخترِ اعدای تو، بادا نحوستْ اِقتِران!

طالعِ احبابِ تو، بادا سعادت‌اِنتِساب!

 

 

قصیده ولادت، مدح و منقبتِ امام حسین (ع)

دل، بسوز از آتش و از دیده بر رخ، ریز آب

تا بجوشد آبت از آتش، ز گل گیری، گلاب

 

دل تو را کم‌تر چرا باشد ز کانون عجوز؟

کآن به خاک، آتش نهان دارد، چو گنج اندر خراب

 

تا تنور سینه نفْروزد، خمیرت هست خام

مرد چون شد خام، از خامی بیفتد در عذاب

 

این‌که از آتش، به دوزخ می‌بسوزد آدمی

زآن بُوَد کز خامی، او را کار باشد ناصواب

 

پس تو، پیش از آتشِ دوزخ، بسوز از آتشی

کآتشِ دوزخ، ازآن آتش بمانَد ز التهاب

 

سوزِ عشق آور به دل، تا آبِ تو جوشد ز سر

پس به رخ افشان، چو بر گل، ژاله افشانَد سحاب

 

سرخ‌رویی نیست بر گل، جز که در فصل بهار

شب ز شبنم، آب گیرد، روز از خورشید، تاب

 

نی؛ کم از نفس نباتی هست، انسان در کمال

پس چرا باید نگیرد ز آب و آتش، رنگ و تاب؟

 

آتش از عشق آر، در دل، آب در جو بر ز چشم

تا شوی زین آب و آتش، در دو گیتی، کام‌یاب

 

هان! مده  هم‌چون زن، از مشّاطه، رخ را آب و رنگ

مرد شو تا چون‌ حسین، از خون ‌کنی رخ را خضاب

 

حیدرِ روزِ شجاعت، احمدِ معراجِ عشق

موسیِ طورِ محبّت، عیسیِ گردون‌جناب

 

جرعه‌نوشِ جامِ وحدت، تشنه‌ی دیدارِ اوست

نسخه‌بندِ کاف و نون، دیباچه‌ی امُّ الکتاب

 

زیبِ آغوشِ پیمبر، زینتِ عرشِ خدای

غنچه‌ی بستانِ زهرا، سروِ باغِ بوتراب

 

شهریارِ مُلکِ هستی، کار‌فرمای قضا

آفرینش را به فرمان، خسروِ مالک‌رقاب

 

پاکْ‌باز اندر ره جانانِ جان از خویش گشت

که میان جان و جانان، بر‌درید از تن، حجاب

 

خرگهِ هستیِّ خود را ساخت در صحرای عشق

لیک از بادِ مخالف، سر‌نگون هم‌چون حباب

 

همّت آن عاشقی نازم که او را روز وصل

پیکِ پیکان، مژده‌ی جانان دهد با صد شتاب

 

آن‌که در صد پرده نتْوان دید رویش، در نظر

او، دمِ تیغ و سنان می‌دید رویش، بی‌نقاب

 

ای کرم‌گستر! که دامانِ فقیران را کَفَت

ساخت از دینار و درهم، چرخ و ماه و آفتاب

 

پیشِ ابرِ دستِ تو، باشد خجل، ابرِ بهار

شرمسار آری؛ بُوَد اندر برِ دریا، سراب

 

آن به خاکِ تشنه، از آبی بُوَد گر قطره بار

وین به سائل هست، دریا بار، از دُرّ خُشاب

 

نی زمین را، از ثباتِ رأیت، ار باشد سکون

چون فلک از عزم تو، می‌باشد اندر اضطراب

 

بر مدار حکم تو، گر بر خلاف آید سپهر

مشرقِ او می‌شود، مغرب، ایابِ او، ذهاب

 

گر غرض از دانه‌ی ذاتت، نبودی در ازل

کِشت هستی را نبودی تا ابد، حدّ نصاب

 

کاینات از پرتوِ مهرِ تو، اندر حرْکت‌اند

ذرّه را آری؛ به رقص آرد، شعاعِ آفتاب

 

نَکهت کوی تو باشد، از اثر بادِ سحر

خفته‌ی خوابِ عدم، بیدار از او گردد ز خواب

 

بس شرف اندر ترابِ آستانت، دید چرخ

عرش را گوید همی؛ «یا لَیتَنی کُنتُ تُراب!»

 

سایه‌ی جاه تو گر قامت فرازد، در لباس

بر قدش، کوتاه دامن باشد، این نیلی‌ثیاب

 

هر یک از ذرّاتِ موجودات، در طیِّ مقام

باید از مفتاحِ فیضِ تو، نماید فتحِ باب

 

هر که از خم‌خانه‌ی عشقت، سری آرد برون

تا به صحرای قیامت، می‌رود مست و خراب

 

مست عشقت با تو سرخوش، آن‌چنان باشد به حشر

که نه از رحمت خبر دارد، نه پروا از عقاب

 

گر نه تیغت را خواصِ صورِ اسرافیل بود

خصم را میدان چرا شد، موقفِ «یومُ الْحساب»؟

 

تا ز جوفِ  خصم، تیغت می‌گساری می‌نمود

مرغ جان و ماهی دل بود، از تابش، کباب

 

می‌نبُرد از مرگِ دشمن، برگ و بار، الّا زغن

می‌نبود از سوگِ اعدا، سور‌خوار، الّا غراب

 

ضیغمِ تیغِ تو را، مغزِ یلان بوده است، قوت

افعیِ رُمحِ  تو را، خونِ دلیران شد، لعاب

 

بر سؤالِ دشمن از «هَل مِن مبارز؟» روزِ رزم

در کفِ پیکِ اجل، می‌داد از تندی جواب

 

مصلحت آن بود کز دشمن، قتیل آیی از آنْک

تا نپندارند، ایزد پای دارد در رکاب

 

ورنه بودی ذوالجناحت، خصم دون را در ستیز

هم‌چو بر انبوه عُصفور، از هوا، پرّان، عقاب

 

دوش اندر بزم انجم، دیده‌ام بزمی شگرف

زهره را در چنگ بود، از مهر و مه، چنگ و رباب

 

دستِ سیمین‌ساعدِ آن نو‌عروسانِ فلک

از حنای عیش، چون کفُّ الخضیب، اندر خضاب

 

بر فرازِ کهکشان، پروین، معلّق زن به پر

چون رسن‌بازِ مُشَعبَد، از برِ سیمین‌طناب

 

دخترانِ نعش، بر گرد جُدی، اندر نشاط

پای‌کوبان، هم‌چو ساقی، دست‌افشان از شراب

 

گفتم: ای گردون! تو را چون شد؟ که بر هنجار خویش

از خلاف آری، به کامِ زهر‌نوشان، شهدِ ناب

 

گفت: از برج ولایت، ماه رخسار حسین

گشت طالع، روشن از آن است، چشم شیخ و شاب

 

چون زمین از مرکزش، گردن به گردون بر‌فراشت

در کُله‌داری، به سر افسر نهاد از آفتاب

 

آسمان، آمد به غیرت، گفت: یا رب! این گهر

بر تو باشد گوشوارِ گوشِ عرشِ مستطاب

 

بر زمین اندر چرا؟ در ده اجازه تا به عرش

آرم این پیرایه را، با صد هزاران آب و تاب

 

داد حق دستوری، آن‌گه تا که بر عرش برین

زینت افزایند ز‌آن دُرّی که باشد دیر‌یاب

 

ز آسمان فوجی ملک آمد، زمین را، پای‌بوس

تا برندش، سوی گردون، چون دعای مستجاب

 

زآن سپس، جبریل آمد، از پی خدمت به پیش

کرد از جان، مهرِ جان‌بانیّ  او را انتخاب

 

فطرس اندر رهگذر، بر دامنش آویخت، دست

زآن «شفیعُ المُذنِبین»، آورْد رحمت بر عذاب

 

نی همان فطرس، از او دریافت، عفو کردگار

بل تمام ماسوا را، حضرتش حُسنُ المَآب

 

ای مبارک‌پی! به میلادِ تو «غافل»، زین مدیح

حُسنِ «حسّان»  است و تو، آیینه‌ی ختمی‌مآب

 

من نه جبریلم، ولی در مدحِ تو از عرشِ طبع

وحیِ مُنزَل را، مدوّن داشتم، در این کتاب

 

در تو بینم، آن‌چه «حسّان» دید، از روی رسول

مدحِ تو باشد مرا، آیینه‌ی روی ثواب

 

سِحر من، اعجاز بنْماید، به مَدحَت، نی شکیب

کآیت موسی است این، «وَاللهُ اَعلَمْ بِالصَّواب»

 

تا کند مشّاطه، روی زشت را از غازه، نیک،

تا دهد آیینه، روی نیک را از تاب، آب،

 

اخترِ اعدای تو، بادا نحوستْ اِقتِران!

طالعِ احبابِ تو، بادا سعادت‌اِنتِساب!

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×